زن برهنه بر بلندی
قطره قطره عرق بر پوست
و زبانِ بریده ای که
می لیسدش
اما مست نمی شود
ایستگاه اتوبوس
پر خالی می شود
ولی نگاه نمی کند
به/ زن
به/ هیچ کس
18 اردیبهشت 1394
زن برهنه بر بلندی
قطره قطره عرق بر پوست
و زبانِ بریده ای که
می لیسدش
اما مست نمی شود
ایستگاه اتوبوس
پر خالی می شود
ولی نگاه نمی کند
به/ زن
به/ هیچ کس
18 اردیبهشت 1394
باد نمی آید
اما دو مردِ دراز
در هم می جنبند
از هم عرق می کنند
از عرق می خورند
تا مست می شوند
در هم می رقصند
اما سرد نیست
باد نمی آید
پس هر دو مرد
می زایند
و نوزادان را به هم تقدیم می کنند
- دستم خونی شد!
- دوستی خونی ست!
دو کودک
در
برف
انار می خورند
18 اردیبهشت 1394
میم الف ه
متلاشی شد پیشِ چشمم
و دیگر فهمیدم
با هر تلاشی
هیچ چیز درست نمی شود
برای همیشه
مردِ خمیده راست شد
درهای نورخانه به رویش باز شد
میم الف ه
تلاش می کرد بر سرم
آه شد
و میم
سرگردان
به رفت پیوست
برای همیشه
مردِ راست در نور ایستاده است
دو چیزِ خونی پیشِ پایش
چاقو در دستش
دو حفرۀ خونی روی صورتش
من از همیشه دورتر می
رفتم
برای همیشه
13 اردیبهشت 1394
سنگِ سیاه
تاجِ تیز
سرِ دیروز را زخم کرده
خون می رود
تیغِ کند
رگِ فردا را زده
خون می آید
تمامِ خون های رفته و نیامده
در سنگِ سیاهِ بی شکلِ من جمع اند
و من
از امروز
از این سیاهِ بی شکل
می خورم
در دیروز و فردا پیچیده صدای پیرم
اما دیگر من از امروز سیرم
و از این
سیر نمی شوم
5 اردیبهشت 1394
دکلمه در نوشتن بر سنگ: سنگ سیاه [دکلمه]
گم شو
1
گم شده
مرد
در خیابان های روشن
و هیچ به یاد نمی آورد
راهِ خانه را
جانورانِ اسطوره ای
بر آسفالت می خزند
و دسته ای بی سر
با انگشت های به سسِ تند آغشته
بر دیوارها شعار می نویسند
پنجره های برج های بلند
به روشنی زردند
قیچیِ غول پیکر
بر آبِ سیاه
شناور است
خیاط
تن های پاره پاره را
وصله می کند
و دسته ای خیس
به خورشیدِ کاغذی
دست
می کشند
چراغ های بی شمارِ شهر
به زردی خیس اند
2
گم شده
سیاه پوشِ درازدامن را
تعقیب می کند
- «او فرشتۀ غریب
مرا به خانه می رساند.»
و اینک خیابانِ تاریک
تاریک
تاریک تر
تاریک ترین
- «تو ابلیسی؟»
- «نه!»
پس تاریکی
بیداریِ شبانۀ شهر
می آشوبد.
3- «هستی؟»
- «....!»
باد می آید- «گم شو
گم شو نگذار باد بیاید.»
30 فروردین 1394
دکلمۀ این شعر را در نوشتن بر سنگ می یابید.
ماشین ها
در ترافیک خاموش
ایستاده اند
با مسافرانی
ابدی
مرده با چشم های باز
ظلمات
با شکاف های هوس انگیزِ زنانه اش
در پیاده رو دراز کشیده
بنفشه های فلزیِ بلوار
با اشک های خشک می گریند
و مرد تنها
با نورِ میرای دستانش
قدم کشان نزدیک... دور می شود
زنجره ها به شکاف ها می گریزند
و دیگر همه چیزی ساکن است
و کسی نمی داند
در این ظلماتِ درازکشیده تا ابد
این خشاخش
زاییدنِ انکار است یا
جنبیدنِ همیشۀ شهر
25 فروردین 1394
گلی که پژمرده می شود و خشک و می ریزد
زنی زخمی که دور می شود و خون می چکد از انگشتش
کوه که می جنبد و خورشید را می بلعد
مورچۀ ریز که بر سنگِ سیاه می گذرد در شبِ تار
و من که سر به دیوار می کوبم
می کوبم و می کوبم
- چطوری؟
- خوبم...
24 فروردین 1394
مرثیه برای نزدیکی
در چالۀ چرکابِ حاشیۀ تنم
جانورِ غم انگیزی می لولد
دور ایستاده ای
به تنم تیغه های هوا شکسته
و دست هایم را با دست هایم بریده ام
خون بند نمی آید
نزدیک می شوی
بندی بر دست های سالمت
چشم بندی بر دهانت
انگشت در خونِ بندنیامده ام می کنی
و بر تنت یادگاری می نویسی
دردهام در هزار دهانِ خِنج آلود
می لولند
9 فروردین 94
مرثیه برای تو
در حاشیه های حلبیِ تنم
جنده ای تنها
آب می شود
بطری شکسته ای بر می دارم
از این آب می نوشم
و دیگر به تو نگاه نمی کنم
9 فروردین 94
دکلمۀ شعرها در نوشتن بر سنگ
1.
همیشه خیابان میان ما
فاصله نیست
فاصله ماییم
وقتی نگارگرِ قرن های دور
دست های ما را
دورگیری می کند
2.
به دنبالِ کلید بودم
دری پیدا شد
3.
لامپ هست
اما کلید در تاریکی است
4.
در بسته است
بر تنت دست می کشم
به امید کلید-
اتاق روشن می شود
5.
در عمق لبانت
فرشی
که در هر بوسه
باز می شود و بسته می شود
6.
در جهانِ نخ های آزاد
من عقده ای هستم
7.
زبان بریده ای به راه می رفت
نه کلامی
نه ترانه ای
تنها
می رفت
بریده ها این گونه اند
8.
دهانم را دوخته ام
بیا تا با دهان دوخته
تنت را بچشم
9.
من از تن لخت تو می خورم
10.
سینه ام ترک خورد و ترکید
قلبم افتاده بر خاک
جان می کند ماهی وار
ایستاده ام
نگاهش می کنم
11.
تکه ای آتش بریدم
در کاسه ریختم
خوراکِ عقابی است
که در حفرۀ سینه ام لانه کرده
12.
نشسته بودم خیره به تو
بلند شدی ناگاه
*
آجرها پنجره را بلعیدند
در به هم خورد قفل شد
دستت کلید را به خود مکید
بزرگ شدی بزرگتر شدی
خارهای تنت مرا خراشید
مارها از خراش های تنم گریختند
من از پوست خود افتادم
برداشتی و بوییدی
و بلعیدی مرا
و رفتی
*
نشسته بودی خیره به من
بلند شدم ناگاه
... و رفتم
*
عبور می کنیم از -کنار- هم
نمی شناسمت
نمی شناسی ام.
13.
عبور می تراشد و تکه تکه می کند تنم را
تکه های تن من در جا مانده
و تکه های جا در تن من
و اینک تن من که دیگر تن من نیست
تکه تکه های جا است
و مرگ این است
پراکندن همه تن در جا
و آکندن همه جا از تن
و زندگی این است
14.
در آخرین سفرۀ سال
می نشینم
کسی نیست مرا بخورد
15.
صبحانه بذر می خورم
شب ها شکوفه می زنی
اسفند نود و سه
- «خمینی مرده.»
در خیابان
کودک با پدر
و بیلبوردِ عظیم
می گفت.
14 بهمن 1393
صدای اذان
مسجد کو؟
مکعب های غول پیکر
گوشت های نازلال
عبور ماشین بی توقف
14 بهمن 1393
پسری در حمام انفرادی کز
و مردی خسته در اتوبوس
به زنی خسته خیره
□
پلاستیک در آسمان پرچم
بالاتر از بالاترین پرچم
بالاترین پرچم
□
تلفن پسری زنگ می زند
تلفن دختری می پوسد
اخ
دیوارهای مسموم و طعم پلیس
سیگارهای بی دود و طعم نان.
9 بهمن 1393
پدر ایستاده گل را پرپر می کند
پسر تکه تکه بر زمین پخش شده پیش پای پدر نشسته
جسدِ ماشینِ غول پیکری از آسمان می افتد
دیگر صدایی نیست
اما پسرکی نوپا
با پیرهنی قرمزِ جیغ
از دور می آید
و آن سرِ نخی که در دست دارد
به سری بریده می رسد معلق در هوا پسرک او را می
کشد
بگذارید پدر شوم
چراغ
به سوی تو
می سوزد
و قبله
با سوی تو
پیوسته
در آمدنت چراغ قبله به دست
به سوی چراغ
می سوزم.
30 آبان 1393
توشه می گیرم
امروز
از خالیِ تو
برای هجرتِ دور
تا در کشتزارِ فردا
خوشه بچینم
از خالِ تو و خالیِ خود
ای هجرتِ دور!
فردای مرا پر کن
تا فرد باشم و خالی
بر صورتت.
23 آبان 1393
از کوه هم که بالا می رویم
پایین می رویم
صدای پا؛
صدای پایانِ روان
آغازِ قرآن است
1.
دیگر در کوچه ها سنگی نیست
اما پنجره ها هستند
اما ساکتند
15 مهر 1393
2.
نمی گردیم
و نمی یابیم
او
هنوز همان جا ایستاده است
15 مهر 1393
1.
دو نور
از دو سوی
ظلماتِ جاده را جر داد.
دو مرد
از دو ماشین پیاده شدند
بی سلام
روبروی هم ایستادند
و بی کلام
به سرِ هم شلیک کردند.
خون بر خاک و ریگِ
جاده پاشید
و جسدها فرو ریخت.
لاک پشتی از ظلمت درآمد
و از نور گذشت
نور ایستاده بود.
12 مهر 1393
2.
مرگ به مرد رسید.
آخرین آجر از دستِ مرد رها شد
دیوار، نا
تمام شد
و مرد رها شد.
آفتاب سخت بود
و بر کفۀ پشتِ سرِ مرد
دیوارها...
زیر هر دیوار
سایه ای آسوده.
جاده آفتاب بود
و مردِ آفتاب سوخته به مرگ رسید.
12 مهر 1393
1.
برای ورود به خانه ای که
کلید داریم
در می زنیم
دهانِ آه بسته نمی شود
2.
پرتابِ سنگ ریزه ای
از دستی زمخت
به تاریکیِ پیشِ رو
جنبیدنِ هیچ
در سایه های خموش
3.
قاصدک از خاک برخاست
به آب افتاد
به صخره برخورد
به چوب برخورد
و به تکه زباله ای شناور بر رود
و به غروب پیوست
فردا
سحر نشد
قاصدک شد
11 شهریور 1393