لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

بهار دلگز

برای بار رنجی که هنرمند می کشد به دوش.

 

1

روشن است اتاقِ شب

پتو و برادرم

در هم آویخته

به خواب اندر اند

و این که از آسمان می بارد

شعله های آبیِ بخاری است

تا نهایت بالاکشیده

شاخه های برهنۀ من اما

تابِ این ندارند که

سنگینیِ مرگِ بیدار بر ایشان نشیند

صدای شکست و سقوط را نمی دانند

 

2

تمامِ شهر را

پوشانده است

و لیز می خورند بر او

ماشین و آدم؛

مرگ است که می بارد

و من

بی چتر تر از گنجشک

وارونه قدم بر می دارم

و در هر گام

دور شدن من از من

به دیده می آید

 

3

نارنجک های سپید به کمر بسته ام

در کمینِ تانک های زردی که

فرش زمان را

می روبند تا نشانه ای نباشد

مرگ و میلادِ آدم و ماشین را

چنان که همیشه نیست؛

هزاران مرگ و میلادِ هرروز را

کدامین سیمان و سنگ فرش

به تماشا می گذارد؟

 

4

بخاریِ روشنش بر دوش

از راه رسید او

با آتشِ خُردِ نگاهش

و بی هیچ پروای زخم و مرگ

در میانۀ میدان ایستاد.

درختانِ کفن پوشِ انقلابی

آمدند و صف کشیدند در حاشیۀ میدان

بی آن که بدانند

مردِ ارّه دار به کلبه پناه برده

و کلبه نیز

به کفن پوشیده است.

مرگ را بسیجیده بودند جملگی

خونِ سبزی اما ریخته نشد

و او

که همه چیز را می دید

به ناگاه پا بر زمین کوفت

کفن ها فرودرید و آسمان وا شد

و از نو

شاخه ای سقف را نواخت

دستِ مرد، دستۀ ارّه را

نسیمی شکوفه را

و سایه ای خوش، خستگیِ مردِ ارّه دار را...

 

کیسه ای سیبِ سیاه به دست گرفته او

و از خیابان می گذرد

دیگر برفی نیست

که بی هیچ شکلی ببارد

و ردِ او را

بپوشاند

چرا که ردی نیست دیگر.

 

مرگ شهر به پایان نرسیده است

و این لکه های خون...

کاغذها اما چنان سیاه اند

که هیچ کس

نمی بیند.

 

29 دی ماه 1392

۰ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

خون سیاهِ خزان

پاشیده بر سپیدِ زمستان-

پی چه می گردد

کلاغ؟

 

18 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۹ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

زخمی که لخته شود

زخم نیست

این بار که

می آیی

ناخنی تیز بیار

با مشتی نمک.

 

17 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۹:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

در سکوتِ از خواب لبریز

و شبِ از زباله،

زمین

در کنجِ کوچه ای

آدم را از دل

تف می کند بیرون:

چنان بلند است

که بالِ پیرهنش بر سرِ آسمان خراش ها می ساید

با گام های بلند راه می رود

و می رود

*

از زخم های کفِ پایش

ماهیان سرخ بیرون می جهند

بر تابۀ تفتۀ کویر

به تقلّا جان می دهند

دود می شوند

ابر می گیرد

و بارانِ ماهی های آبی آغاز می شود

 

آنک

از کویری

دریاشدن

تا کمرگاهِ آدم

*

کجاست تُف گاهِ من

تا حق گزارش باشم

با گام های بلند ؟

کدام کنجِ کدام کوچه ... ؟

 

14 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

هندوانه هایتان را

بشکنید و به نیش بکشید

چرا که تمامتِ دست هایم را دوش

به فرشته ای فروختم

که به آسمان باز می رفت

خالی از وحی و خموش

 

گفت: «هر دستت را

به یک وحی

خریدارم.»

هنوز که پیدایش نشده است ...

 

13 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۳ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

پنج تا بیشتر نیست

انگشت های تو

پس یا بیشترشان کن

یا تسبیحم را پس بده :

دارم صبح می شوم

و باید توت های افتاده ام را

بشمرم-

 

نه پس داد

نه بیشتر شد

فقط رفت

و مرا هم با خود برد

شب یعنی همین !

 

13 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۳ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

در ریزه های نرم سپید ،

جوان شلغم فروش

با سایبان کوچک و بخار غلیظش

مرا می مانست

به هنگام سرودن !

 

11 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۰۶
محمدحسین توفیق‌زاده

برف

 

نه

مگویید

نه تن پوشِ درختان ام

نه لحافِ چمن

تنِ زمان ام من

پاک و یک دست

و چه اندازه کفش های سیاه

و پاهای برهنه

که ردشان پیدا

نیست !

 

11 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده


1

در این چهارراهِ اسید و سیمان و دود و آتش ،

آن چه منم ،

جوانکی است با دسته گلی خشکیده

نه در انتظار کسی

نه در اندیشۀ رفتن به سویی

تنها ایستاده است

و به اندوهبارترین صدای جهان

با خود می گوید :

« سبز نیستم

اما

ماشین ها از من می رمند . »

2

لبریز

بود

گوش هایش از تکه تکه شدن و به سیخ کشیدن و قی

و سینه اش از سرفه هایی که با لخته های خون ...

به دستش

تبری بود

که طرحِ آشکارِ سقوطِ برج ها را داشت

و پیرهنش را عطری بود

که تفنگداران

پس از خونش

آمدند و بوییدند

3

خوشه های جوهرینِ اشکش را

برای من به ارث گذاشت

و من

تمام آن را

در یخچه های شعرم

مومیایی می کنم.

 

10 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده

شب ها

در حوضچه ای می خوابم

پُر از زالو

آن برآشوبندِگانِ پُر زور

سلامتِ تنم را ننگرید

که خونِ چرک را

یارای شکستِ خمارشان نیست ؛

دخترانِ شعله ورِ خیالم را

می مکند .

بی سبب نیست

چنین صبحگاهان بی خون و

چنین شعرهای سفیدی ...

 

7 دی ماه 1392

۱ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

در این کُلاژِ روز و شب

رنگِ نبودن ها ...

در نقصِ پازل

تکه های گم شده :

من ها

 

از آسمانم پنجه های تیز می بارد

تا چشم را از کاسه بیرون ...

تا ندیدن ها

 

اما تو چترت را ببند و

دور

شو

تا من

تنها بمانم

کورِ رفتن ها / نرفتن ها

 

از با تو بودن خسته ام

قدری برو گم شو

تا باز پیدایت کنم در

بی تو بودن ها

 

تا ده تماسِ سرخِ بی پاسخ

و خاموشی

تا بشنوم در هر نفس

گلبویِ مردن ها

 

5 دی ماه 1392

۲ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

شاخ به صخره می سایید

گوزن شرمگین

که نخستین پیش-رَسِ1 سال

افتاد و

به خاک غلتید و

پژمرد اما

شاخ هایم را

از شاخه های چسبناکِ

بوته ی پیر

نمی توانستم برکشید

که گِلَم را از آغاز

چنین کورْگره

سرشته بودند

 

1. پیش رس : توت


4 دی ماه 1392


این شعر رو امشب یه جایی با محسن خوندم و تکه ی آخرش رو حذف کردم ؛ مخاطبِ شعرپسند و روشن ، نیک نعمتی است .

۰ نظر ۰۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

و می دانم که این چنینان نخواهد بود

که بمانم

اما

نمی دانم

تو

آیا

خواهی ماند

این چنین

پا سفت

در این خموشِستان ؟-

 

نگاهم نمی کرد

داشت

روح نوزادِ

تازه خاک رفته را

می مکید

 

3 دی ماه 1392

۱ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

به امید مرگ همه تان

ای بودن ها پریشا

و ای نگاه های خارشتر

 

3 دی ماه 1392

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده

نرسیدم

به پرواز :

راننده ی حریصِ بی چهره

گربه ی گرسنه ی صبح بود-

در این فضای ترش

نسیم تازه ی من

با بوی غلیظ سرو

دیواره های گوشتینِ معده را

به رعشه در آورده است

و بی آن که زنده باشم

درخت های خیابان با

هـ...ـایِ

من

محو ...

 

3 دی ماه 1392

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۹:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

من نیستم !

این

مچاله ی من است

آخرین نامه ی عاشقانه ای

که بر پوستم نوشتم

سال ها پیش از آن که

شکم مادرم را بدرم

( انسان ها هم

همین گونه به دنیا

می آیند ؟ )

سیر ایستاده بودم

و لاشه ی خونینِ گوسفندِ فربه

داشت بو می گرفت

دندان هایم چه تیز بودند آن روز

اکنون که

گیاهی بیش نیستم

در حالِ زرد ،

گرگانه کاش

دهانِ این گوسفند را

دست کم

می دریدم-

 

درید ام !

 

3 دی 1392

 

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۰۱:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده

اشباح بنفشِ نزدیک

و مهِ سبزِ دور

و فرفره ای چرخان

که در دستم

رنگی ندارد-

پندارهای عور .

 

3 دی ماه 1392

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده

زبان بگشای !

سنگی می گفت .

به ناگاه

وا شد پنجره ای

و سنگ

در شب

گم شد .

پنجره گفت : « کجایی ؟ »

شب گفت : « همین جا ! »

 

3دی ماه 1392

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۰۱:۰۶
محمدحسین توفیق‌زاده

بهشت عدالت نیست

بهشت آماده شده ای برای تو نیست

و خدا عادل نیست

اگر تو بوی بهشت بشنوی .

خواب ، شکستنی است

اتوبوس های دوردست ، برنشستنی

زنجیرِ دست های بیهوده ، گسستنی

دیوارهای پرسپکتیوِ شهر اما ...

آجرها ...

سرها ...

 

2 دی ماه 1392

 

۰ نظر ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده

پروانه در مشتِ کودک

و گلبرگ های پخش و پاره بر زمین-

نشسته ایم

بر نیمکت پارک

بی سر !

 

1 دی ماه 1392

۰ نظر ۰۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده