لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است



اوفوریون

 

گوش کنید! روی دریا تندر می‌غرد،

پژواکِ آن از درّه‌ای به درّه‌ای طنین دارد،

گرد و خاک و امواج؛ در تصادمِ پیشانی به پیشانی،

در میانِ درد و تلاشِ انبوه،

سپاهی در سپاهِ دیگر می‌گدازد.

خودِ مرگ

والاترین وظیفه است.

مگر این بدیهی نیست؟

 

هلن، فاوست و همسرایان

 

چه ترسناک، چه وحشت‌زا!

ها؟ مرگ وظیفه‌ای برای تو؟

 

اوفوریون

 

مگر من باید از دور تماشاگر باشم؟

نه! نگرانی‌ها و خطرها، من باید در آن سهیم باشم.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 358


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

به کوه‌ها و خلنگزارها سوگند،

به درّه‌ها و جاده‌ها!

پیروزی‌های آسان را

من از سر وا می‌کنم.

تنها آنچه به زور باید گرفت

به دل‌سپردن می‌ارزد.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 324


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

برای من تفاوتی نمیکند که چه موقع مینویسم. تقریباً در همه ساعاتِ شبانهروز نوشتهام. اما همیشه شبها نوشتهام.

 

منظورم شبِ زمانی نیست. شب واژهای ست که برای حالتی جسمیروحی به کار گرفتهام: خستگی و سنگینیِ مساعدِ بدن، کمخوابی، سکوت و سکونِ پیرامون، شفافیت و تیزیِ ذهن، کمبودِ نورِ طبیعی، حضورِ تمامِ ابعادِ اسطورهایِ تاریکی در ذهن، ... .

 

نوشتن هم مانندِ خواندن برایم تجربۀ خلسه است. دمزدن در جهانِ موازی. خیالی نه. بلکه با آدمهای واقعی، اتفاقات واقعی. مخصوصاً اگر چیزِ مساعدی مینویسم یا متنِ بزرگواری میخوانم. حتی در مرتبۀ فروتر، یعنی در خواندنِ کتابهای خسیستر و نوشتنِ متنهای ناسازگارتر هم این خلسه اتفاق میافتد. انگار شب میشود، چراغ را خاموش میکنم و میروم روی تخت دراز میکشم و شروع میکنم به بیدارخوابی؛ یعنی خیره به هیچِ تاریک، یا سقفِ ناپدید.

 

این حس را اولین بار وقتی آئورا ی فوئنتس-کوثری را میخواندم کردم. در اتوبوس بودم. شب بود یا غروب که سوار شدم، نمیدانم؛ اما یادم هست وقتی پیاده شدم دیگر شبِ شب بود. سوار که شدم، نشستم روی صندلی. کتاب را تازه خریده بودم؛ طبقِ عادت بازش کردم. ناگهان شروعش کردم. اتوبوس مثلِ همیشه خیلی شلوغ بود اما من دیگر چیزی حس نمیکردم. حتی کمبودِ نورِ اتوبوس را هم نمیفهمیدم. فقط داشتم میخواندم. همهچیز خلاصه شده بود در صفحاتِ کتاب؛ یا شاید کتاب به اندازۀ همۀ جهانِ من بسط پیدا کرده بود.

 

خلسهای بود که این روزهای دوبارهخوانی و بسیارخوانی ،و البته بازنویسی و بسیارنویسی، بسیار تجربه میکنم. مثلِ همین امروز عصر. باغِ ارم. وقتی نشسته بودم و من هستم! را تمام میکردم، شب بود. گزمهها مست بر درها میکوفتند و ساعتهای گوتیک، دوازده بار مینواختند.

 

من مینوشتم و مینوشتم و نوشتم تا تمام شد. بعد خورشید از مغرب طلوع کرد.

 

ادبیات جادو نیست. فقط به ما لطفِ بسیار دارد!

 

19 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.


راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.


کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.


آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.


مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.


آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.



16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت خواب

 


insomnia by

Francine Brady

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی می‌خواهی حاضرترین چیزِ تمامِ لحظاتِ ذهنت را فراموش کنی، چه می‌کنی؟

این سؤالی است که امروز از هیچ‌کس نپرسیدم.

 

کمخوابی. رابطۀ کمخوابی با فراموشی چیست؟ خواب را اگر رهاییِ ذهن در نظر بگیریم (حوزۀ قدرتِ ضمیرِ ناخودآگاه)، نخوابیدن، اسارتِ ذهن (حوزۀ قدرتِ خودآگاهی) است. پس نخوابیدن یا حداقل کمخوابیدن، جلوِ آزادشدنِ ذهن را میگیرد ،و نمیگذارد هر تصویری که دلش خواست نشانت بدهد و تو را آزرده کند.

 

کار. مخصوصاً کاری در حوزۀ هنر. نوشتن. اصلاً خودِ خلق. کاری که به خلق بینجامد. چیزی خلق شود. یا کشف شود. چه کمکی میکند در فراموشی؟ دلت را مشغول میکند. همین کافی ست.

 

خواندن. کتاب. نمایشنامه. رمان. هرچیزی که با ذوقت هماهنگ است. بخوان. غرق میشوی. بدونِ این که نیازی به نجات داشته باشی. چون داری نجات پیدا میکنی.

 

...

 

با همۀ این ابزارها و ابزارهای دیگرِ فراموشی هم اگر تلاش کنم تا عمیقترین جای خالیِ ذهنم را دور بزنم، بازی میخورم. خودم را دور میزنم و آن طرفِ خودم، جای خالیِ تو منتظرِ نگاههای خیره و مجموعِ چیزهای تلخ است.


14 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

باید که مدام مست باشی

این است همه آن چیزی که هست

این است تنها راه

 

باید که پیوسته مست باشی

تا حس نکنی

بارِ ناگوارِ زمان را

که کمرت می شکند

 

مستِ چه؟

شراب

یا شعر

یا تقوا

هرچه خواهی

اما مست باش

 

و اگر گاهی

بر پله‌های کاخی

یا بر علف‌های شادابِ آب‌راهی

یا در خلوتگاهِ ماتم‌زدۀ اتاقت

بیدار شوی

و نشئه کاهش یافته یا پریده باشد،

بپرس از باد

از موج

از ستاره

از پرنده

از ساعت

از هرآنچه در پرواز است

از هرآنچه می‌نالد

از هرآنچه در گردش است

از هرآنچه می‌سراید

از هرآنچه سخن می‌گوید...

بپرس: «اکنون چه زمانی‌ست؟»

و باد و موج و ستاره و پرنده و ساعت

همه پاسخت خواهند داد:

«اینک! زمانِ مستی!

پس تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید

مست باشید و مدام مست باشید!

با شراب

یا شعر

یا تقوا

با هرچه خواهید.»

 

شارل بودلر، ترجمه از انگلیسی

13 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

طولِ واقعیِ زمان

 

چرا فریب میخورم؟ چرا ذهنم میتواند فریبم بدهد؟ چقدر برایش آسان است که پنج روز را پنجاه روز جلوه بدهد تا خیالم آسوده شود. اما مگر میشود از درکِ طولِ واقعیِ زمان فرار کرد؟ هر چقدر هم که ذهن قوی باشد، واقعیت با تمامِ صراحتش آن را ساکت میکند. ناگهان یک ورقزدنِ تقویم، یک نگاهکردن به پیامهای گذشته، یک توجه به این که تازه اولِ هفته است ،و اصلاً همین که تازه اولین هفته است... صراحتِ واقعیت. قاطع. بیرحم. کات.

 

12 اردیبهشت 1395

(1931) The Persistence of Memory; Salvador Dali

۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

شادی یا درد، کدام‌یک بهترمان خواهد سوزاند؟


(فاوستِ گوته، ترجمۀ بهآذین، نیلوفر، ص 136)


by Harry clarke

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

یادم است گفتی: «آدمی نمی‌تواند در همه جوانب خوب باشد. یک جنبه یا چند جنبه را بگیرد و آن‌ها را پرورش بدهد، بهتر است از این که مصداقِ همه‌کاره هیچ‌کاره باشد.»

راست گفتی. همان موقع هم به‌ات گفتم که راست می‌گویی. خب، حالا حداقل می‌دانم که در کدام جنبه‌ها نمی‌توانم خوب باشم.

ضمنِ این که

«گفتم میانِ گمراهی و کفر مقامی است؟

در پاسخ فرمود: وه! چه بسیار است رشتهها و حلقههای ایمان.» (کافی، ص139)

 

11 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده

کتابفروشی. با شوق بروم تو یا با اندوه، طبعم آنجا قرار مییابد. آرامشِ محضی در رنگها و بوی چسبِ تازه و بوی نا و کاغذهای مانده حس میکنم. آرامشی که نظیرش در لمسِ عشق هست. آرامشی از جنسِ خودم.

 

«چیزِ خاصی میخوای؟» نه. چیزِ خاصی نمیخواهم. آمدهام بگردم. نه که دنبالِ هیچ آمده باشم. نه؛ اما دنبالِ چیزی آمدهام که فقط کتاب نیست. چیزی ویژه است که فقط وقتی پدید میآید که من و کتاب با هم باشیم. من و یک قفسه، یک ردیف، یک میز پُر از کتاب. این چیزِ ویژه، همیشه آرامش است اما جنسش هر بار فرق میکند.

 

پناهگاه؟ شاید. شاید جلدها، طرحِ جلدها، قیمتها، لوگوی هر کدام از ناشرها، اسمِ نویسندهها و مترجمها، همه چیزِ یک کتابفروشی پناهگاهِ من باشند. همانطور که مثلاً انسانِ اولی از چشمِ درندهها در غار پناه میگرفت. یا همانطور که مثلاً انسانِ تازهفرهیخته، اسطوره را برای خود میساخت و در آنها از ترسهایش پناه میجُست.

 

درمانگاه؟ حتماً! کتابفروشی درمانگاهِ طبعِ رنجورِ من است. طبعی که چقدر زود از دیگران میرنجد. طبعی که چقدر زود با دیگران مهربان میشود.

 

فراموشی. گمشدن در نامها و رنگها و بوها. ساعتها فراموشکردنِ آنچه بیرون از کتابفروشی در جریان است. فارغشدن از آنچه درونِ خودم در جریان است. فارغشدن از حتی –براساسِ تجربههای خودم- دردهای جسمی. فراموشی و فراغت، هر دو با فرا آغاز میشوند. فراتر بروم.


 


9 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده

شاید باید چیزی بنویسم دربارۀ کتابِ ترس و لرز. امروز 3 اردیبهشت 95 برای سومین بار این کتاب را خواندم. تحلیل‌ها، ضجه‌ها، فریادها، زجرها، رنجوری‌ها. همه آشنایند. همه پُر از پذیرایی و سرکشی و آسایش اند. سرشار از خستگی و سرخوشی.

 

باید آن‌چه از این کتاب برایم می‌ماند بدانم.

 

* دستِ‌کم‌نگرفتنِ هیچ‌کس و مخصوصاً سهل‌انگاری‌نکردن. چیزهای بزرگ را به حدِ خود پایین‌نکشیدن و حقیرنکردن. در کلام نیاوردن و اسیرنکردنِ عواطفِ بلندِ شخصی و الهی.

 

          * پارادوکسِ حیات. نگریختن از پارادوکس. پذیرشِ محال و لطفِ محال.

 

* زیباییِ امرِ اخلاقی و آرامشِ آغوشِ هرچیزِ کلّی. تسلّای سخن. تسلّای اشک و همدردی. اما تنهایی. مسئولیتِ هولناکِ تنهایی. وظیفۀ سکوت و ناتوانیِ سخن و زبان.

 

* ترک. ترکِ تعلق. بی‌بازگشتیِ ترک. تهی‌شدنِ من از نیرو، بعد از ترک. ناتوانی در بازگشتن به پای خود. وسوسۀ اخلاق. وسوسۀ توبه از گناه. وسوسۀ توبه از غیرِگناه. بازگشتِ سرافکنده.

 

[این یادداشت ناتمام رها شده. معنایش این نیست که به همین جا محدود می‌شود ثمرِ این کتاب برایم. بلکه این است که از این پس هرچه می‌نویسم، ثمرۀ این کتاب است.]



Ferenczy Ábrahám áldozata 1901

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده


I am not the best

But I promise

I'll do my best!

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده


یا تا وقتی یه چیزیُ دوست داری می‌میری

یا اون‌قدر زنده می‌مونی که ازش متنفر شی.

 

 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

چه کرده‌ام؟ قرار است چه کنم؟ چه هستم؟

دیشب محسن پرسید در گروه که «خودتونُ چطوری توصیف می‌کنین؟» و من نوشتم: «اهلِ کار و مهربون اما نچسب و ناراحت. پُرنوسان.»

امروز دکتر مرادی پرسید: «قراره چی‌کار کنی؟»

و من که در منتهای پریشانی ام، گفتم: «پریشونم.»

خب.

چه کرده‌ام؟ درخواستِ دورشته‌ای داده‌ام برای رشتۀ همزمان، گرافیک. چه می‌خوانم بکنم؟ امروز که داشتند در بخشِ هنر با من مصاحبه می‌کردند استادان، پرسیدند که «می‌خواهی در رشتۀ گرافیک چه‌کار کنی؟» و گفتم: «چیزی که مقابلِ خودم می‌بینم، کارِ سینما ست و چون اسمِ این رشته، یعنی ارتباطِ تصویری، دقیقاً همان‌چیزی‌‌ست که در سینما نیاز است، می‌خواهم این شیوۀ ارتباطِ تصویری را یاد بگیرم.» این حرفم روی آن‌ها تأثیرِ خوبی گذاشت. مرا پذیرفتند و صورت‌جلسه کردند که فلانی می‌تواند از مهرِ 95 در این رشته تحصیل کند.

حالم بد است. از آن حال‌هایی که می‌شود درباره‌شان گفت بدترین. بدترینم. چون پریشانم. چون نچسب و پُرنوسانم. و بیشتر به‌خاطرِ همین که پُرنوسانم. الآن، امروز دقیقاً نمی‌دانم چه باید بکنم. دکتر مرادی گفت: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» و من گفتم: «نمی‌دونم. از یه طرف نمی‌خوام ادبیاتُ تو دانشگا بخونم یا ادامه بدم. از یه طرف هم دلم نمیاد رهاش کنم. الآن اگه رفته بودم هنر، می‌خواستم بیام ادبیات هم بخونم. خیلی پریشونم.» گفت: «پس اول این پریشونی‌تُ درست کن.» و خداحافظی کردیم. چقدر تنهام.

چقدر دلم می‌خواهد تنها نبودم و یکی بود بغلش می‌کردم. وقتی داشتم می‌رفتم حافظیه سوارِ اتوبوس 73 شوم، با خودم می‌گفت:

I need someone to complete me. و بعد توی مترو که نشسته بودم و حالم بد بود، شوالیۀ تاریک را گذاشتم جوکر را ببینم. چون حس می‌کردم چقدر به آنارشی و بی‌برنامگی نیاز دارم.

امروز ظهر با شهاب صادقی راه می‌رفتیم بینِ ادبیات و حافظیه. رسیدیم به طهمورث و سالار، دوست‌های شهاب. بعد که جدا شدیم، شهاب گفت: «این سالار، قدبلند ـو، آنارشیست‌ـه. هیچی براش مهم نی!» چقدر دلم خواست. چقدر دلم می‌خواهد هیچ‌چی برایم مهم نباشد. نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد به‌دردنخور باشم. Junky باشم. بی‌برنامه باشم. چه بر سرم آمده؟

باید دردها را فراموش کنم تا یادم برود اصلاً به‌دردخوربودن چه هست. باید دوباره خودمحور شوم. باید سخت‌دل شوم دوباره. باید نچسب‌تر، گ...تر، سگ‌تر شوم. باید در آن توصیفم از خودم، دیگر صفتِ مهربان وجود نداشته باشد. باید دوباره بدعنق بشوم. دوباره باید همه چیزهایم را خراب کنم. دوباره باید همه چیز را خراب کنم.

فیلمِ Fight club. خودم را مثلِ او می‌بینم. ولی نباید زندگیِ من مثلِ او شود. نباید تایلر داردن را بکشم. نباید آنارشی را از بین ببرم. فقط باید خودم را از بین ببرم. ری...م به گورِ سلامت. ری...م به هیکلِ زندگی. باید مرگ بسازم با خرابه‌های زندگی.

یک رباعی نوشتم ظهر. حالا وقتش است:

دنیا همه پشم و کارِ دنیا همه پشم

از گریه گذشت کار و شد نوبتِ خشم

حالا که از آبِ زندگی بیزارم

با قیرِ گناه دست می‌شویم و چشم

دوباره کتاب می‌خوانم. دوباره کرمِ کتاب می‌شوم. به قصدِ خراب‌کردنِ خودم. با دانایی آتشِ زیرِ دیگم را زیاد می‌کنم. دوباره کتاب می‌خوانم با آگاهی به این که علمِ لاینفع است. می‌خواهم خودم را در علمِ‌ بی‌خود غرق کنم. گ... تو گورِ ترس از علمِ بی‌خود. می‌خواهم، گفتم، به‌دردنخور شوم.

So, let's be a junky!

 

17:50

در راهِ خانه

24 بهمن 1394

 

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

پسربچه که بودم، یک بازی بود می‌کردیم با بچه‌ها با کارت‌هایی. تصویرِ این کارت‌ها، فوتبالیست‌ها بودند و ماشین بود و بدن‌سازها بودند و بعضاً بازیگرها هم. انواعِ مختلفی بازی می‌کردیم. رنگِ‌لباس، دستی، با دمپایی تو کوچه. این آخری خیلی حال می‌داد. هنوز هم حظِ بردنِ یک‌هو صدتا کارت را حس می‌کنم.

 

برای من جالب است -حالا- که در این بازی، هیچ‌وقت به‌طورِکامل نمی‌باختی، حتی اگر هیچ کارتِ دیگری نداشتی. همیشه کسی بود که ادعا داشته باشد و بخواهد تو را مدیونِ خودش کند و کارت قرضت بدهد .و آن‌موقع بود که تو اگر شانست می‌زد، یک‌هو نه‌تنها قرضت را می‌دادی، سود هم می‌کردی.

 

غرض این که من تا حالا سه‌بار تمامِ عواطفم را باخته‌ام. حالا هم در حالِ باختِ چهارم هستم. اهمیتی ندارد. همیشه کسی هست که کمی ادعا داشته باشد و بخواهد مدیونم کند. مثلِ یک شکست‌خورده نشسته‌ام منتظرِ یک چنین آدمِ ازخودمتشکری.

 

10 بهمن 1394

 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

الان فهمیدم که بیست‌ودوسالگی هیچ فرقی با بیست‌ویک‌سالگی ندارد. فقط مثلِ سعادت، یک روز به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام!

 

12:49 شب؛

4 بهمن 1394

 

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک نکته‌ای که امروز، [البته الآن که دارم یادداشت را ادامه می‌دهم، شب است. اواخرِ آخرین روز از بیست‌ویک‌سالگی‌ام؛ 22:56] به آن رسیدم، این بود که وقتی ر از زندگی‌ام رفت، اول‌بار، یعنی شهریور و پاییزِ 92، من ندانسته از مسیرِ درسی‌ام زده شدم و یک‌سال دست‌وپا زدم در ادبیاتِ شیراز. همیشه به همه گفته‌ام. من سه ترم روی هوا بوده‌ام. سه ترمِ اولِ دانشگاه. فقط می‌رفته‌ام که رفته باشم. دورانِ افسردگیِ شدیدی بوده که گذرانده‌ام. از درس و استاد و هم‌کلاسی و حتی دیوارِ دانشگاه بیزار بوده‌ام. دلیلش روشن نبود برایم. هرچه فکر می‌کردم، می‌دیدم من که قبل از دانشگاه آگاه بودم از وضعیتی که در دانشگاه است، پس چرا تو ذوقم خورد؟ نگو که اصلاً قضیه این نبود است. قضیه ازدست‌دادنِ مبنای انتخابم بوده. ازدست‌دادنِ انگیزه‌ام. مثلِ این که مدت‌ها به چیزی فشار بیاید... مثالِ بهتر...

 

«اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشک‌رودی»

(سعدی، گلستان، یوسفی، ص 157)

 

واقعاً همین اتفاق برای من افتاد. این که به فکرِ تغییرِ رشته و هجرت به تهران افتادم اواخرِ سال 92 ،و 93 به‌دلیلِ همین بی‌انگیزگی بوده است و من نمی‌دانسته‌ام .و این که ترمِ چهارم را پُربارتر گذراندم (بهترین معدلم در طولِ این پنج ترم) دلیلش بازیافتنِ ناآگاهانۀ انگیزه‌ام بود. این بود که ر با تمامِ قوایش دوباره اما برای مدتی کوتاه در ذهنم حضور داشت. الآن واقعاً -الآن که این را فهمیده‌ام- حسِ فقدان دارم. اما نه نسبت به ر. یا شاید حسِ فقدان نیست... نه نیست... حسی از شگفتی است. شگفتی از فهمیدنِ چیزی این‌چنین بدیهی و عجیب!

 

حالا اگر بخواهم منطقی فکر کنم، باید اندک‌اندک از رشتۀ ادبیات و حتی شیراز فاصله بگیرم و بروم سمتی که انگیزه‌های خودم [خودم؟ چقدر مسخره است این تعبیر! آن وقت هم که انسانی یا ادبیات را انتخاب می‌کردم از خود حرف می‌زده‌ام! واقعاً مسخره است. عینِ یک خنجرِ کج!]... مرا به کدام سو می‌رانند احساس‌هایم؟ ... فقط می‌دانم که باید ادبیات را فراموش کنم. مثلِ ت، مثلِ ص، مثلِ شیمی و فیزیک و زیستِ اولِ دبیرستان. مثل غذایی که 4بهمنِ پارسال خورده‌ام.

 

3 بهمن 1394

 

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

گورِ پدرِ تاریخ. مختصر و مفید.

 

مضرترین چیز برای هنرمند، حضورِ تاریخ در خودآگاهش است. یعنی هنرمند در حینِ خلق، تاریخ پیشِ چشمش باشد. از آن بترسد یا ستایشش کند تفاوتی نمی‌کند. زنده‌نگه‌داشتنِ گذشته، فعالیتِ گذشته در خودآگاه، به‌گونه‌ای که مانعِ خلق شود، افتضاح‌ترین موقعیتِ هنرمند است.

 

یک جمله‌ای هست از محمد که اعوذُ باللهِ مِن عِلمٍ لایَنفَعُ. مصداقِ بارزِ دانشِ بی‌خود، همین تاریخ است.

 

این حرف‌ها برایم وسوسه‌انگیز است. از این گزارۀ «تاریخ را فراموش کنم» به این گزاره می‌رسم که «اصلاً خواندنِ تاریخ برای خلق بیهوده است.» اتفاقاً هرچه بیشتر بخوانم و بدانم، به‌خاطرِ لاینفع‌بودنش، از خلق دورتر می‌افتم. پس فکر‌ کرده‌ای چرا بیشترِ هنرمندان در نیمۀ دومِ عمر به سبک و حسِ خود می‌رسند؟ چون نیمۀ اول را صرفِ اندوختنِ علمِ نه‌درجا کرده‌اند.

 

علمِ سیاه و علمِ سفید. یا علم، سیاه و جهل، سفید.

 

ببین. تاریخ، گفتم، سیاه است. مثلِ یک برگِ کاغذ که طیِ سال‌ها هرکسی چیزی رویش نوشته. حالا تو هرچه بنویسی، اگر بتوانی بنویسی، برای خودت هم ناخوانا ست. اصلاً کجا نوشته‌ای؟ اصلاً از کجا معلوم است که نوشته‌ای؟ دیگر این که چه نوشته‌ای سؤالِ نابه‌جایی ست!

 

فراموش کن. تاریخ می‌دانی، ندان. تو پژوهشگرِ هنر نیستی. تو داری خلق می‌کنی. نفی کن. انکار کن.

 

دامی و مرغ از تو رَمَد!

رو لانه شو!

رو!

لانه شو!

 

16 دی 1394

 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

سروصدا. مثلِ مکانیکی. «بیا این ور»، «استارت بزن»، «چَن شد؟»، «باید بری بیرون بخری»، «گاز بده». صدای ماشین‌ها که می‌روند می‌آیند. استارت‌های ناکام و ناتمام. مردانِ خسته از ماشین. ماشین‌های خراب و درست. مکانیک با لباسِ روغنی و دستش را با دستمال پاک می‌کند. می‌رود. می‌آید. روغن عوض می‌کند. آچار می‌کشد. داد می‌زند. چای می‌ریزد. سیگار می‌کشد. کار می‌کند. باران می‌آید.

 

سروصدا. مثلِ خیابان. مثلِ شهر. خودِ شهر. شهری که چراغ‌هایش در روز روشن‌اند. شهرِ بن‌بست‌ها. شهرِ گم‌شده‌ها. شهری پُر از گم‌شده‌ها. بچه‌ها. جوان‌ها. پیرها. بچه‌ها گریه می‌کنند. جوان‌ها بی‌خیال و فراموش‌کار می‌چرند. پیرها به همه‌چیز نگاه می‌کنند. همۀ چیزهای ناشناس. همۀ آدم‌های ناشناس. همۀ این شهرِ غریب. و غریبی.

 

این همه سروصدا. من هم سروصدا. دیگ‌هایی که همه‌جای شهر برپاست. زیرِ همه‌شان هیزم می‌گذارم. زیرِ یکی اگر خاموش شده، با آتشِ سیگارم روشن می‌کنم. ادعا می‌کنم. فحش می‌دهم. شاخ‌وشانه می‌کشم. خودم را به کشتن می‌دهم.

 

همه‌چیزهای گم‌شدۀ شهر سروصدا می‌کنند. ماشین‌ها. ساعت‌ها. گوشی‌ها. ضبط‌ها. آدم‌ها. سروصدا. من هم سروصدا.

 

دروغ می‌گفت. وقتی می‌گفت موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست. از دهانِ کی درآمده این حرف؟ چرا سروصدا کرده؟

 

یک گوشه کسی قرآن می‌خواند. کسی بحث می‌کند از عدم و وجود. کسی بحث می‌کند از گذشتن. از واژۀ درپرواز. کسی با معشوقش حرف می‌زند. در عالمِ خودش است. شعر می‌گوید. شعر می‌خواند. بلند بلند. یک‌بند. کسی لاس می‌زند. صدایش مثلِ ملچ‌ملوچِ دهن است. سروصدا. سروصدا. سروصدا. من هم سروصدا.

 

موجم. موجِ محض. چرا بچه‌ماهی خیالِ دریا داشت؟ چرا ماهیِ پیر سروصدا کرد و ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد؟ آب‌های راکد کجا هستند؟ چرا کسی به‌ آن‌ها محل نمی‌گذارد؟ چرا جلبک بد است؟ چرا رکود بد است؟ چرا از سکوت می‌ترسم؟ من هم سروصدا.

 

موجم. فرکانسِ MT. ردیفِ 20,324. برنامۀ سروصدای مدام. چرا یکدمم آرام نیست؟ چرا می‌ترسم از آسودگی؟

 

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید: «یک جامِ دگر بگیر» و من... نتوانم یا نستانم؟

 


 

10 دی 1394

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده