چه کردهام؟ قرار است چه کنم؟ چه هستم؟
دیشب محسن پرسید در گروه که «خودتونُ
چطوری توصیف میکنین؟» و من نوشتم: «اهلِ کار و مهربون اما نچسب و ناراحت.
پُرنوسان.»
امروز دکتر مرادی پرسید: «قراره چیکار
کنی؟»
و من که در منتهای پریشانی ام، گفتم:
«پریشونم.»
خب.
چه کردهام؟ درخواستِ دورشتهای دادهام
برای رشتۀ همزمان، گرافیک. چه میخوانم بکنم؟ امروز که داشتند در بخشِ هنر با من
مصاحبه میکردند استادان، پرسیدند که «میخواهی در رشتۀ گرافیک چهکار کنی؟» و
گفتم: «چیزی که مقابلِ خودم میبینم، کارِ سینما ست و چون اسمِ این رشته، یعنی
ارتباطِ تصویری، دقیقاً همانچیزیست که در سینما نیاز است، میخواهم این شیوۀ
ارتباطِ تصویری را یاد بگیرم.» این حرفم روی آنها تأثیرِ خوبی گذاشت. مرا
پذیرفتند و صورتجلسه کردند که فلانی میتواند از مهرِ 95 در این رشته تحصیل کند.
حالم بد است. از آن حالهایی که میشود
دربارهشان گفت بدترین. بدترینم. چون پریشانم. چون نچسب و پُرنوسانم. و بیشتر بهخاطرِ
همین که پُرنوسانم. الآن، امروز دقیقاً نمیدانم چه باید بکنم. دکتر مرادی گفت:
«میخوای چیکار کنی؟» و من گفتم: «نمیدونم. از یه طرف نمیخوام ادبیاتُ تو
دانشگا بخونم یا ادامه بدم. از یه طرف هم دلم نمیاد رهاش کنم. الآن اگه رفته بودم
هنر، میخواستم بیام ادبیات هم بخونم. خیلی پریشونم.» گفت: «پس اول این پریشونیتُ
درست کن.» و خداحافظی کردیم. چقدر تنهام.
چقدر دلم میخواهد تنها نبودم و یکی بود
بغلش میکردم. وقتی داشتم میرفتم حافظیه سوارِ اتوبوس 73 شوم، با خودم میگفت:
I need someone to complete me. و بعد توی مترو
که نشسته بودم و حالم بد بود، شوالیۀ تاریک را گذاشتم جوکر را ببینم. چون حس میکردم
چقدر به آنارشی و بیبرنامگی نیاز دارم.
امروز ظهر با شهاب صادقی راه میرفتیم
بینِ ادبیات و حافظیه. رسیدیم به طهمورث و سالار، دوستهای شهاب. بعد که جدا شدیم،
شهاب گفت: «این سالار، قدبلند ـو، آنارشیستـه. هیچی براش مهم نی!» چقدر دلم
خواست. چقدر دلم میخواهد هیچچی برایم مهم نباشد. نمیدانی چقدر دلم میخواهد بهدردنخور
باشم. Junky
باشم. بیبرنامه باشم. چه بر سرم آمده؟
باید دردها را فراموش کنم تا یادم برود
اصلاً بهدردخوربودن چه هست. باید دوباره خودمحور شوم. باید سختدل شوم دوباره.
باید نچسبتر، گ...تر، سگتر شوم. باید در آن توصیفم از خودم، دیگر صفتِ مهربان
وجود نداشته باشد. باید دوباره بدعنق بشوم. دوباره باید همه چیزهایم را خراب کنم.
دوباره باید همه چیز را خراب کنم.
فیلمِ Fight club. خودم را مثلِ
او میبینم. ولی نباید زندگیِ من مثلِ او شود. نباید تایلر داردن را بکشم. نباید
آنارشی را از بین ببرم. فقط باید خودم را از بین ببرم. ری...م به گورِ سلامت. ری...م
به هیکلِ زندگی. باید مرگ بسازم با خرابههای زندگی.
یک رباعی نوشتم ظهر. حالا وقتش است:
دنیا همه پشم و کارِ دنیا همه پشم
از گریه گذشت کار و شد نوبتِ خشم
حالا که از آبِ زندگی بیزارم
با قیرِ گناه دست میشویم و چشم
دوباره کتاب میخوانم. دوباره کرمِ کتاب
میشوم. به قصدِ خرابکردنِ خودم. با دانایی آتشِ زیرِ دیگم را زیاد میکنم.
دوباره کتاب میخوانم با آگاهی به این که علمِ لاینفع است. میخواهم خودم را در
علمِ بیخود غرق کنم. گ... تو گورِ ترس از علمِ بیخود. میخواهم، گفتم، بهدردنخور
شوم.
So, let's be a junky!
17:50
در راهِ خانه
24 بهمن 1394