لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است


 

اعتمادی که به کتاب‌ها دارم، به آدم‌ها ندارم.

برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشن‌تر؟

 

کتاب‌ها می‌گویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.

باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.

 

کتاب‌ها می‌گویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.

باید از خود، با ترکِ بی‌نهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاه‌کاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.

 

کتاب‌ها می‌گویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.

 

کتاب‌ها می‌گویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.

 

کتاب‌ها می‌گویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پست‌اش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچ‌بودن‌اش تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

 

و من از قولِ کتاب‌ها می‌گویم هیچ چیز نمی‌تواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشه‌های اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.

 

حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، می‌تواند دنیای معهودِ همگنان‌اش را ترک کند.

اما چون منی که دنیایش از او می‌گریزد و در او نمی‌آمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بی‌پناه.

 

نومیدوار و بی‌پناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.

 

29 آذر 1395

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده

کتابفروشی. با شوق بروم تو یا با اندوه، طبعم آنجا قرار مییابد. آرامشِ محضی در رنگها و بوی چسبِ تازه و بوی نا و کاغذهای مانده حس میکنم. آرامشی که نظیرش در لمسِ عشق هست. آرامشی از جنسِ خودم.

 

«چیزِ خاصی میخوای؟» نه. چیزِ خاصی نمیخواهم. آمدهام بگردم. نه که دنبالِ هیچ آمده باشم. نه؛ اما دنبالِ چیزی آمدهام که فقط کتاب نیست. چیزی ویژه است که فقط وقتی پدید میآید که من و کتاب با هم باشیم. من و یک قفسه، یک ردیف، یک میز پُر از کتاب. این چیزِ ویژه، همیشه آرامش است اما جنسش هر بار فرق میکند.

 

پناهگاه؟ شاید. شاید جلدها، طرحِ جلدها، قیمتها، لوگوی هر کدام از ناشرها، اسمِ نویسندهها و مترجمها، همه چیزِ یک کتابفروشی پناهگاهِ من باشند. همانطور که مثلاً انسانِ اولی از چشمِ درندهها در غار پناه میگرفت. یا همانطور که مثلاً انسانِ تازهفرهیخته، اسطوره را برای خود میساخت و در آنها از ترسهایش پناه میجُست.

 

درمانگاه؟ حتماً! کتابفروشی درمانگاهِ طبعِ رنجورِ من است. طبعی که چقدر زود از دیگران میرنجد. طبعی که چقدر زود با دیگران مهربان میشود.

 

فراموشی. گمشدن در نامها و رنگها و بوها. ساعتها فراموشکردنِ آنچه بیرون از کتابفروشی در جریان است. فارغشدن از آنچه درونِ خودم در جریان است. فارغشدن از حتی –براساسِ تجربههای خودم- دردهای جسمی. فراموشی و فراغت، هر دو با فرا آغاز میشوند. فراتر بروم.


 


9 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده