دو روایت از کفه
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ
1.
دو نور
از دو سوی
ظلماتِ جاده را جر داد.
دو مرد
از دو ماشین پیاده شدند
بی سلام
روبروی هم ایستادند
و بی کلام
به سرِ هم شلیک کردند.
خون بر خاک و ریگِ
جاده پاشید
و جسدها فرو ریخت.
لاک پشتی از ظلمت درآمد
و از نور گذشت
نور ایستاده بود.
12 مهر 1393
2.
مرگ به مرد رسید.
آخرین آجر از دستِ مرد رها شد
دیوار، نا
تمام شد
و مرد رها شد.
آفتاب سخت بود
و بر کفۀ پشتِ سرِ مرد
دیوارها...
زیر هر دیوار
سایه ای آسوده.
جاده آفتاب بود
و مردِ آفتاب سوخته به مرگ رسید.
12 مهر 1393
۹۳/۰۷/۱۲