لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۵ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است


کارگردان: فردین صاحبالزمانی

بازیگران: علی مصفا، لیلا حاتمی، مهتاب کرامتی

محصولِ سالِ 1388

 

علی. یک آدمِ عجیب. منتظر است؟ چنین انتظاری در علی میبینم؟ نه. منتظرِ هیچ نیست. یادته دو ماه تو دانشگاه با هیچکس حرف نزدی؟ سکوت کردی که چی؟ چی بود؟ تمرین بود. تمرینِ چی؟ تمرینِ هیچی. فقط تمرین. در غار زندگی میکند. زنگِ زلزلهسنج را وصل میکند به چراغ. سیگار نمیکشد. قهوه میخورد. رانندۀ آژانس است. تنها است. تنهایی را خواسته. من هروقت خواستم یه کاری بکنم، یههو اصلاً هیچکاری نکردهم! آدمهست خوب. آدمهست بد. تو اصلاً آدم نیستی. راننده است. میرساند. منتظر نیست. منتظرِ هیچ نیست. مثلِ بقیه نیست. تنها است. گیاهی تنها است در گذرگاهِ باد. علی همبَرِ باد است. انتخاب میکند؟ چرا عاشق میشود؟ آیا میخواسته؟ نوبتِ من شد. همۀ بچهها اصرار داشتن از من بپرسن کیُ دوست داری. اما من هیچی نمیگفتم. تا این که سیما گفت خب نگو. حداقل بگو یه چیزایی هست که تو نمیدونی. اینُ هم نگفتم. خانهاش. اندوه و آرامش. آرامشِ اندوه. اندوهِ آرامش. نه. آرامش نه. سکوت. سکوتِ مطلق. اگه روت بشه اینجا مینویسی به من مربوط نیست؛ لطفاً با من کاری نداشته باشید. تمامِ تلاشش... تلاش؟ اصلاً علی تلاشی میکند؟ دستوپا میزند؟ نه. علی هست. فقط. نه خوب. نه بد. نه آدم.

علی دنبالِ تغییر است؟ این را نمیبینم. هیچ تلاشی ندارد. پیش میآید. فقط پیش میرود. در موقعیت قرار میگیرد. ساکن است. نه. حرکتش بسیار اندک است. حرکتِ کوه. سالها طول میکشد جنبشش حس نمیشود. انتخاب میکند؟ انتخاب میکند که برود دنبالِ لیلا؟ انتخاب میکند که زنگ میزند به لیلا چندبار اومدم درِ خونه چراغا خاموش بود... دارم میام دنبالت. انتخاب میکند گفتنِ این را؟ فرقِ تو با بقیه اینه که بقیه یه دیوار میکشن دورِ خودشون و دوست و خانوادهشون، تو دیوارُ کشیدی دورِ خودت. راست میگوید. اما علی حرفی نمیزند. نه میگوید بله نه میگوید نه. فقط نگاه می‌کند. برم؟ ساعتتُ عوض کردی؟

کارواش با بُرُسها سرخِ ترسناک. شیشه را میکشد پایین بهاندازۀ یک بندِ انگشت. آب میریزد روی صورتش. نفس می‌کشد. شیشه را می‌دهد بالا. می‌ترسد؟ از چه می‌ترسد؟ چرا این‌قدر ساکت است؟ چرا هروقت می‌خواهد کاری بکند هیچ‌کاری نمی‌کند؟ باید خودش را تغییر بدهد؟ منتظرِ معجزه است؟ اصلاً کی گفته من منتظرِ معجزه‌ام؟ نمی‌گردد دنبالِ چیزی. هست. فقط. می‌خواهد؟ در نخواستن مانده است. انتخابش نخواستن. چرا ناگاه می‌خواهد؟ چرا وقتی صدای ضبط‌شدۀ لیلا را یه چیزایی هست که نمی‌دونی می‌شنود به‌ فرودگاه‌ می‌رود؟ ما فقط یه پروازِ هفتصد و بیست و دو داشتیم که یک ساعته نشسته. رفت؟ آمد؟ ببخشید من یادم رفت بپرسم مسیرتون کجاست. مسیرمون کجاست؟ دو تا مسیر می‌‌ریم.

زنگِ زلزله‌سنج. گربه پیدا شده. زنگِ زلزله‌سنج. علی خودش زنگ را به صدا در می‌آورد. یعنی چه؟ یعنی علی تغییر کرده/می‌کند؟ یعنی علی به راهی می‌رود که تا کنون نرفته؟ علی می‌گوید؟ به حرف می‌آید؟ از غار بیرون می‌زند؟ علی سلامتِ عادی را می‌پذیرد؟ علی که تلاشی نکرده. تلاشی هم اگر کرده به آگاهی رسیده. آگاهیِ تلخ. تلخیِ آگاهی. چی می‌شه یه بارم با شکر بخوری و شیر؟ می‌میری؟ نه.

کارواش.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه می‌کند.

چرا؟ نپرس. به‌گمانم می‌دانی. به‌گمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف می‌زنند. به‌گمانم می‌خوانی حرفِ چشم و دست و پا. به‌گمانم می‌دانی و می‌دانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد می‌زند. سکوت دارد خفه‌ام می‌کند. سکوتِ من خفه‌ات می‌کند؟ چون نمی‌توانی‌ بشنوی‌اش. نمی‌شنوی. حرف را نمی‌شنوی. وقتی به سکوت گوش می‌کنی، فقط به سکوت گوش می‌کنی، نمی‌شنوی چه دارم نمی‌گویم. نمی‌شنوی.

چرا؟ تب‌خال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی می‌شود. دارد زخم می‌شود. دارد پر می‌شود از خون. زخمش می‌کنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آن‌قدر فشرده شد که بازشدنش سال‌ها طول می‌کشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطره‌ای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز می‌شود، بزرگ می‌شود و تمامِ تنم را می‌گیرد. دیگر من زخمی‌ام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سه‌تارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کرده‌ام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمی‌آید...

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


مثل دود سیگار دور کمرم بود... دو دستِ نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... نگاه میکرد و من جانم را تکهتکه وجودم را در او میریختم... آسمان تیرهفام دوتکه که او شبیه تکۀ تیرهفامش بود... باغ و کلاغهایی که بیدلیل سیاه نبود... و فوبیای من... و او که بیحس بود مطلق... و قلبش تندتر نمیزد بعد از آن کشش و زیباترشدنِ من در لحظه... و وقتی امروز روزِ قدمزدن نبود و من عجولم و جلوی من سیگار نکش... و وقتی چشمم افتاد به نقطهای نقرهای در چشمانش... مثل دود سیگار دور کمرم بود دو دست نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... و من خودش را در او میریختم توسط خودش که من بودم... من هر لحظه خالیتر او هر لحظه سرریزتر... «میشه یه خونه گرم توی مسکو سرد داشته باشیم؟» نمیخوام... «تو که مشکی دوست داشتی.» آره اما نه واسه تو. «میتونی دو نفرُ دوس داشته باشی؟» آره حتی هفت یا هشت نفرُ... من ترسیده بودم. هرچه داشتم میریختم در او و او بیحس مطلق به من .و من هرلحظه خالیتر و او هر لحظه سرشارتر... حس دلبستن به مجسمۀ مومی که با آتشِ من خودش را آب میکرد... و دستم چکنه میشد... چرا از گربه میترسی؟ «خاطره از بچگی یه چیزی مثِ فوبیا...» سنگ میخورد تف میکند بیرون. باهوشم. میداند سنگ با آتش از بین نمیرود و چه میخواهد از بین رفتن. «به چی اعتقاد داری؟» هیچی... قول و قسم برای کسی که اعتقادی ندارد... و خواهش برای کسی که احساسی ندارد... و من دوباره ترسیدم... بالا میآوردم خودم را در چاهی خالی عمیق بیانتها... من هر لحظه خالیتر و او هر لحظه سیرتر... و «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم «من برات مهمم؟ میمونی؟» نمیدونم مهم نیست... «معلم هنر رفت خونه معلم انشا یا معلم انشا رفت خونه معلم هنر؟» مهم نیست فکرت یه جای دیگهست... من خالی از خودم در دستانِ دودی خودم نگاه میکردم به خودم و بوسیدم خودم را... و من در برابرِ من میگفت مهم نیستی تو... و من 6 تکۀ بزرگ شدم و 30 خرده و 365 ذره. «چند وقت میگذره؟» یک سال و یک ماه و شش روز... و آن برخورد لبهایم/مان بعد از آن کششِ عجیب که من هرچه مانده بود از خودم ریختم در او... تمام شد من... «میمونی؟» رفتن به اندازۀ ماندن است. او رفت سرشار و من ماندم خا...

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده


برف میآمد. دوازده پرندۀ سیاه روی چمنهای نزدیک سرگردان. «یادت هست؟ عمری را که با هم بر باد...» باد نمیآمد. برف بود که از راههای ناشناخته میریخت بر سرم ،و منِ یخزده در منِ داغ داغم؟گرم گم شده بود. آره؟ نه. من پاسخِ من را از دهانِ من میداد. ساعت. ساعت چند است؟ هدیه است. میگذارد توی کمدش درش را قفل میکند و پر واز میکند بر سر و میپرد با یازده پرندۀ سیاهِ دیگر. فردا که نیامدهست... میآید. بگذار بیاید. «از چه میترسی؟» از تنهایی. «چرا؟» دوست داری اونجا باشی؟ اون بالا. اتاقِ خالی. که خیلی تاریکه. «آره.» نمیترسی؟«از تاریکی؟» آره. «نه. تو میترسی؟» از تاریکی. آره. چرا؟

 

برف میآمد. قدم بزنیم؟ «نه.» داریم میزنیم. دم. پشتِ قاف. اینجا که نشستهایم پشتِ قاف است و دم میزنیم. میرود. میآید. نمیشه هی بری هی بیای. «هی نیامدهام. یادت هست وقتی که میخواستی ترک نکنم بند نبود؟ تا بند نباشد ترک نیست.» پا شو بریم. پاشیدم. بذرها را بر سنگها. گندم شد آرد شد پخت نان شد. «آدمی نان است.» بگیرید. این شراب خونِ من است. و این نان را پاره کنید که تنم است. و تا نان خورید و شراب نوشید از من میخورید و مینوشید تا در شما زنده باشم با آن که تنم پارهپاره ریخت و خونم بر خاک و خاره. «آدمی نان است. تمام میشود. تکهتکه پارهپاره میشود.» وقتی با تو ام، اشتها ندارم. «من نانم. با تو حسِ خوردهشدن دارم.» سرنوشت. تاتهنوشت. «در برنامهای بیرحم گرفتاریم. در بیپایانی.» در زندگیِ بهزورِ پس از زندگی. در مرگهای تو بر تو. در اندوهاندوه. که لبت پر واز میکند بر سر و با یازده پرندۀ سیاه، سکوت میکند. صدایش را رنگ کرده. میدانم. چون دوست دشمن است شکایت کجا...

 

«هوای گریه با من.» خب گریه کن. «نمیتوانم.» چرا نریم؟ «ما مالِ اینجاییم.» کجاییم؟ پشتِ قاف دم میزنیم. پشتِ قاف برف میآمد. سکوت بود. «عجولی.» چرا اینطوری میکنی؟ «یک فیلم هست ببینش: چیزهایی هست که نمیدانیخب بگو. «نمیگویم. نباید.»

 

«اذیتم نکن. اذیتم نکن.» بلند شدم دویدم در برف. فریاد «چرا حرف زدم؟ چرا حرف...» مشت زدم به دیوارِ آجریِ پرنور. برفهای توی موهایم را تکاندم بر سنگها. بیا. چیزی نیست. هست. اما از آن چیزهایی هست که نمیدانی.

 

«ایده ایده ایده ندارم.» زبانم میگرفت. رفتارت عاشقانه نیست. نباید باشد. عاشقم نیستی؟ نکتۀ سربسته. نپرس. «سرش را بسته ماندهام تا...» تا چی؟ «تا همهاش را بیندازم توی سطل بروم.» نشانم بده. لطفاً. لطفاً. «چون دوست دشمن است...» برف آمده بود بر سرِ دشمن نشسته. پاشیدماش بر سنگریزهها. گندم شد.

 

«حسِ خوردهشدن.» ازم استفاده میکنی. استفاده. «نه. از خودم استفاده میکنم.» از خودت که خودمم. «حرفِ خودم.» حرفِ خودم از دهانِ دیگرِ خودم. لبت پر واز میکند بر سر.

 

«ساعت چند است؟ دارد دیرم میشود.» بگذار تجربهاش کنم. تجربه. تمام. برف میآمد که رفتی. «چرا رفتی؟» چه. زشتم. پلیدم. سیاهم. سرخیات را مکیدهام. کبود شدهای. سلامتت را خوردهام. مریض شدهای. بلند شدهای. رفتهای. سررفتهای. سررفتهای به خاک ریخته پاشیدهای بذر را. گندم شده است. من چیکار کنم خب؟ دوازده پرندۀ سیاه که دوتایش منم و سومش دیگری است روی چمنهای سایهبرسایه ایستادهاند؛ سکوت کردهاند. «چرا این پرندهها سیاهاند و سفید نه؟» نمیدانم. بله. چیزهایی هست که نمیدانی. مثلاً همان برف که سفید بود و تو که رفتی، روی ماندنم نشست تا دفن شدم پشتِ قاف بیدم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

زبانِ سینماییِ خاص با لحنِ ویژه و قدرتمند و خوشسخن. یک فرانسویِ تمامعیار. امیلی؛ فیلمِ خوشساخت. سرشار از رنگ. روشنی. پاکی. سرخوشی.

 

اما چرا دوستش ندارم؟

1.

عشق. گمشده. عاشق. برو دنبالش. اما... گمشدنی که یکطرفه است. عشقی که یکطرفه است. یک طرف که فقط عاشق است ،و معشوق را به آن ورطه میکشد. چرا امیلی جُسته نمیشود؟ میشود؟ چگونه؟ نه. نمیشود. امیلی دام میچیند و پسر را به دام میاندازد. پسر راهی ندارد بهجز در دامافتادن. پسر برای امیلی دام نمیچیند. امیلی پیروز است. کاری به زبانِ سینمایی ندارم. کاری به روایتِ سینمایی ندارم. کاری به عنوانِ فیلم هم ندارم. به مضمون کار دارم. به عاشقی که عشق نمیبیند. به عاشقی که معشوق را به دام میاندازد. به عاشقی که پیروز میشود. به عاشقی که گمان میکند پیروز شده است و زمان را شکست داده. به یابندهای که گمان میکند گمشدهاش را یافته است در زمان. به آدمی که بر سرِ خود نیرنگ میزند؛ عاشقی که از ترسِ تنهاشدن وا میکند در را؛ بیرونی را به درون میکشد.

