لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۶۳ مطلب با موضوع «مرگ» ثبت شده است



اوفوریون

 

گوش کنید! روی دریا تندر می‌غرد،

پژواکِ آن از درّه‌ای به درّه‌ای طنین دارد،

گرد و خاک و امواج؛ در تصادمِ پیشانی به پیشانی،

در میانِ درد و تلاشِ انبوه،

سپاهی در سپاهِ دیگر می‌گدازد.

خودِ مرگ

والاترین وظیفه است.

مگر این بدیهی نیست؟

 

هلن، فاوست و همسرایان

 

چه ترسناک، چه وحشت‌زا!

ها؟ مرگ وظیفه‌ای برای تو؟

 

اوفوریون

 

مگر من باید از دور تماشاگر باشم؟

نه! نگرانی‌ها و خطرها، من باید در آن سهیم باشم.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 358


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده



کمثل الشیطان راست همچون دیو. اذ قال للانسان اکفُر آنگه که آدمی را گفت: کافر شو! فلمّا کفر قال انّی بریءٌ منک چون کافر شد، گفت: من از تو بیزارم! انّی اخافُ الله ربُ العالمین. (16 حشر) من می‌ترسم از خداوند جهانیان.


جماعتی مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصای عابد است، راهبی بود در بنیاسرائیل در روزگار فترت صومعهای ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خدای را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وی فرومانده و از اضلال وی بازمانده و از سر آن درماندگی روزی مَرَدۀ شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینی امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکی از آن مردۀ شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وی حاصل کنم.


به در صومعۀ وی رفت بر زیّ و آسای راهبان و متعبّدان. گفت: من مردی راهبم عزلت و خلوت میطلبم، تو را چه زیان اگر من به صحبتِ تو بیاسایم و درین خلوت خدای را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ - برصیصا به صحبت وی تن درنداد و گفت: انی لفی شغل عنک، مرا در عبادتِ الله چندان شغل است که پروای صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدی ده روز از نماز بیرون نیامدی و روزهدار بود و هر بهدهروز افطار کردی. شیطان برابرِ صومعۀ وی در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک به چهل روز از نماز بیرون آمدی و هر بهچهلروز افطار کردی؛


آخر برصیصا او را به خود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وی دید؛ و خود را در جنب وی قاصر دید. آنگه شیطان بعد از یکسال گفت: مرا رفیقی دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد و اجتهاد تو از آن وی زیادتست؛ اکنون که تو را دیدم نهچنانست که میپنداشتم و با نزدیک وی میروم! برصیصا مفارقت وی کراهیت داشت و به صحبت وی رغبت تمام مینمود.


شیطان گفت: مرا ناچار است به رفتن، اما تو را دعائی آموزم که هر بیمار و مبتلی و دیوانه که بر وی خوانی، الله تعالی او را شفا دهد و تو را این به باشد از هر عبادت که کنی؛ که خلقِ خدای را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا گفت: این نه کار من است که آنگه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر شغل مردم شود. شیطان تا آنگه میکوشید که آن دعا وی را درآموخت و او را بر سر آن شغل داشت.


شیطان از وی بازگشت و با ابلیس گفت: قدوالله اهلکتُ الرجلَ. پس برفت و مردی را تخنیق کرد، چنانکه دیو با مردم کند. آنگه به صورت طبیبی برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنوناً افاعاجله؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انی لااقوی علی جنّیه. من با دیو او برنیایم، لکن شما را ارشاد کنم به کسی که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصای راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وی بردند و دعا کرد و آن دیو از وی باز شد.


پس شیطان برفت و زنی را از دختران ملوک بنیاسرائیل رنجه کرد تا بهسان دیوانگان گشت. آن زن جمالی بهکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان به صورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را به وی نمودند، گفت انّ الّذی عرض لها ماردٍ لایطاق ولکن سَاُرشدکم الی من یدع الله لها. گفت: دیوی است سِتَنبه او را رنجه داشته و من با وی برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وی است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهای سازید در جنب صومعۀ وی و زن را بخوابانید و با وی گوئید که این امانت است به نزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وی بازمگیر و دعا کن تا شفا یابد.


ایشان همجنان کردند و راهب از صومعۀ خود به زیر آمد و او را دید زنی بهغابتِ جمال. از جمال وی در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقِعهَا ثمّ تُب! کامِ خود از وی برباید داشت آنگه توبه باید کرد که درِ توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب به فرمان شیطان کام خود از وی برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وی افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا بهراست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آنگه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نمودۀ شیطان بهجای آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند، گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وی برنیامدم! ایشان او را بهراست داشتند و بازگشتند.


شیطان آن برادران را به خواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپی ایشان را چنین به خواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه به زیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا به فعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بردار کردند.


آن ساعت شیطان برابر وی آمد و گفت: این همه ساخته و آراستۀ من است، اگر آنچه فرمایم بهجای آری تو را نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هرچه فرمایی تو را فرمان برم! گفت: مرا سجودی کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آنگه گفت: «انّی بریءٌ منک انّی اخافُ الله ربَّ العالمین

 


کشفالاسرار، رشیدالدین میبدی، بهسعی علیاصغر حکمت، امیرکبیر، ج 8، 1389، ج 10، ص 52، 53، 54





آغازِ سرنوشتِ برصیصا

 

فرشتگان از عبادت این مرد (برصیصا) تعجب میکردند. خداوند به فرشتگان فرمود: به چه تعجب میکنید، من آنچه را که شما نمیدانید، به آن آگاه هستم ،و میدانم که یقیناً این شخص عاقبت، کافر شده و همیشه در دوزخ خواهد بود.

این را ابلیس علیهاللعنة شنید و خوشحال شد و بهصورت مردی کهنسال و پیر در آمد و به عبادتگاه برصیصا رفت و برصیصا را صدا زد. برصیصا گفت: تو کیستی و چکار داری؟ ابلیس گفت: من یک عابد هستم و تو هم خداوند را عبادت میکنی. من آمدم تا برای تو یک دوست و یک همراه و همدم شوم. برصیصا گفت: کسی که خداوند را عبادت میکند خداوند بهترین همراه و دوست برای وی است.

ابلیس در کنار برصیصا سه روز بدون این که چیزی بخورد و بنوشد و یا این که بخوابد خداوند را عبادت کرد. برصیصا تعجب کرد و گفت: من میخوابم و میخورم و مینوشم تو چگونه طاقت میآوری بدون خوردن و آشامیدن و خوابیدن خداوند را عبادت کنی؟ من دویست و بیست سال خداوند را عبادت کردم اما نتوانستم خوردن و آشامیدن را ترک کنم. ابلیس گفت: من گناهی مرتکب شدم، هنگامی که ارتکاب آن گناه به ذهنم خطور میکند، خوردن و آشامیدن و یا خوابیدن برایم بیمعنی میشود.

برصیصای بدبخت که فریب ظاهر مظلومانهی ابلیس را خورده بود گفت: به من حیلهای بیاموز تا من نیز عابدی همانند تو شوم. ابلیس گفت: به خداوند عاصی شو و خود را به گناهی آلوده کن، سپس از آن توبه کن زیرا خداوند توّاب و رحیم است و توبهات را قبول میکند. اگر این کار را انجام دهی حلاوت و لذت عبادت را مییابی. برصیصا گفت: من چه باید بکنم؟

 

منبع: نصایح الرجال للخطیب الواعظ

برگرفته از سایت: www.erfanabad.org


اثر محمود فرشجیان

پ.ن: این تصویر، قرینۀ طراحیِ اصلیِ استاد فرشچیان است.


۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.


راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.


کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.


آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.


مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.


آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.



16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت خواب

 


insomnia by

Francine Brady

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

طولِ واقعیِ زمان

 

چرا فریب میخورم؟ چرا ذهنم میتواند فریبم بدهد؟ چقدر برایش آسان است که پنج روز را پنجاه روز جلوه بدهد تا خیالم آسوده شود. اما مگر میشود از درکِ طولِ واقعیِ زمان فرار کرد؟ هر چقدر هم که ذهن قوی باشد، واقعیت با تمامِ صراحتش آن را ساکت میکند. ناگهان یک ورقزدنِ تقویم، یک نگاهکردن به پیامهای گذشته، یک توجه به این که تازه اولِ هفته است ،و اصلاً همین که تازه اولین هفته است... صراحتِ واقعیت. قاطع. بیرحم. کات.

 

12 اردیبهشت 1395

(1931) The Persistence of Memory; Salvador Dali

۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده


یا تا وقتی یه چیزیُ دوست داری می‌میری

یا اون‌قدر زنده می‌مونی که ازش متنفر شی.

 

 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

چه کرده‌ام؟ قرار است چه کنم؟ چه هستم؟

دیشب محسن پرسید در گروه که «خودتونُ چطوری توصیف می‌کنین؟» و من نوشتم: «اهلِ کار و مهربون اما نچسب و ناراحت. پُرنوسان.»

امروز دکتر مرادی پرسید: «قراره چی‌کار کنی؟»

و من که در منتهای پریشانی ام، گفتم: «پریشونم.»

خب.

چه کرده‌ام؟ درخواستِ دورشته‌ای داده‌ام برای رشتۀ همزمان، گرافیک. چه می‌خوانم بکنم؟ امروز که داشتند در بخشِ هنر با من مصاحبه می‌کردند استادان، پرسیدند که «می‌خواهی در رشتۀ گرافیک چه‌کار کنی؟» و گفتم: «چیزی که مقابلِ خودم می‌بینم، کارِ سینما ست و چون اسمِ این رشته، یعنی ارتباطِ تصویری، دقیقاً همان‌چیزی‌‌ست که در سینما نیاز است، می‌خواهم این شیوۀ ارتباطِ تصویری را یاد بگیرم.» این حرفم روی آن‌ها تأثیرِ خوبی گذاشت. مرا پذیرفتند و صورت‌جلسه کردند که فلانی می‌تواند از مهرِ 95 در این رشته تحصیل کند.

حالم بد است. از آن حال‌هایی که می‌شود درباره‌شان گفت بدترین. بدترینم. چون پریشانم. چون نچسب و پُرنوسانم. و بیشتر به‌خاطرِ همین که پُرنوسانم. الآن، امروز دقیقاً نمی‌دانم چه باید بکنم. دکتر مرادی گفت: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» و من گفتم: «نمی‌دونم. از یه طرف نمی‌خوام ادبیاتُ تو دانشگا بخونم یا ادامه بدم. از یه طرف هم دلم نمیاد رهاش کنم. الآن اگه رفته بودم هنر، می‌خواستم بیام ادبیات هم بخونم. خیلی پریشونم.» گفت: «پس اول این پریشونی‌تُ درست کن.» و خداحافظی کردیم. چقدر تنهام.

چقدر دلم می‌خواهد تنها نبودم و یکی بود بغلش می‌کردم. وقتی داشتم می‌رفتم حافظیه سوارِ اتوبوس 73 شوم، با خودم می‌گفت:

I need someone to complete me. و بعد توی مترو که نشسته بودم و حالم بد بود، شوالیۀ تاریک را گذاشتم جوکر را ببینم. چون حس می‌کردم چقدر به آنارشی و بی‌برنامگی نیاز دارم.

امروز ظهر با شهاب صادقی راه می‌رفتیم بینِ ادبیات و حافظیه. رسیدیم به طهمورث و سالار، دوست‌های شهاب. بعد که جدا شدیم، شهاب گفت: «این سالار، قدبلند ـو، آنارشیست‌ـه. هیچی براش مهم نی!» چقدر دلم خواست. چقدر دلم می‌خواهد هیچ‌چی برایم مهم نباشد. نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد به‌دردنخور باشم. Junky باشم. بی‌برنامه باشم. چه بر سرم آمده؟

باید دردها را فراموش کنم تا یادم برود اصلاً به‌دردخوربودن چه هست. باید دوباره خودمحور شوم. باید سخت‌دل شوم دوباره. باید نچسب‌تر، گ...تر، سگ‌تر شوم. باید در آن توصیفم از خودم، دیگر صفتِ مهربان وجود نداشته باشد. باید دوباره بدعنق بشوم. دوباره باید همه چیزهایم را خراب کنم. دوباره باید همه چیز را خراب کنم.

فیلمِ Fight club. خودم را مثلِ او می‌بینم. ولی نباید زندگیِ من مثلِ او شود. نباید تایلر داردن را بکشم. نباید آنارشی را از بین ببرم. فقط باید خودم را از بین ببرم. ری...م به گورِ سلامت. ری...م به هیکلِ زندگی. باید مرگ بسازم با خرابه‌های زندگی.

یک رباعی نوشتم ظهر. حالا وقتش است:

دنیا همه پشم و کارِ دنیا همه پشم

از گریه گذشت کار و شد نوبتِ خشم

حالا که از آبِ زندگی بیزارم

با قیرِ گناه دست می‌شویم و چشم

دوباره کتاب می‌خوانم. دوباره کرمِ کتاب می‌شوم. به قصدِ خراب‌کردنِ خودم. با دانایی آتشِ زیرِ دیگم را زیاد می‌کنم. دوباره کتاب می‌خوانم با آگاهی به این که علمِ لاینفع است. می‌خواهم خودم را در علمِ‌ بی‌خود غرق کنم. گ... تو گورِ ترس از علمِ بی‌خود. می‌خواهم، گفتم، به‌دردنخور شوم.

So, let's be a junky!

 

17:50

در راهِ خانه

24 بهمن 1394

 

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

پسربچه که بودم، یک بازی بود می‌کردیم با بچه‌ها با کارت‌هایی. تصویرِ این کارت‌ها، فوتبالیست‌ها بودند و ماشین بود و بدن‌سازها بودند و بعضاً بازیگرها هم. انواعِ مختلفی بازی می‌کردیم. رنگِ‌لباس، دستی، با دمپایی تو کوچه. این آخری خیلی حال می‌داد. هنوز هم حظِ بردنِ یک‌هو صدتا کارت را حس می‌کنم.

 

برای من جالب است -حالا- که در این بازی، هیچ‌وقت به‌طورِکامل نمی‌باختی، حتی اگر هیچ کارتِ دیگری نداشتی. همیشه کسی بود که ادعا داشته باشد و بخواهد تو را مدیونِ خودش کند و کارت قرضت بدهد .و آن‌موقع بود که تو اگر شانست می‌زد، یک‌هو نه‌تنها قرضت را می‌دادی، سود هم می‌کردی.

 

غرض این که من تا حالا سه‌بار تمامِ عواطفم را باخته‌ام. حالا هم در حالِ باختِ چهارم هستم. اهمیتی ندارد. همیشه کسی هست که کمی ادعا داشته باشد و بخواهد مدیونم کند. مثلِ یک شکست‌خورده نشسته‌ام منتظرِ یک چنین آدمِ ازخودمتشکری.

 

10 بهمن 1394

 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

الان فهمیدم که بیست‌ودوسالگی هیچ فرقی با بیست‌ویک‌سالگی ندارد. فقط مثلِ سعادت، یک روز به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام!

 

12:49 شب؛

4 بهمن 1394

 

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

سروصدا. مثلِ مکانیکی. «بیا این ور»، «استارت بزن»، «چَن شد؟»، «باید بری بیرون بخری»، «گاز بده». صدای ماشین‌ها که می‌روند می‌آیند. استارت‌های ناکام و ناتمام. مردانِ خسته از ماشین. ماشین‌های خراب و درست. مکانیک با لباسِ روغنی و دستش را با دستمال پاک می‌کند. می‌رود. می‌آید. روغن عوض می‌کند. آچار می‌کشد. داد می‌زند. چای می‌ریزد. سیگار می‌کشد. کار می‌کند. باران می‌آید.

 

سروصدا. مثلِ خیابان. مثلِ شهر. خودِ شهر. شهری که چراغ‌هایش در روز روشن‌اند. شهرِ بن‌بست‌ها. شهرِ گم‌شده‌ها. شهری پُر از گم‌شده‌ها. بچه‌ها. جوان‌ها. پیرها. بچه‌ها گریه می‌کنند. جوان‌ها بی‌خیال و فراموش‌کار می‌چرند. پیرها به همه‌چیز نگاه می‌کنند. همۀ چیزهای ناشناس. همۀ آدم‌های ناشناس. همۀ این شهرِ غریب. و غریبی.

 

این همه سروصدا. من هم سروصدا. دیگ‌هایی که همه‌جای شهر برپاست. زیرِ همه‌شان هیزم می‌گذارم. زیرِ یکی اگر خاموش شده، با آتشِ سیگارم روشن می‌کنم. ادعا می‌کنم. فحش می‌دهم. شاخ‌وشانه می‌کشم. خودم را به کشتن می‌دهم.

 

همه‌چیزهای گم‌شدۀ شهر سروصدا می‌کنند. ماشین‌ها. ساعت‌ها. گوشی‌ها. ضبط‌ها. آدم‌ها. سروصدا. من هم سروصدا.

 

دروغ می‌گفت. وقتی می‌گفت موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست. از دهانِ کی درآمده این حرف؟ چرا سروصدا کرده؟

 

یک گوشه کسی قرآن می‌خواند. کسی بحث می‌کند از عدم و وجود. کسی بحث می‌کند از گذشتن. از واژۀ درپرواز. کسی با معشوقش حرف می‌زند. در عالمِ خودش است. شعر می‌گوید. شعر می‌خواند. بلند بلند. یک‌بند. کسی لاس می‌زند. صدایش مثلِ ملچ‌ملوچِ دهن است. سروصدا. سروصدا. سروصدا. من هم سروصدا.

 

موجم. موجِ محض. چرا بچه‌ماهی خیالِ دریا داشت؟ چرا ماهیِ پیر سروصدا کرد و ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد؟ آب‌های راکد کجا هستند؟ چرا کسی به‌ آن‌ها محل نمی‌گذارد؟ چرا جلبک بد است؟ چرا رکود بد است؟ چرا از سکوت می‌ترسم؟ من هم سروصدا.

 

موجم. فرکانسِ MT. ردیفِ 20,324. برنامۀ سروصدای مدام. چرا یکدمم آرام نیست؟ چرا می‌ترسم از آسودگی؟

 

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید: «یک جامِ دگر بگیر» و من... نتوانم یا نستانم؟

 


 

10 دی 1394

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

بیچاره‌ام. چقدر بی‌نوا. تنها. هیجان‌زده.

 

چرا وقتی که باید شور داشته باشم، بایدِ تنم را نفی می‌کنم و آرامش می‌طلبم؟ چرا گمان می‌کنم شرّ و شور را به‌نهایت تجربه کرده‌ام؟ آن روز‌ها که سرم به سقف می‌خورد از بسِ شور، و به سرامیک می‌خورد از بسِ شر، اوج بوده؟ چرا از تک‌وتا افتاده‌ام؟ نمی‌دانم.

 

سرمای سختی خورده روحم. سرمای سختی.

 

اصلاً برای چه باید بدانم؟ چرا به دانایی، چرا به خرد گرایش دارم؟ مگر ندانستن و فکرنکردن بهترین‌ها نیستند؟ این‌ها بی‌شوری ست. این ندانستن و نداشتن و فکرنکردن و یکه و همه بودن. ک...شعر.

 

رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. آیا دارم خودم را گول می‌زنم. آیا باید به همین رویه ادامه دهم که همه‌چیز را از دست بدهم. آیا باید خودم را نابود کنم. کسی نمی‌داند. تو هم نمی‌دانی.

 

دانستن. داشتن. خواستن. رفتن. رهاکردن. تنهاکردن. ماندن.

 

من بر آن عاشقم که رونده ست.

 

گل ز یک تندباد ست بیمار.

 

پس باید چه‌کار کنم؟

 

هیجان‌زدگی بدترین حالتِ من است. نسبت به کوچکترین و ساده‌ترین و پیچیده‌ترین مسائل به هیجان‌زده‌ترین شکلِ ممکن رفتار می‌کنم. یک برگ که می‌افتد مرا تا نهایتِ خشونت می‌برد آن‌قدر که از شکستنِ دندان‌هایم در دهانم نمی‌ترسم. و یک کلمۀ «دور» آن‌قدر مرا فرسوده می‌کند که نزدیک است کفِ خیابان سرِ فلکۀ نمازی واایستم تا ماشینی بزند خردم کند؛ استخوانِ رانم چهار تکۀ بزرگ شود با خرده‌استخوان‌هایی که بروند توی گوشتم.

 

موسیقی. باران هم. من هم که گره خورده‌ام به خودم. و تنهایی. تنهایی. تنهایی. تنهاییِ عریان. باید بروم لخت بشوم زیرِ باران لختِ لخت تا بفهمم چرا این‌قدر رفتی. چرا این‌قدر لختم.

 

پیانو. یان‌ تی‌یِرسِن. آب‌چک. افتاده‌ام روی تخت. گوشی‌ام را که خاموش کرده بودم روشن کرده‌ام. خبری نیست. خسته‌ام. باید گزارش بنویسم. نمی‌نویسم. چهار ساعت خوابیده‌ام. دوباره هم می‌خوابم. دوازده ساعتِ دیگر. چهارده ساعتِ دیگر هم می‌خوابم. می‌خواهم یادم برود. ولی در خواب هم تو رفته‌ای و جایت خالی‌ست.

 

هیجان‌زده‌ام. کاملاً پیداست. دارم می‌پکّم. چرا.

 

باید کتابی بخوانم که مرا دربیاورد از این فضا. اما چه کتابی؟ کتابخانۀ من خانۀ دیوان است. حافظ بخوانم. شاملو بخوانم. بینامین بخوانم. فوکو بخوانم. قرآن بخوانم. هر گ...ی که بخوانم هم رها نمی‌شوم. انگار. می‌دانم. چرا می‌دانم؟ گ... .

 

باید رد بشوم از بیژنِ جلالی. مجابی گفت شعرهایت خودآگاه است. از روی فهمِ جهان حرف می‌زنی. ناگهانیِ ناخودآگاه را ندارد. باید رد بشوم از جلالی. و مجابی هم.

 

- خیارشور هم بذارم؟

- نه. گرجه نذار.

 

با سکوتِ ط

3 دی 1394

 

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

شعرهایم را جمع کرده‌ام. از سال 91. از میان‌شان انتخاب کرده‌ام برای چاپ‌ِ کتاب. فقط کوتاه‌ها انتخاب شده‌اند. یک‌دهمِ شعرهایم را قابلِ کتاب‌شدن می‌بینم. حتی می‌توانم بگویم یک‌یازدهم. آن‌قدر کم‌تعدادند شعرهای قابلم که گمان می‌کنم تا سه سال دیگر هم به چاپِ کتاب نخواهم رسید. سخت‌گیر و کوبنده انتخاب کرده‌ام. بازنویسیِ زوری، شعرهای زوری، هرچه زوری بوده حذف کردم. هرچه بازی بوده حذف کردم. هرچه ناشیانه بوده حذف کردم. دلم برای هیچ‌کدامشان هم نسوخته. مگر آن‌ها دلشان به حالِ من می‌سوزد؟ وقتی چنین صریح پیشِ من می‌ایستند و تو دهنم می‌زنند، من هم باید با ایشان صریح باشم. نه که مثلِ آن‌ها بشوم بزنم تو دهن‌شان؛ اما از ایشان نترسم حداقل، که نمی‌ترسم هم. دیگر پوست‌کلفت شده‌‌ام در حذف و شیفت‌دیلیت. من که خودمم بارها شیفت‌دیلیت شده‌ام. دیگر به هیچ‌جایم نیست. خیلی هم خوب است. اصلاً حال می‌دهد.

اما این شاعرها چطور دلشان به هم نمی‌خورد از این که هرچه دارند چاپ می‌کنند؟ یعنی کسانی مثلِ احمدرضا احمدی و سیدعلی‌صالحی که حداقل هر سه‌ماه یک کتاب دارند، به آن مرحله از شاعریت رسیده‌اند که هر چه بگویند و بنویسند شعر باشد؟ هندوانه زیرِ بغلشان نیست؟ خودشان را گول نمی‌زنند؟ هرچه هست، نمی‌توانم درست بفهمم این قضیه دقیقاً چطور است. من که حالم از خودم به هم می‌خورد؛ تازه من که هنوز چاپ هم نکرده‌ام. خدا بخیر کند!

 

17 آبان 1394

 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سرگردانم. گم‌گشته‌ام. دقیقاً همان‌زمان که گمان می‌کردم یافته‌ام و یافته شده‌ام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خواب‌های پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم می‌کنند. ادامه‌اش با حرف‌زدن‌ها و تعریف‌کردن‌ها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمام‌ِ عاشقانه‌ام، عجیب‌ترین و تمام‌ترین تجربۀ زندگی‌ام، گفتم. هر یکی به‌گونه‌ای برخورد کرد. هر یکی به‌گونه‌ای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. می‌نویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.

 

خوابگردِ پریشانی شده‌ام. می‌ترسم. تنهایم. بی‌همدم و بی‌همدلم. اُه. بی‌پناهم. بی‌پناه... همه‌آنچه را مدعی بودم، از کف داده‌ام. از همه‌آنچه مدعی بوده‌ام مُرده‌ام. بی‌چیز شده‌ام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بوده‌ام. درگیرِ انحرافِ ذهن بوده‌ام. تنم را خواب‌هایم فرسودند. خواب‌های پریشانِ بی‌امان. تنم را می‌آزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شده‌ام؛ آن‌قدر که می‌ترسم به‌سوی هرکه بروم، از من فرار کند.

 

دیگر خسته‌ام. دیگر بی‌توانم. دیگر کم آورده‌ام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شده‌ام. دیگر هلاک شده‌ام. چقدر زیبا شده‌ام!

 

شکننده شده‌ام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگ‌ها در اشک‌هایم درهم می‌شوند و در هم حل می‌شوند و تمامِ آنچه اندیشیده‌ام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌شناسم.

 

چرا تنم رها نمی‌شود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمی‌شود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بی‌تحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.

 

بیزارم از دانسته‌هایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش می‌کنم، ذهن، راحتم بگذار.

 

21 مهر 1394

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشته‌های باقی‌مانده‌ام از سال‌های 91 و 90 را می‌خواندم. اندوهی که به‌تازگی کشفش کرده‌ام به‌سراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدست‌دررفته گریه می‌کردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چه‌ته؟ نمی‌دانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا می‌دانم که این اندوهِ تازه که اولین‌بار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشت‌های روزانۀ سال 89 را می‌خواندم به‌خاطرِ حسِ ازدست‌دادگی یا ازدست‌رفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اون‌طوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآب‌گذشته‌ ست. می‌گیرد بد!

 

ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه به‌خاطرِ ازدست‌دادن‌های ظاهری است نه به‌خاطرِ به‌دست‌آورده‌های ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم می‌دهد؛ اما پذیرفته‌ام که نمی‌توانم زیبا نباشم و این‌که منِ گذشته‌ام به من می‌گوید زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشت‌ها، با نگاه‌کردن به این پاره‌پاره‌های باقی‌مانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس می‌کنم و به مرگ پی می‌برم. به زوال. جایی فکر کرده‌ام که هرچه‌ زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و می‌دانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوال‌پذیر است.

 

من این تکه‌های خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشته‌هایم را با این نام‌های مستعار امضا کرده‌ام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همه‌شان فراموش‌شدگی ‌ست. سخنی هست که شریعتی می‌گوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموش‌کردن است نه به‌یادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته‌ شده است. یادآوریِ آن‌چیزی که تلاش کرده‌ام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشته‌ها... یادآوریِ آن‌چیزهایی‌ ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموش‌شان کرده‌ام. آیا این نه‌یعنی خودم را فراموش کرده‌ام؟ بله. برای این‌که با خودِ تازه‌ام باشم خودِ قبلی را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...

 

سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمی‌دانم چیست و به چه‌کسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونه‌هایی از نوشته‌های آن دورانم‌اند. به‌همان شکل و شمایلی که آن‌موقع نوشته شده‌اند، امروز تایپ شده‌اند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، به‌جز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسره‌های اضافه.

 

نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391

... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت می‌دادند که بزن کنار. هر دو سبیل‌سیاه و آن‌یکی که ریش داشت، ریش‌بلند. و لپ‌هاشان گود افتاده بود و صورت‌هاشان کدر و کبود. بهنام محل‌شان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوری‌ها دست‌بردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیره‌ای‌ها چه می‌گن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوری‌ها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاه‌شان می‌کرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر می‌داد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ شش‌جیبش چاقو درمی‌آورد. و هر دو داد و بیداد می‌کردند و فحش می‌دادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم می‌کشید. مغازه‌دارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشم‌شان یاری می‌داد، نگاه می‌کردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام ته‌سیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آن‌یکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آن‌یکی صورتش داشت می‌سوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمی‌دی نه؟» بهنام قه‌قهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق می‌زد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانه‌اش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همان‌جا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آن‌یکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوان‌های سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آن‌یکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک می‌کرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضه‌های مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشم‌های بی‌حالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گه‌خوری‌ها می‌کنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... این‌ها آب‌پز می‌کنم می‌دم به خوردِ همون ددۀ جنده‌تون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بی‌سابقه! کم‌تر از دو دقیقه دو نفر را زمین‌گیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس می‌زد؛ اما در اعماقِ دلش می‌گفت: «که چه بشه؟»

 

شخصیت‌شناسی نوشته‌ای از بهارِ سال 1391

صفحۀ1

سلام بهنام؛

آدمِ لات‌و‌لوت و هوس‌بازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوب‌نشون‌دادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. این‌قدر ادعات نشه. هیچ‌گهی نیستی. گه‌خوری اضافی هم نکن. از اون‌ور می‌ری دختربازی. بعدش می‌ری عرق بخری، بچه‌باز هم خو هستی، دیگه چه‌ته؟ با زنِ‌کاکات هم خو هسی. دیه چه می‌خوای؟ مردکۀ سیگاری چیش‌چرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همین‌الآن می‌زدم دهنت سرویس می‌کردم. برو اصلاً نمی‌خوامت. بهنامِ صفحۀ‌بعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمی‌خوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چی‌کار می‌تونم واسه‌ت بکنم. گم شو.

صفحۀ2

سلام بهنام؛

به‌خدا راهش این نیست. خوب می‌دونی دارم چی می‌گم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمی‌تونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ به‌خدا خوشی که دنبالش می‌گردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی می‌کنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمه‌زن» شراب بِستون. شادی واقعی اون‌جا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بی‌حالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمی‌خوام تو هم مثلِ خیلی‌های دیگه توی این غم و اندوهِ بی‌موردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطی‌وار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدم‌هایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگه‌ای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همون‌هایی. به‌خاطرِ همینه که می‌خوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمی‌دی به حرف‌هام. (مثلِ همه)

 

چقدر بی‌شباهتم به تو من!

 

12 مهر 1394

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نه‌ می‌توانستم ببخشم و صرف‌نظر کنم، زیرا آن‌کسی که به من توهین کرده ،و مرا سیلی زده بود، نیز چون من مشمولِ قوانینِ طبیعی بوده و طبقِ همان قوانین رفتار نموده‌است و قانونِ طبیعت را نمی‌شود بخشید و نمی‌توان فراموش کرد؛ زیرا مقرراتِ طبیعی، اگر صدبار بیشتر هم طبیعی باشند، باز هم همیشه آزاردهنده هستند و زجر می‌کنند. و نه‌ می‌توانستم انتقام بگیرم. یعنی اگر می‌خواستم از کسی‌که به من توهین کرده‌بود انتقام بگیرم نمی‌توانستم. اصلاً از هیچ‌کس و به‌علتِ هیچ‌گونه مطلبی قادر نبودم که انتقام بگیرم؛ زیرا اساساً برای من غیرممکن بود که تصمیم به کاری بگیرم. هرکاری که می‌خواهد باشد. درصورتی‌که قادر به انجامِ آن نیز بودم باز نمی‌توانستم آن را اجرا کنم. چرا نمی‌توانستم؟ آها، حالا مخصوصاً میل دارم که در این‌باره چند کلمه حرف بزنم.

 

فیودور داستایوفسکی، یادداشت‌های زیرزمینی، ترجمۀ رحمت الهی، جامی، 1388، صفحۀ 26

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌چه اسم ندارد زیباست یا آن‌چه زیباست اسم ندارد؟

-

واقعیتِ عینی زیباست. اصلاً زیبایی همان عینیت است.

-

اما زیبایی هم کلمه است. می‌بینی که زبان چقدر فریب‌کار و پدرسگ است.

-

زیبایی آن‌جاست که زبان هست؛ یعنی همان‌جا که منم. آیا آن‌جا که من نیستم، زیبا نیست؟ نه. آن‌جا و آن‌چه در تاریخِ من نیست، زیبا نیست.

-

اما عینیت تنها چیزی است که همه‌جا هست و به من وابسته نیست. من دربرابرِ عینیت جز عین (چشم) نیستم. عینیت به تحلیل درنمی‌آید. به کلمه درنمی‌آید در ذاتِ خودش. تحلیل، بازشناخت و کلمه، در ذهنِ من‌اند فقط و نه بیرون از من.

-

بپذیرم و نستیزم. عشق و علاقه‌ام را به عینیت و زیبایی. اسارتم را در ذهن و زبان.

-

گزیری از ذهن و زبان ندارم مگر با مرگ؛ و این ناگزیری به‌خاطرِ ترس از مرگ است. پس همیشه با امیدِ روشنی ادامه می‌دهم. امیدِ مرگ و وصلِ عینیت شدن و زیباشدن.

-

و هر جا که کلمه نباشد و هر جا که گذرِ زمان را حس کنم و زیبا شوم و زیبایی را ببینم، و هر جا که گمان نکنم و فکر نکنم و حرف نزنم، و هر جا سکوت باشد و من با کلمه سکوت را به هم نزنم، آن‌جا عینیت عیان شود.

 

20 و 21 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از خودم معذرت میخواهم بهخاطرِ ک…‌شعری که دیشب نوشتم (هست فعلِ اشتراکی). آنجا نوشتهام که نمودِ حضور در دیدهشدن و لمسشدن و بوییدهشدن و چشیدهشدن و شنیدهشدن است. دیشب در حالتِ انفعال و مفعولیتِ شدیدی بودم. امشب که از شاخههای انار و نفرت آویزان شدهام، فعّالِ هرچه بخواهمم. هر جانوری پیش بیاید میگایم و هر چیزی باشد جر میدهم. خاطرم اصلاً آسوده نیست. اصلاً آرام نیستم. اصلاً خسته نیستم. خسخس میکند نفسم. از پشتِ زخمهایم، عبورِ خونِ سیاهی را میبینم. از سرم درد بیرون میزند. دستانم آمادۀ کشتناند. پوستِ سینهام پلاسیده و گندیده. استخوانهای گونهام را حس میکنم که تیز بیرون زدهاند. غضروفهای تمامِ مفاصلم صدا میدهند. امشب تنم .و برای دریدنت تار میتنم.

 

10 شهریور 1394

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

پیداشدن از شب [نثر داستانی]

 

محمدحسین آمد. خیس بود و نانی گرد در دستش. همه نشسته بودیم. محمدحسین ننشست. به در نگاه میکرد که باز بود. بیرون شبِ شدیدی بود. محمدحسین نان را دندان زد و ما همه نشسته بودیم نگاهش میکردیم. نانِ گرد را لقمهلقمه جوید و تمام کرد و رفت بیرون. دوباره آمد. نانِ دیگری دستش بود. واایستاد وسطِ اتاق. چیزی سرخ از توی پیراهنش درآورد و لای نان گذاشت. نگاهش میکردیم. نگاهمان نکرد. گفت: «گم شید از جلو چشمم.» و رفت بیرون. بیرون بارانِ شدیدی بود. ما گم نشدیم؛ اما او هم دیگر پیدا نشد از آن شب.

 

28 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

بیاعتنایی، دومینویی بیبرگشت و آشتیناپذیر است. وقتی نسبت به اولین چیز، هرچهقدر که کوچک باشد، بیاعتنا شوی، دیگر نمیتوانی از بیاهمیتشدنِ تمامِ زندگیات پیشگیری کنی .و از همه جالبتر این که آخرین ضربه به آخرین قطعۀ این دومینو، نه در صحنۀآهسته اتفاق میافتد، نه موسیقیِ متن دارد. میدانی، آخرین قطعه خودت هستی و آخرین ضربه هم مرگ است.

که به هیچچیزِ بیاهمیتی اعتنا نکنی چقدر زیبا ست!

 

27 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

آنپشت [داستانکوتاه]


مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اون‌جا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین می‌آیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله می‌کشد. «البته دیدن هم نداره.» نمی‌خواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین می‌آیند از کوهِ تاریک، تنها سایه‌ای مبهم پیدا ست از دور.

-

در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخش‌اند و چند چراغِ‌مطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب می‌کند. از گردِ گچ سرفه می‌کند. چشمش آب می‌آید. داری گریه می‌کنی؟ دستمالی برمی‌کشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک می‌کند. «چیه مگه؟» پا می‌شود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. می‌شه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه می‌کند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که می‌افتد. می‌نشیند. «سلام.» دست می‌دهند به هم و دست‌ می‌گیرند از هم.

-

«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همه‌جا ببینیم. راستی! تو چرا شماره‌مُ نگرفتی یا شماره‌تُ ندادی بهم؟ مگه نمی‌خواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند می‌زند. دیگری لبخند می‌زند. بغل می‌کنند و فشار می‌دهند همدیگر‌ را. چطوری پیدام کردی این‌جا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبه‌خود پیدا می‌شیم.» عرق می‌کنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمی‌آیند. «باشه!» لبخند می‌زنند. سر تکان می‌دهند. معمار می‌رود. دیگری می‌رود.

-

زنی زیبا می‌گذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه می‌کنند به هم. پا می‌شوند و می‌روند دنبالِ زیبا.

-

معمار تخته‌سیاه را پاک می‌کند. کاغذها را دسته می‌کند. چراغ‌های مطالعه را خاموش می‌کند. پتک را برمی‌دارد. ضربه‌ای می‌کوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.

-

تو... هیچ‌وقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای می‌زند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش می‌کند. سکوت. بی‌حالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّ‌ومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان می‌خورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلک‌پلک می‌زند. پوستش می‌لرزد. «خب حالا! بچۀ بی‌جنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بی‌نهایت نگاه می‌کند که برهنه لباس می‌پوشد: خال‌های سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»

-

این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل می‌نشیند. «حسابای ریاضی.» می‌دونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره می‌کند. دیگری می‌آید می‌نشیند روبه‌روی معمار. مگه خودت نساختی این‌جا رُ؟ معمار سر تکان می‌دهد. خب پس چرا می‌خوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.

-

این‌جوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه می‌دونم. یه‌طورِ دیگه‌ست. اونا زنگ می‌زنن، حال‌واحوال می‌کنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ می‌دونن. معمار پیراهنش را می‌پوشد. دکمه می‌بندد که نزدیکِ دیگری می‌آید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را می‌بوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار می‌بوید فقط. تو چرا این‌طوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده می‌نگرد. من دوست‌پسرتم؟ معمار می‌بوید.

-

«می‌دونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچ‌به‌هیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «به‌نظرت دارن چی‌کار می‌کنن؟» عاشقی می‌کنن دیگه. جوونن. می‌روند می‌نشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور می‌زنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»

-

معمار قاشق را در استکان می‌گرداند. به استکان اشاره می‌کند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. می‌شی جزئی از من.» این که خوبه! «من این‌طوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یه‌جایی کار دارم، می‌ری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه می‌کند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.

-

دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهان‌بند بر دهان و چشم‌بند بر چشم‌ها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشم‌بند و دهان‌بند و دست‌ و پای بسته.

-

«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه می‌کند که دارد می‌رود به سوی تودۀ لباس‌ها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری می‌نشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباس‌ها دست‌بندی پلیسی در‌می‌آورد می‌آید. لخت. می‌ایستد. «اینُ می‌خوای؟» دیگری نشسته دست‌بند را می‌گیرد می‌بندد به دست‌های خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه این‌طوری.» دست‌بند را باز می‌کند می‌اندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری نگاهش می‌کند. استخوان‌ها و پوست. خال‌ها و لکه‌ها. «دنبالِ چی می‌گردی؟» نمی‌فهممت. «تو می‌خوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز می‌شود. دیگری می‌آید تو. پتک را برمی‌دارد. ستون را می‌زند.

-

معمار دستِ دیگری را می‌بوید. «من هیچ‌وقت نمی‌پرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس می‌کنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو می‌کشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار می‌بیند دیگری.

-

کنارِ ستون ایستاده‌اند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «می‌دونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو می‌دونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»

-

تو از من چی می‌خوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی می‌خوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند می‌زند و اخم می‌کند. خب پس تو چی‌ می‌خوای؟ «هیچی نمی‌خوام ازت. تو چی؟» نمی‌دونم... اگه هیچی، پس چرا هی می‌بینمت باهام حرف می‌زنی میاریم خونه‌ت لخت می‌شی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را می‌گذارد به دهان و استکانِ چای را به لب می‌برد.

-

«همون زنی بود دنبالش می‌رفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه می‌کند پُر سؤال. «دیشب تا حالا این‌جا ست.» دیگری پلک‌پلک می‌زند. نگاه می‌کند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر می‌کنی؟ این که راست می‌گم یا نه؟» معمار می‌رود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری پا می‌شود. نمی‌خوام جز تو کسِ دیگه‌ای ببینم این‌جا. «پس خودت چی هستی؟»

-

صدای معمار را می‌شنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهان‌بند و چشم‌بند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دست‌وپای دیگری را باز می‌کند. چشمش را. پتک را می‌دهد دستش و می‌رود از خانه بیرون. دیگری بسته‌دهان، به پتک نگاه می‌کند و به ستونِ ضعیف‌شده از ضربات ،و به سقف. می‌کوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز می‌شود و معمار می‌آید تو. دیگری را بغل می‌کند فشارش می‌دهد. ناراحت نشدم که بخوای دل‌جویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار می‌دهد و می‌بوید.

-

دیگری ضربه را به ستونِ ضعیف‌تر می‌زند. می‌ایستد. اتفاق نمی‌افتد. پتک را می‌گذارد زمین. درِ بسته را نگاه می‌کند. می‌رود سویش. باز می‌کند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایه‌روشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی می‌گردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار می‌رود. دیگری پا می‌شود لباس‌ها را می‌کند. معمار لباس‌پوشیده می‌آید. «خجالت می‌کشی؟... همین‌جور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار می‌نشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره می‌نگرد.

-

لباس‌های دیگری و لباس‌های معمار در آتش دود می‌کنند و شعله‌خاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشسته‌اند.

-

دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. می‌داند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس می‌کند. پتک را بالا می‌برد. می‌کوبد. ستون می‌شکند. سقف می‌ریزد. معمار نگاه می‌کند به خانه خراب می‌شود از دور. پس نزدیکِ آوار می‌آید. تکه‌های آجر و سیمان را کنار می‌زند. تنِ لختِ دیگری خاک‌آلود. بی‌نبض. بی‌نفس. معمار راست می‌ایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبه‌رو بالا می‌رود و می‌پرد آن‌سو. دیگری چشم باز می‌کند. سرفه می‌کند. نفس می‌کشد. به دیوار و شاخه‌ها و انارها نگاه می‌کند. لباس‌های معمار پرت می‌شوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاک‌آلود بلند می‌شود. از دیوار می‌رود بالا. می‌پرد آن‌سو.

شاخه‌ها و انار به‌احترامِ سکوت می‌جنبند.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده