1
در این چهارراهِ اسید و سیمان و دود و آتش ،
آن چه منم ،
جوانکی است با دسته گلی خشکیده
نه در انتظار کسی
نه در اندیشۀ رفتن به سویی
تنها ایستاده است
و به اندوهبارترین صدای جهان
با خود می گوید :
« سبز نیستم
اما
ماشین ها از من می رمند . »
2
لبریز
بود
گوش هایش از تکه تکه شدن و به سیخ کشیدن و قی
و سینه اش از سرفه هایی که با لخته های خون ...
به دستش
تبری بود
که طرحِ آشکارِ سقوطِ برج ها را داشت
و پیرهنش را عطری بود
که تفنگداران
پس از خونش
آمدند و بوییدند
3
خوشه های جوهرینِ اشکش را
برای من به ارث گذاشت
و من
تمام آن را
در یخچه های شعرم
مومیایی می کنم.
10 دی ماه 1392