2.

عشق. گمشده. عشق با اندوه است. عشق به کمال است. همبَرش اندوه. هر دو رو سوی کمال دارند؛ اما سفری میکنند در دو سوی مخالف...

3.

عشق. نکتهای هست. عشق و اندوه به کمال نمیرسند هرگز. کمال، نیافتنی است. زمان نمیپذیرد. زمان سرکش است. کمال در زمان جا نمیگیرد. همیشه ناقصاند. همیشه ناقصاند. همیشه در راهاند. همیشه خستهاند ؛و اینها همیشهاند.

4.

عشق. عاشق هیچ کاره نیست. معشوق هیچ کاره نیست. هیچکدام کاری نمیتوانند بکنند. هیچکدام دامی نمیچینند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام واجدِ دیگری نمی‌شود. هر دو جدی اند. صمیمی نمی‌شوند. در ستیز اند. در انکار اند. هر دو عاشق اند. هر دو معشوق اند. نه چون فیلمِ امیلی؛ یکی عاشق و دیگری معشوق. یکی جوینده دیگری جُسته. یکی یابنده دیگری یافته. هر دو باید جوینده باشند به آن چه یافت می‌نشود...

5.

عشق. می‌دانم. یافت می‌نشود.

 

26 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

خوشا آنکه لباسهای پوشیدهاش را نپوشد.

این جمله را حدودِ یکسالپیش، هشتم خرداد 1393، نوشتهام. نمیدانم در چه حال و وقتی نوشته‌‌اماش؛ اما میدانم که الآن به وقتِ این گفته نزدیکم و در ذهنم ایدهای دارد شکل میگیرد چهخیلی شبیه به همین گفته.

وقتی این گفته را نوشتم بر سنگ، دیگری نظر داد:

اولش فقط میخواستم بگم: جانا سخن از زبان خانما میگویی :) ولی وقتی دوباره خوندم دیدم میتونه تو عین سادگی چه معنی عمیقتری داشته باشه!

اصلاً ایدهای ندارم که این خوانندۀ برسنگهای من، چه برداشتی از این گفته داشته/دارد؛ اما میدانم که از وقتِ من دور بوده است. به وقتِ من کور.

میخواهم گفتۀ خودم را تحلیل کنم آنطور که دلم میخواهد در این وقت:

خوشا: وسیلۀ تبریک و خوشباش و اندکی هم حسرت و افسوس است.

آنکه: در دستورِزبان به این میگوییم نکرۀ مخصصه؛ یعنی کسی که نمیشناسیمش اما صفتی خاص دارد.

لباسهای: لباس چیست؟ البته معنایش با صفتش کامل میشود؛ ولی لباس، پوشش است و هر چیزی که با آن، تن (وجود) پوشیده شود، برایم لباس است؛ فکر، وقت، کار، ... .

پوشیدهاش را: پوشیده چیست؟ صفت. در فارسی تقریباً دو معنی برای عبارتِ لباسِ پوشیده میتوانیم داشته باشیم: یکی آن لباسی که تن را کامل (عرفاً/ شرعاً) بپوشاند. دیگری آن لباسی که پوشیده شده است؛ لباسی که پوشنده پوشیده، در بر دارد.

نپوشد: فعلِ منفی. یعنی چه؟ نپوشیدنِ لباسِ پوشیده؟ پسِ ذهنِ گوینده این بود که آدم لباسهایی را که پوشیده هماکنون دربردارد، دوباره نپوشد...

بگذریم از بازبینی و بازخوانی و بازشناسیِ متن/من.

وقتِ الآن. در میانِ گفتوگویی هستم نشسته پشتِ میزِ نوشتن و تحلیل میکنم. بحث با او بر خواستن است. خواستنِ دیگری چرا؟ اصلاً خواستن چه را؟

خواستن برای... همین کژ است. خواستن برای نیست. خواستن خواستن است .و خواستن نخواستن هم هست. اما خواستن زیرا ندارد. زیر و رو ندارد. خواستن است. نخواستن است. چگونه باید خواست دیگری را؟ همانگونه که هست. برای هم اگر باشد، برای خودش است. چه را باید خواست؟ اصلاً هیچ را! فقط اصلاً باید دید. فقط اصلاً باید نگاه کرد. فقط باید نگاه کرد و دید و اصلاً همانطور که هرچه هست باید پذیرفتش. سکوت باید. سکوت. سکت.

 

25 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

مرگ. هنوز و تا همیشه بزرگترین مفهومِ ذهنِ من است. مرگ. بزرگترین شر. شرِ غالب. با او که حرف می زنم این روزها، از مرگ حرف نمی زنم اما هر حرفی که می زنم، از مرگ است.

 

نخواستن. نخواستن برای نخواستن. نخواستن حتی وقتی که نیاز دارم. حتی وقتی تنم برای زنده ماندن نیاز دارد. نخواستن. چرا؟ گریز از دنیا. ستیز با دنیا. شکنجۀ تن. کاهیدنِ تن. چرا؟ در این دنیا، هیچ چیز و کس به خواستنِ ما اهمیت نمی دهد و هیچ برای ما نمی ماند. همه از دست می رود با یک اتفاقِ ساده؛ یک مرگ پیش پا افتاده. در بلا زیستن. این فلسفۀ زندگیِ من است. همه چیز بلا است. حتی لبخندِ او. حتی دستِ او. حتی آغوشِ او. همه این هایی که گمان می بری اوجِ خوشی است. همه اش بلا است. همه اش بلا است. همه اش بلا است.

 

نخواستن. گفتم کاش وقتی پیش بیاید و دیگر تو را هم نخواهم. گریه کرد. سکوت کردیم و تا صبح هیچ نگفتیم. صبح گفتم خیلی چیزها هست که بود و نبودشان برایم فرقی نمی کند ولی نمی دانم تو هم جزءِ آن چیزها هستی یا نه. گفت نمی دانم. و سکوت کردیم و دیگر هنوز حرفی با هم نزده ایم. نخواستن. نخواستن بوسه ارزشش از خود بوسه بیشتر است. نخواستن بالاتر است. بالاترین چیست؟ هنوز به آن جا نرسیده ام.

 

اما زندگی با نخواستن ممکن نیست. هر لحظه می خواهی. از دستِ این خواهش ها گریزی نیست برایم. اگر می خواهی در میانِ جمع زندگی کنی، باید مثلِ جمع بخواهی. یا حداقل چنین بنمایی که می خواهی. یعنی در میان جمع باشی اما دلت جای دیگر باشد. دیروز که حرف می زدیم، دیدم راهی جز این نیست. که باید با او باشم و بخواهمش. اما نگاهم به تاریکی باشد.

 

نخواستن. مرگ. هر چه می گویم از مرگ است. از نخواستن هم که می گویم، از مرگ است. از هراسم از مرگ است یا از ستیزم با مرگ است یا از انکار مرگ است یا از پذیرش مرگ است. هر کدام است، باشد. از هر چه می گویم، از مرگ است.

 

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

به اتمام رساندن. چیزی شبیهِ از بیخ و بن برکندن. برکنده شدن. بر آسمان شدن. بر شدن. برتر شدن. برتر از زمان. برتر از مکان. برتر از نیستی. برتر از پوچ. برتر از اندوه. برتر از تمامِ خود. تمام شدن. خود شدن. تماماً خود شدن. تماماً بی خود شدن. بی خود شدن. بی خود رفتن. رفتن.

 

به اتمام رساندنِ متن. به اتمام رسیدنِ من. رساندنِ متن. رسیدنِ متن. رسیدنِ من. رسیدنِ تن. آمیزشِ من و تن: متن.

 

به اتمام رساندن. دوباره با پوچ رودررو شدن. دوباره با من رودررو شدن. دوباره من شدن. دوباره آماده برای دوپاره شدن. دوپاره آماده برای متن شدن. پاره شدن برای آماده شدن. دوباره آماده شدن برای پاره شدن!

 

پ.ن: پس از به اتمام رساندنِ فروغ؛ تراژدی در دو پرده.

 

بامداد 12 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشتنِ نقد برای دوستان را مدتی است شروع کرده ام و تا کنون دو نقدِ اساسی برای دو دوست نوشته ام. ذهنم را آماده نگه می دارد. می توانم در حینِ نوشتنِ نقد، به تمامِ اطلاعاتم در حوزۀ نویسندگی دست پیدا کنم و این، خودش خیلی است! مخصوصاً اگر خودم در حالِ نوشتن یا کار کردن بر روی داستان یا پیرنگِ خاصی باشم. شیوۀ نقدم بر اساسِ پرسش از متن است.

از جای جایِ متنِ داستانِ موردِ نقد سؤال می کنم که فلان چیز چرا و بهمان چیز چگونه. متن یا پاسخ می دهد یا نمی دهد و پاسخ را بر عهدۀ نویسنده می گذارد. در هر دو صورت، نتیجه اش برای منِ منتقد فرقی نمی کند. من سؤالم را پرسیده ام. حالا وقتی من منتقد خودم دستم اصطلاحاً توی کار باشد، پرسیدنِ این سؤال ها از متنِ دیگری، خودم را هم به خودم می آورد؛ انگار که این سؤالات را دارم از نوشته های خودم می کنم. و این خودش خیلی است! البته در این جا فرق می کند متن جواب بدهد یا جواب را بندازد گردنِ نویسنده (که منم). چون در این جا با متن ِخودم سر و کار دارم دیگر؛ تعارف نداریم: اگر متن جواب نداد، یعنی ریده ام.

