لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲۰۲ مطلب با موضوع «سروده ها» ثبت شده است

به ساعت نگاه می‌کنم

اما گذرِ زمان را حس نمی‌کنم

ساعت نخوابیده است

این منم که خواب

می‌بینم

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

به امیدِ کار

استراحت می‌کنم

به امیدِ خستگی

کار

و وقتی که از همه ناامید می‌شوم

در انتظارِ باران

در شلوغ‌ترین خیابانِ شهر

می‌ایستم

 

برای ناامیدی‌ام

همیشه ابری هست

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

روز

مردی در نور است

شب

زنی در تاریکی

پس کی یکدیگر را

خواهیم شناخت

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

همیشه پیرمردی

هست

سرِ چهارراه

راست ایستاده

و راست نگاه می‌کند

به چیزی که هیچ‌وقت نفهیده‌ام

و آن‌قدر هست

که دیده نمی‌شود

اما من از او یاد می‌گیرم

که سرِ چهارراه

راست بایستم

و راست نگاه کنم

به چیزی که حتی

کسی نفهمد

حتی اگر دیده نشوم

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

در ظلمات نشسته بودم

تنها

تشنه

اما نمی‌دانستم

و هیچ غمی نداشتم

 

کسی آمد

چراغی به من داد

 

چه اندوهِ دور و درازی است

با چراغی روشن

در ظلمات گم شده‌ام

 

13 آبان 1394

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده

من به آنچه نمی‌پاید

دل‌بسته‌ام

به پیوندِ این دست‌ها

و به نفس‌های دوچندان‌مان

 

من فصل‌های تو را دوست دارم

من فاصله را دوست دارم

و زوال را

از خودم بیشتر

می‌شناسم

 

16 آبان 1394

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

به آدم‌هایی که

نمی‌شناسم

خیره شوم

و دربارۀ آنچه

نمی‌دانم

حرف بزنم

 

شجاع اگر

باشم

با همه آشنا خواهم شد

و سؤال‌هایم بی‌جواب نخواهند ماند

 

16 آبان 1394

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

زندگی‌ام

تلاشِ بی‌وقفه‌ای است

برای ساختنِ خانه‌ای بزرگ

آن‌قدر بزرگ

که همه

در مجلسِ ختمم

بنشینند

و هنوز هم جا باشد

برای آن‌ها که دوستم نداشته‌اند

 

15 آبان 1394

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده

آن‌جا که هستی که هستی

دنبال ِتو آن‌جا که نیستی می‌گردم

 

30 مهر 1394

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

گوسفندِ سفید

 می‌دود

و دخترِ علف‌های خیس

دنبالش

 

سرودِ بهار عجیب است

سرودِ مرگ عجیب است

ای عشق!

این بار

با صدا بیا

 

25 مهر 1394

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

ماشینِ تلخی که رفته بود

برمی‌گردد

 

مردی غبارآلود و قدیمی از آن پیاده می‌شود

مردی که لب‌هایش آشنا ست

 

-         نامِ تو چیست ای مردِ غبارآلودِ قدیم؟

-         برای دانستنِ نامم چشمانت را به من بده

 

من جهانم

اما تو مرا آدم خطاب کن

 

چشم‌هایت چه‌قدر زیبا شده‌اند حالا که با ‌آن‌ها نمی‌بینی!

 

-         تو از کجایی که چنین صدایت آشنا ست؟

-         برای دانستنِ این

کفش‌هایت را به من بده

 

من از پشتِ دیوار می‌آیم

آن‌جا که کسی تو را به نام صدا نمی‌زند

و کسی نامِ تو را نمی‌پرسد

و هیچ‌کس به نام محتاج نیست

 

-         تو چشم‌ و کفشم گرفته‌ای

بگو چه به من خواهی داد؟

-         برای دانستن

زبانت را به من بده

 

چه زیباست زبانت

وقتی با آن نمی‌پرسی!

 

و حال که نمی‌پرسی به تو جواب می‌دهم

بگیر این چشم‌ها را

 

مرا ببین و آینه را ببین

 

و این کفش‌ها را بگیر و به پا کن

 

چه ترس‌َت از سکوت زیبا بود!

و چه دلیر شده‌ای حالا!

 

بگیر این زبان را

و خوابِ عشق ببین

مردِ خاک‌آلودِ قدیم

که لب‌های تلخش آشناست

ایستاده است

 

باران گرفته

غبارِ مردِ قدیم پاک شده

و دیگر سؤالی نیست

 

چشم‌ها خیس‌اند

کفش‌ها خیس‌اند

و زبان به‌تلخی خیس است

حالا بیدار شده‌ام دیگر

عشقی خیس

در دهانم می‌لرزد

و پشتِ دیوار را می‌بینم

که گلی کوچک

و اندوه‌بار

به‌سختی می‌روید

 

مهر 1394

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

هزار شمعِ خاموش

در تاریکیِ دلم دارم

 

برای روشن‌کردنِ خانه‌ات

برای روشن‌شدنِ راهت

و برای روشنیِ چشمت

از من بخواه

بی‌گمان با تو سخن خواهم گفت.

 

9 مهر 1394

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده

من از سلامتِ بیهودۀ تو بیزارم

و از تو که هیچ نمی‌دانی

و از تو که ندانسته

تنت را خراب می‌کنی

 

بدان

و آن‌گاه خود را بکش

در آن هنگام است که تنِ نابودت را

بغل می‌کنم

و با تو از زندگی حرف می‌زنم

 

8 مهر 1394

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

هی مرده‌ای هی دردِ من تقطیر می‌گردد

هی زنده‌ای... کی خوابِ من تعبیر می‌گردد؟

 

از لقمه‌های خنده و دست و لبت دورم

من گشنه‌ای هستم که از خود سیر می‌گردد

 

انتِ حبیبی جملۀ بی‌فعلِ بی‌پایان

هستی ولی فعلی که در تقدیر می‌گردد

 

با من نخوابیدی ولی در خوابِ من لختی

ارضای تن. تنها. توهم. ک...ر می‌گردد

 

دنبالِ تو آن‌جا که هرگز نیستی هستم

پیداییِ تو تا قیامت دیر می‌گردد

 

پ.ن: یک شعر به قصدِ ابتذال و ضعف :|

4 مهر 1394

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

به عیادتِ تنم بیا

تنها

 

تنهایی‌ام زخم است

تنهایی‌ات نمک است

و در تنهایی‌مان

بچه‌ای سفید و لخت

نشسته زیرِ درخت

دستِ گِلی‌اش را می‌کشد به صورتش

و انارهای کهنه بر لبش

می‌ترکند

 

به عیادتِ زخم‌هایم بیا

با تنت

 

26 شهریور 1394

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

دختری آهسته

مژه‌های بلندِ بور

لباسِ خون‌آلودِ سفید

در سکوتی که از انگور و تنهایی است

و در نور می‌آید

مرا از بسترِ مرگ برمی‌دارد

از آب سرشارم می‌کند

و چهرۀ واقعی‌ام را به یادم می‌آورد

اما چه‌کسی نامِ او را می‌داند؟

*

همه‌جا خاموش و همه‌چیز سرحال است

اما من در انتظارِ درد

بی‌تابم

از درازیِ این شب و این سلامت


کجایی ای دخترِ آهسته؟

با دردهای روشنت

به لب‌های خاموشم بتاب

 

18 شهریور 1394

۲ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

تنهای فرورفته

[اروتیکپارهها]

 

داغ میغلتیم در هم

خیسِ عرق

گوشت درد میکشد

 

میبوسمت با انگشت

و آبِ برهنه در صدای نفسهایمان میلرزد

 

شب را فشار میدهی به من

شیرِ داغ فواره میزند به تاریکی

و به سایههای عرقکرده فرو میرود

 

لبها لزج و لباسها پاره

رانها به بوسه آغشته

و بستر از غلتیدن آشفته

 

لبههای بوسه بر تنِ تاریک و خراش

و فوارۀ پرفشارِ گوشت

و صدای لرزانِ ران

 

بر تنِ من چه میگذرد؟

این دردِ خیس

این همه بوسههای نیم‌مکیده

و این لرزه‌های پاره‌پاره...

به‌جای من آه می‌کشی یا

این صدا

تنها سایۀ تنفسِ توست؟

 

بگذار بستر از سفتیِ تن‌هامان درد بکشد

بگذار انگشت‌های لرزان‌مان را به هم فشار دهیم

و آن‌قدر بی‌لباس نفس بکشیم

که دردِ بوسه را فراموش کنیم

 

تنت را فشار می‌دهم

تنم را فشار بده

فرو برویم

 

شیوۀ نوشتار: انتخابِ تصادف‌ها (شبیه به شیوۀ ساختنِ شعرِ دادائیستی با کلماتِ از پیش موجود که شانسِ هرکدام برای حضور در شعر به‌اندازۀ دیگری است.)

 

10 شهریور 1394

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

پس از آنهمه رفتن

به مبدأ رسیدهام!

و میدانم که

به پشتِ سرم نگاه کنم

مقصد از دور پیدا ست!

 

یعنی مدام برگشتهام بهجای رفتن؟

نه

زبان دروغ میگوید

 

30 مرداد 1394

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

دیر رسیدهایم

از آن که دور بودهایم

از

آفتاب

هم

 

24 مرداد 1394

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

اشاره کردی به من

و با اشارهات

سوهان کشیدی به روحم آنقدر که

تیز شدهام

و میتوانم ببرم

از خودم

و از تو

 

13 مرداد 1394

۲ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده