غزل
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ب.ظ
در این کُلاژِ روز و شب
رنگِ نبودن ها ...
در نقصِ پازل
تکه های گم شده :
من ها
از آسمانم پنجه های تیز می بارد
تا چشم را از کاسه بیرون ...
تا ندیدن ها
اما تو چترت را ببند و
دور
شو
تا من
تنها بمانم
کورِ رفتن ها / نرفتن ها
از با تو بودن خسته ام
قدری برو گم شو
تا باز پیدایت کنم در
بی تو بودن ها
تا ده تماسِ سرخِ بی پاسخ
و خاموشی
تا بشنوم در هر نفس
گلبویِ مردن ها
5 دی ماه 1392
بازم می گم .من برای این شعرت قبلا نظر دادم.
نمی دونم چرا نفرستاده.
شعر خیلی پر احساسی بود.
خیلی لطیف.
آفرین !داری پیشرفت می کنی.
به این می گن شعر.