گوشهای بایستم
تکان نخورم
تا آبهای گلآلود
آرام شوند
زلال شوند
و تو بیایی
و مرا از پشتِ آبها
بهوضوح ببینی و
بشناسی
اما کجا بایستم
و تو کی
خواهی آمد
20 آذر
گوشهای بایستم
تکان نخورم
تا آبهای گلآلود
آرام شوند
زلال شوند
و تو بیایی
و مرا از پشتِ آبها
بهوضوح ببینی و
بشناسی
اما کجا بایستم
و تو کی
خواهی آمد
20 آذر
جهان بازی نمیکنه
اما هی تیکهها رُ میچینه کنارِ هم
هی میزنه به هم
من میگم دوسِت دارم!
ولی معلوم نیس
این حرفُ کی به کی زده
18 آذر 1394
به ط
از خود میگریزم
در دیگران
اما کجاست آن دشتِ فراخ
که درهایش به روی من بسته
باشد
که مرا بنشاند
و با من حرف بزند
با صدایش
نسیمی که میوزد
علفهایی که بهآرامی میجنبند
جانورانی که میانِ علفها راه میروند
به خودم برگردم
به جایی که
هرگز نبودهام
16 آذر 1394
جهان سبدی پُر
به من داد
و در باغ رهایم کرد
فرصت اندک است
و من هر لحظه
سبدم را خالی میکنم بر
خاک
برای بوسههای تازهتر
14 آذر 1394
گم شدهام
میانِ این همه آدم
میآیند و میروند و غریبهایم با هم
من کجا
دستِ چه
کسی را رها کردهام
13 آذر 1394
من بهراحتی خواهم مرد و
جای
خالی
بهراحتی پر خواهد شد و سر خواهد
رفت
آنوقت با آن گلویی تر میکنم
و صدایم را از تمامِ دهانها خواهید
شنید
12 آذر 1394
پیرمرد تمام روز
حرفهای پریشان زد و
من گوش میکردم
شب در خواب مرد
و هیچکس نفهمید
چرا آنقدر پیر بود
و آنقدر دیر مرد
7 آذر 1394
بینِ من و تو
فاصله
خواهش است
اگر یکدیگر را نخواهیم
آیا به هم
میرسیم
11 آذر 1394
از خواب چه میماند جز
رختخواب چروک
از بیداری
تنی به خواب
رفته میماند
بیدار شوم یا
بخوابم
11 آذر 1394
تنم را سوراخ کنم
دردهایم را با پنجه
بیرون بکشم
از نزدیک با آنها
آشنا شوم
و دوباره سرِ جایشان بگذارم
درست همانطور که جهان مرا
درآورد و شناخت و از یاد خواهد
برد
آذر 1394
دهانت شور بود
دهانِ من زخم بود
دمی همدهانِ من شدی
و گریختی
زبانم میسوزد
و هر چه بر زبان میآورم
خاکستر میشود
تمامِ بارانها هم اگر به دهان ببارند
کلماتم خنک نخواهند
شد
3 آذر 1394
هرگاه از آسمان پرسیدهام
شهاب چیست
شهابی رد شدهاست
من نفهمیدهام
اما یاد گرفتهام
اگر جهان
پرسید
کیستی
رد شوم و
بهآرامی بمیرم
بازنویسیِ شعری از 11 مرداد 1394
2 آذر 1394
در نور خوابیده بودم
برق رفت
از تاریکی بیدار شدم
و به دنبال نور رفتم
28 آبان 1394
رو به خورشید مینشینم
و آنقدر به او خیره میشوم
تا دیگر تو را نبینم
17 آبان 1394
زیباترین درخت را یافتیم
از دور به آن نگاه کردیم
سپس نزدیک شدیم
و زیرِ آن نشستیم
دیگر زیبایی را نمیبینیم
اما میدانیم
که خود جزئی از
زیبایی شدهایم
26 آبان 1394
کوچههای ناشناس
غمی نهفته دارند
در تکههای کوچکِ زباله
در نگاهِ مشکوکِ عابران
و حتی در تابشِ آفتاب
از کوچههای ناشناس که
بیرون بیایم
مرا شاد خواهید یافت
19 آبان 1394
شهرِ ناشناسیست
غریب است
چراغهایش در روز هم
روشن است
گویی اینجا کسی به خورشید
نیازی ندارد
19 آبان 1394
دختری به زیباییِ یک دیوار
که نه نزدیک میشود نه
دور
اما من به او نزدیک میشوم
با او حرف میزنم
به تنش دست میکشم
اما همیشه دیوار است
اما او هیچوقت مرا نخواهد
شناخت
19 آبان 1394
من آنقدر به زمان
نزدیکم
که قلبم یخ زده
اما مردهایی را
میشناسم
که ترسناک اند
نام ندارند
و همیشه تکهای یخ
زیر دندانهایشان
خرد میشود
و زمان
تندیسِ آنها ست
که با دستهای خود
هی میسازند و
هی خراب میکنند
19 آبان 1394