I love you; a Graffiti by
Banksy
این که این عکس را برایت بنویسم،
درستترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.
اثری به این سرشاری که بتواند
ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفتهات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دلمشغولیها
رهایت کند، کم دیدهام. پس اول از ات میخواهم یک عمر بهاش نگاه کنی. دست بکشی
روی چارهها و بیچارگیهایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار
گرفته) ،و دیگر از چارهها و بیچارگیهایمان دست نکشی.
.
.
.
عمرمان محدود است ،و اگر نمیخواستی
بیش از یکبار زندگی کنی، هیچوقت این عکس را برایت نمینوشتم.
چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایهاش،
کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک
ساعتشنی با شنِ قرمز که شنهای ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفتهاند.
همهچیزِ این اثر خیلی پیشِپاافتاده
به نظر میرسد .و حتی حرفی که میزند خیلی دمِدستی مینماید. من باکی ندارم از
این که توجهات را به چیزهای پیشِپاافتاده یا دمِدستی جلب کنم. خودت بارها برگهای
دسترس یا سنگهای زیرِ پا را نشانم دادهای و گفتهای: «نگاه!» و من نگاه کردهام
و قشنگیمان را با همهچیز شریک شدهایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و
بعد غبارها را فوت کردی، دمِدستی نیست.
چرا. دمِدستی هم هست .و
این ویژگیِ اثر است. اما تیزیاش را با بریدنِ پوستمان تیزتر میکند تا مستقیم
برود سمتِ دلمان. نترس. من اینجا ام. نمیگذارم نکشدمان.
سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ
زمان.
میتوانی فکر کنی یک اعتراض است بر
این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ میگویی عشق، اما دلت پایدار
نیست.
میتوانی خیال کنی یک تهدید است.
که هی! این که میگویم عاشقتام، روزی تمام میشود. پس زود باش! و از نگاهی
دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!
میتوانی مقابلش بایستی و بگویی نه!
عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمیکند. و بعد، بروی یکسطل رنگِ سیاه بیاوری
بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.
اما من میخواهم خودم را نشانت
بدهم. مرا تصور کن که ساعتها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ
ریزندۀ درونِ ساعت نگاه میکنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.
به چشمهایم نگاه کن. میبینی که دیگر
در این اثر، نه گلایهای میبینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از
زندگی را حس میکنم: یکیشدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقیمانده. حتماً تو هم حسش
میکنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودنتر.
و زمانِ گذشته هم دیگر تودهای بیمعنا
و غمافزا نیست؛ برادههای دل است. همرنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقیمانده. بیاندکیتفاوت.
میدانم که تو از کمشدنِ دلِ من و
از این چکهها اندیشه نمیکنی. همانطوری که میدانی من از کمشدنِ تو اندیشهای
به دل راه نمیدهم.
اما بیا زیباتر شویم!
سه کلمه. همجنسِ زمانِ مانده و
گذشته. همرنگِ دلِ ریزنده و برادههای ریخته. هر قطرهای که از این دل میچکد،
قطرهای از جوهرِ بهظاهر خشکِ واژههای روی دیوار کاسته میشود ،و واژهها آرامآرام
محو میشوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.
و زمانی میآید که با چکیدنِ آخرین
قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علفهای بیخِ دیوار
؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ
من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شنها میچرخد .و دوباره دلی ،و دوباره
برادههایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که میریزیم.
ما ایم که میچکیم. ما ایم که میرقصیم.
۲۶ خرداد ۱۳۹۵