کتابفروشی رفتن [یادداشتِ شخصی]
کتابفروشی. با شوق بروم تو یا با اندوه، طبعم آنجا قرار مییابد. آرامشِ محضی در رنگها و بوی چسبِ تازه و بوی نا و کاغذهای مانده حس میکنم. آرامشی که نظیرش در لمسِ عشق هست. آرامشی از جنسِ خودم.
«چیزِ خاصی میخوای؟» نه. چیزِ خاصی نمیخواهم. آمدهام بگردم. نه که دنبالِ هیچ آمده باشم. نه؛ اما دنبالِ چیزی آمدهام که فقط کتاب نیست. چیزی ویژه است که فقط وقتی پدید میآید که من و کتاب با هم باشیم. من و یک قفسه، یک ردیف، یک میز پُر از کتاب. این چیزِ ویژه، همیشه آرامش است اما جنسش هر بار فرق میکند.
پناهگاه؟ شاید. شاید جلدها، طرحِ جلدها، قیمتها، لوگوی هر کدام از ناشرها، اسمِ نویسندهها و مترجمها، همه چیزِ یک کتابفروشی پناهگاهِ من باشند. همانطور که مثلاً انسانِ اولی از چشمِ درندهها در غار پناه میگرفت. یا همانطور که مثلاً انسانِ تازهفرهیخته، اسطوره را برای خود میساخت و در آنها از ترسهایش پناه میجُست.
درمانگاه؟ حتماً! کتابفروشی درمانگاهِ طبعِ رنجورِ من است. طبعی که چقدر زود از دیگران میرنجد. طبعی که چقدر زود با دیگران مهربان میشود.
فراموشی. گمشدن در نامها و رنگها و بوها. ساعتها فراموشکردنِ آنچه بیرون از کتابفروشی در جریان است. فارغشدن از آنچه درونِ خودم در جریان است. فارغشدن از حتی –براساسِ تجربههای خودم- دردهای جسمی. فراموشی و فراغت، هر دو با فرا آغاز میشوند. فراتر بروم.
9 اردیبهشت 1395