چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.
آندیگری ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.
دیگری ینی تا حالا ازدواج نکردی؟
آندیگری نه. تو چی؟
دیگری ها؟
آندیگری آره...
دیگری آره...
سکوت.
(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)
و گفت:
همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم
و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.
(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)
میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.
1 خرداد 1394