اگر خواست طفره برود، اگر وِر زده باشد و وراجی کرده باشد، اگر افراط و تفریط کرده باشد، اگر الکلی آرایه بندی و خوشگل موشگل کرده باشد، معلوم می شود. و این خودش برای نویسندۀ تازه کاری مثلِ من خیلی است!

 

7 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


برین به هیکلش.

(بر سر درِ زورخانه ای در محلۀ چهل قمپزون نوشته است)

دست انداختن را فراموش نکن.

(ممد کوچیکو، یک دست انداز)

 

دست انداختن. یکی از لذت های ذهنِ سرخوش است. فرقی نمی کند دست انداز (آن که دست می اندازد) فرهیخته باشد یا امی. البته در سراشیبیِ مدرن، عموماً فرهیختگان نچسب و اصطلاحاً سگ اند ،و دست انداختن، رفتاری ناپسند و به دور از اخلاقِ شهرنشینی و مخصوصِ قشرِ تخسِ جامعه پنداشته و با اصطلاحی مرکزگرایانه، شوخی شهرستانی نامیده می شود. گذشته از این که این دو قشر(تخس و فرهیخته)، چه اندازه به هم شبیه اند، دست انداختن، عملی مفرح است و فرقی نمی کند دست انداز چه جایگاهِ اجتماعیکی دارد. در دست انداختن اتفاقاً دست انداخته مهم تر است: چه کسی را باید دست انداخت؟ این جا نکته ای هست. معمولاً قشرِ تخس، هدفی جز دست انداختن ندارد؛ یعنی دست انداختن برای دست انداختن. اما قشرِ فرهیخته، هدفی از دست انداختن دارد؛ پس هر کسی را دست نمی اندازد. بسته به هدفی که دارد، کسی را خفت می کند و دست می اندازد و پدرش را به اصطلاح در می آورد؛ اما کدام ارزشمندتر است؟ قبل از جواب دادن به این سؤال، یک سؤالِ دیگر را باید جواب داد: دست انداختنِ ارزشمند چه نوع دست اندازی است؟ جواب ها با توجه به دیدگاهِ دو قشر متفاوت است: مسخره کردن، کِرکِر خندیدن، ریدم به هیکلش، کِنِف کردنِ دست انداخته، خوب دادم دستش، اصلاحِ دست انداخته، اصلاحِ جامعه. دو موردِ آخر بوی روشنفکرانه ای متصاعد می کند که اگر زیاد غلیظ بشود ممکن است به مرگ در اثرِ خفگی منجر شود. می شود عنوان هایی نظیرِ هزل و هجو و طنز را به این دیدگاه ها چسباند که معمولاً روشنفکرانه ترینش طنز است.

 

برخوردِ قشرِ روشنفکر (همان فرهیخته در شکلِ متظاهرانه اش) با دست اندازِ تخس (این بار در معنیِ متنی که در آن کسی دست انداخته می شود) برخوردی جانبدارانه، مرکزگرایانه، خودخواهانه و خودبزرگ بینانه است؛ اما نکته این جاست که برخوردِ قشرِ تخس بسیار بی باکانه است و در اصطلاحِ به تخمم خلاصه می شود. البته گاهی این به تخمم شکلی خشن پیدا می کند که صورت های مختلفش را در مشت، گُرده مشت، تیپا، تو کونی، چاقو کشی و در نهایت قمه کشی می توان دید. البته این ها بیشتر مربوط به قشرِ قُمپُز است که یکی از زیرقشرهای تخس محسوب می شود. (اگر روشنفکر را شکلِ متظاهرانه و افراطیِ قشرِ فرهیخته بدانیم، قمپز همتای آن در قشرِ تخس است.)

 

در این میان، جوابِ سؤالِ کدام دست انداختن ارزشمندتر است؟ با توجه به قشر و ارزش هایش، تفاوت پیدا می کند. اما دست انداختنِ فرهنگیده از نظرِ ادبی و هنری ارزشمندتر است. فرهیخته حتی می تواند از اصطلاحاتِ تخس یا حتی قمپز استفاده کند تا دست اندازِ خود را بهتر پی بریزد و دست انداخته، سخت تر و شدیدتر دست انداخته شود. از سویی دست انداختن یک شیوۀ زندگی نیز هست که بر اساسِ آن و با استفاده از اصطلاحِ تُخسیکِ به تخمم می توان به هیکلِ مشکلاتِ زندگی رید و رویش را کم کرد.

 

4 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

نوشتن. تنها راهِ ماندن. نوشتن. تنها راهِ نوشتن. نوشتن. تنها راهِ رهایی از ننوشتن. نوشتن. تنها پیروزی در برابر حقارت و پوچی. خودکارِ سیاه. تنها سلاح برای مبارزه با تنها دشمن. پوچی. تنها دشمن. پوچی. تنها دوست. خودکارِ سیاه. تنها هدیۀ تولدِ هرروزه و هرساعته برای تنها دوست. نپرس. راهی ندارم. واقعیت؟ هر چه باشد، منم جزیی از او هستم. آگاهی؟ خسته ام می کند. سیاهم می کند. و خودکارِ سیاه، تنها سلاح برای خسته و سیاه کردنِ او که سیاهم می کند. دست و پای همه چیز را می بندم می اندازم توی لیوان غرق بشود هم بزنم سر بکشم. دست و پایم را همه چیز بسته کرده. خسته ام. خسته اش می کنم. نمی توانم. می دانم. مهم نیست. برود بدهد دنیا. دنیای خسته کن. و من خسته ام...

 

نوشتن. از چه؟ هر چه. چرا؟ بی چرا. چرا چرا نکن. نمی دانم. فقط نمی دانم. به طنابِ پاره ای چنگ می زنم تهِ این چاهِ دراز. هر دو سرِ طناب در دستِ خودم. به جایی بند نیستم. بندیِ همین جایم. بندیِ بندی که باز است و بسته نیست. بنده نیستم. منم. و به طنابِ پاره چنگ می زنم. بالا نمی روم. فرو نمی روم. راست نمی روم. چپ نمی روم. مانده ام. رفتن ندارم. راست ندارم. کژ ندارم. هیچ ندارم. طناب دارم. دو سرش دستِ خودم. به طنابِ دستِ خودم چنگ می زنم. نشسته ام. می نویسم.

 

نوشتن. انگیزه؟ ندارم. امید؟ ندارم. هر چه هست، خودکارِ سیاه است. نه انگیزه ای دارم برای پس از این، نه امیدی به هر آن چه پس از این. مهم نیست. خودِ کار مهم است که سیاه است زیرِ این خودکارِ سیاه. و من عاشقِ سیاهم. اما نه عاشقِ سیاهی. در ستیزم با سیاهی. پوچی. حقارت. می شکافمشان. می شکانمشان. می ترکانمشان. با خودکارِ سیاه، سیاهی را می پکانم. پوچی را سوراخ سوراخ می کنم. جرّش می دهم سرتاته. انگیزه به؟ امید به؟ لحظه ای دارم. لحظه ای. لحظه ای که می گذرد. لحظه ای که در آن تنها منم و طناب و درازیِ چاه. هیچ کسِ دیگر هم نیست. نمی تواند باشد. هر کسی در چاهِ خودش با طنابِ خودش. بعضی هم در گورهای دستِ جمعی بوی ماندگی می گیرند و به هم می دهند. لحظه. گذر. عبور. با خودکارِ سیاه به جنگِ عبورِ سیاهی می روم. انگیزه به؟ امید به؟ می کشم. کشتنِ لحظه. نه نگه داشتنش. نه تقدیسش. نه پرستشش. کشتنش. دریدنش. لحظۀ پوچ. لحظۀ حقارت. لحظۀ دراز. تکه تکه کردنِ سیاهیش. بلعیدنش. بلعیدنِ آن چه مرا بلعیده... در سیاهیِ دراز نشسته ام. دو سرِ خودکار سیاه دستم.

 

نوشتن. دیگر می نویسم. دیگر کم است. دیگر خسته ام. دیگر زنِ درازِ سیاهی پوشیده دور می شود و خون می رود از زنانگی اش. دیگر سرِ خودکارم خونی است. دیگر می نویسم...

 

1 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده



متنفرم از این ویروس لعنتی. مدتهاست که رخنه کرده در مموریِ گوشیام. یک روز تمامِ خاطراتم را بربادِ فنا داد، تمامِ صداها و عکسها و فیلمها و نوشتههایی که نه ماه در پیِ جمعآوریشان بودم. همه را فرمت کرد و دوباره پشتِ لحظههای آینده کمین گرفت تا امشب دوباره تمامِ عکسهایم را نیمجویده نیمجویده تف کند. مگر دستم بهت نرسد. ویروسِ فراموشیِ لعنتی.

 

تقصیرِ خودم است. که خرده فراموشی به دهانت میگذارم تا این چنین چاق و چله شوی.

 

اما بدان. بالأخره، بخواهی یا نخواهی، شیر و گرگِ راهِ امروز، پیشرفت کردهاند و عینکِ مادون قرمز دارند. تو داخلِ کدویت بمان و برای خودت قصههای پریان تعریف کن! روزی خورده خواهی شد.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از سدِ کارت-نگاه-کن ها که گذشتم ( ناگفته نماند که بسی شلوغ بود و فشار و بقیۀ ماجرا ) از تابلوها کلاس 705 رو پیدا کردم ؛ عجیب درندشت و گل و گشاد بود . باور کن دویست سیصد تا صندلی داشت . نشستم سرِ صندلیِ خودم . همکلاسی ها نزدیک بودند . به گفت و خند گذشت تا این که یک مرد طاس خط خطی پاسخنامه ها را آورد . سکوتی افتاد انگار که یک گروه بچه دبیرستانیِ شر ، به عنوانِ آخرین حرکت ضدهنجاریِ خود ، دسته جمعی خود را از بلندای یک برج بیندازند پایین ! مراقب ها هم که آمدند ( ناگفته نماند که هر دو مراقبمان زن بودند ) دیگر صندلی ها جیرجیر می کردند و دانشجوها نه ! بلندگو ( با ضمیرِ she ) شروع کرد به حرف زدن درباره پرسشنامه و شیوۀ امتحان دادن و پر کردنِ مربع های پاسخنامه ( به قدری بیخود و تکراری که خطبه های نماز جمعه ) خلاصه ، پرسشنامه ها را انداختند پیش پایمان . یکی از مراقب ها شروع کرد به گرفتن کارت های ورود به جلسه . یک جوری به صاحبان کارت نگاه می کرد انگار بازپرس ویژۀ قتل است ؛ زیرچشمی و بی اعتماد . بلندگو ( هنوز با ضمیرِ she ) گفت شروع کنید . برگ سؤال را برداشتم . پشتِ بلوزِ دانشجوی جلوی ام نوشته بود : « NEVER WALK ALONE »

And this is the best idea to continue this absurd life, however I myself don't believe it.

پ.ن:

1- در گرامر ضعیفم ؛ به طور کلی یه آماتورم !

2- به علت مسائل اخلاقی و ممیزی ، از گفتن بعضی نکات معذور بودم ؛

3- گند زدم توی اون امتحان !

 

10 آبان ماه 1392

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده

جسدی را دیدم که داشت می پوسید ؛ لحظه به لحظه و نقطه به نقطه می پوسید و خاک و خاکستر می شد . کجا بود ؟ که بود ؟ جسدی بود از گور سر بر آورده . سینه اش فقط استخوان بود و صورتش ، « من » بود . در دستانش کاغذی داشت و لب هایش مدام می جنبید ( یا شاید هم می لرزید ) و دور می شد و می پوسید و می پوسید . چنارهای حاشیه ی گورستان به او هجوم می آوردند و او می گریخت و می پوسید . دست های استخوان از خاکِ گورستان می رویید و پاهایش را می گرفت و او استخوان ها را در هم می شکست و له می کرد و دور می شد و می پوسید . کجا می رفت ؟ چرا این گونه می رفت ؟ خانه ای در افق داشت می سوخت و شعله هایش خون بود که پرواز می کرد و آبشار می شد .  خانه ی او بود . به سمتِ خانه خیز برمی داشت ، می دوید ، از نفس می افتاد ، راه می رفت و می رفت و دور می شد و می پوسید . و من پشتِ سرش می رفتم و خاک و خاکسترهای تنش را جمع می کردم ؛ از لای علف های زبرِ زرد و خارهای هیزِ تیز و سنگ و کلوخ های درشت عبوس . خاک و خاکسترها را جمع می کردم و لای کاغذ می ریختم و او می رفت و می پوسید و دور می شد . تا رسید . رسید به آن خانه ای که سوخته بود . او به افق رسید و پا به خانه ای گذاشت که دیگر تنها دودی بود سیاه و سنگان نفس . نه خاکستری ، نه آجرِ سیه رویی و نه حتی تکه فرشی شعله ور . دود بود و سیاه و سنگان نفس و شب . او به شب نشسته بود . او با افق یکی شده بود و شب شده بود . فروریخت استخوان ها و برهم شکست و توده ای خاک ماند از آن گریخته از گور . میان کاغذ ریختم خاک ها را و خاکسترها را و به آن نگریستم : آینه بود و من بودم . شب بودم .

 

شب بود و شعر . شب شعر بود و زمزمه . شب شعر زمزمه ها بود دیشب . و من مسئولِ برنامه ها . یک ماه دوندگی برای یک شب . یک ماه دوندگی برای یک مرگ . یک هیچ . یک پوچ.

 

نمی دانم چرا من . چرا نه هیچ کسِ دیگر و تنها من . چرا نومیدی سیاه بین را متهم می کنند به دبیری یک شب شعر . چرا می پذیرم این اتهام را و هیچ دفاعی ندارم از خود ؟ منِ سراسر تنفر را چرا مسئول می کنند ؟ کوزه ی لبریز از زهر را به کدام چشمه می برند برای آوردنِ آب ؟ کوزه ای که به زهرِ درونِ خود خو گرفته و خود را با او یکی می داند. چرا رضا می دهم به این تهمت ؟ به این ریاست ؟ چرا شور می زنم برای شیرینی کام کسانی که ... لعنت به آن منِ آتش پرست ؛ آن حرارتْ طلبِ ناآرام ؛ آن خورشیدْ جوی بی قرار . می پوسد و می دود و می دود و هیچ به دست می آورد و راضی ست . از او متنفرم . از این حماقتِ ورم کرده بیزارم . آخر تا کی افسارم به چنگ تو خواهد بود ؟ با همین افسار روزی به دارت خواهم آویخت . گم شو .

 

2 آبان ماه 1392

 

 

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده