لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۳۴ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

 

با م و جستوجوی تنهاییاش

 

نخواستنِ اجتماع، نخواستنِ اخلاق و ملت، نخواستنِ هرچه مربوط به انسانِاجتماعی است، وازدگی و واخوردگی است ،و سرشار است از اندوهی که از کندۀ پوسیده برمیشود و بوی منی میدهد. زخم از بیهودگی خوردن. زخم از بیکاری و بیعاری. زخمهایی بر تنِ تنها. و من که تنهایم.

-

بیزارم. از بیهودگی و بیکاری و از بیعاری .و عاریام از علایق و بندهای ملت. بیزارم از توهماتِ ملت ؛و با این همه، در آزارم و آزرده. من که تنهایم.

-

نمیخواهم و دوست میدارم این نمیخواهم را. آنچه میخواهم و میجویم خود است. واخوردهام غلتیده در خود، و از خود و با خود حرف میزنم. کار میکنم اما کارم برای تو نیست .و این که میپویم بهسوی تو نیست .و این که میپویم بهوضوح پایا ست. من که در تنهایی میپویم. من که تنهایم.

-

اما من تو را دوست میدارم. تو که خود زخمی .و من از تو زخمیام .و از این زخم خون که میرود، خون میخورم .که قوت و قوّت من از خون است. پس باش. همچنان بر تنِ من. ساکت و بیزار باش؛ اما باش در من. من که تنهایم.

-

تنهاییام پُر نمیشود که التماست کنم برای آمدن و ماندن. تنهاییام خالی نیست .و من آنگاه که از خود پُرم، تنهایم. اما در پی تو ام. توی رؤیا. توی تنها. که نمیتوانی پر کنی. که نمیتوانی پر شوی. تنها میتوانی پراکنده شوی. درپیِ تنهاییِ تو ام تا دو تنها یکدیگر را پر نکنیم و پر نشویم از هم. تنها، باشیم در کنارِ هم ،و لذتِ ما از پر شدن نباشد؛ از پُر بودن باشد و از بودن باشد در کنارِ هم و در هم و بر هم. باشیم و پراکنده کنیم و پر واز کنیم. ما دو. ما دو که تنهاییم.

 

13 مرداد 1394

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

آنپشت [داستانکوتاه]


مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اون‌جا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین می‌آیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله می‌کشد. «البته دیدن هم نداره.» نمی‌خواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین می‌آیند از کوهِ تاریک، تنها سایه‌ای مبهم پیدا ست از دور.

-

در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخش‌اند و چند چراغِ‌مطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب می‌کند. از گردِ گچ سرفه می‌کند. چشمش آب می‌آید. داری گریه می‌کنی؟ دستمالی برمی‌کشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک می‌کند. «چیه مگه؟» پا می‌شود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. می‌شه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه می‌کند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که می‌افتد. می‌نشیند. «سلام.» دست می‌دهند به هم و دست‌ می‌گیرند از هم.

-

«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همه‌جا ببینیم. راستی! تو چرا شماره‌مُ نگرفتی یا شماره‌تُ ندادی بهم؟ مگه نمی‌خواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند می‌زند. دیگری لبخند می‌زند. بغل می‌کنند و فشار می‌دهند همدیگر‌ را. چطوری پیدام کردی این‌جا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبه‌خود پیدا می‌شیم.» عرق می‌کنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمی‌آیند. «باشه!» لبخند می‌زنند. سر تکان می‌دهند. معمار می‌رود. دیگری می‌رود.

-

زنی زیبا می‌گذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه می‌کنند به هم. پا می‌شوند و می‌روند دنبالِ زیبا.

-

معمار تخته‌سیاه را پاک می‌کند. کاغذها را دسته می‌کند. چراغ‌های مطالعه را خاموش می‌کند. پتک را برمی‌دارد. ضربه‌ای می‌کوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.

-

تو... هیچ‌وقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای می‌زند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش می‌کند. سکوت. بی‌حالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّ‌ومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان می‌خورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلک‌پلک می‌زند. پوستش می‌لرزد. «خب حالا! بچۀ بی‌جنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بی‌نهایت نگاه می‌کند که برهنه لباس می‌پوشد: خال‌های سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»

-

این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل می‌نشیند. «حسابای ریاضی.» می‌دونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره می‌کند. دیگری می‌آید می‌نشیند روبه‌روی معمار. مگه خودت نساختی این‌جا رُ؟ معمار سر تکان می‌دهد. خب پس چرا می‌خوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.

-

این‌جوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه می‌دونم. یه‌طورِ دیگه‌ست. اونا زنگ می‌زنن، حال‌واحوال می‌کنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ می‌دونن. معمار پیراهنش را می‌پوشد. دکمه می‌بندد که نزدیکِ دیگری می‌آید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را می‌بوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار می‌بوید فقط. تو چرا این‌طوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده می‌نگرد. من دوست‌پسرتم؟ معمار می‌بوید.

-

«می‌دونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچ‌به‌هیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «به‌نظرت دارن چی‌کار می‌کنن؟» عاشقی می‌کنن دیگه. جوونن. می‌روند می‌نشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور می‌زنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»

-

معمار قاشق را در استکان می‌گرداند. به استکان اشاره می‌کند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. می‌شی جزئی از من.» این که خوبه! «من این‌طوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یه‌جایی کار دارم، می‌ری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه می‌کند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.

-

دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهان‌بند بر دهان و چشم‌بند بر چشم‌ها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشم‌بند و دهان‌بند و دست‌ و پای بسته.

-

«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه می‌کند که دارد می‌رود به سوی تودۀ لباس‌ها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری می‌نشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباس‌ها دست‌بندی پلیسی در‌می‌آورد می‌آید. لخت. می‌ایستد. «اینُ می‌خوای؟» دیگری نشسته دست‌بند را می‌گیرد می‌بندد به دست‌های خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه این‌طوری.» دست‌بند را باز می‌کند می‌اندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری نگاهش می‌کند. استخوان‌ها و پوست. خال‌ها و لکه‌ها. «دنبالِ چی می‌گردی؟» نمی‌فهممت. «تو می‌خوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز می‌شود. دیگری می‌آید تو. پتک را برمی‌دارد. ستون را می‌زند.

-

معمار دستِ دیگری را می‌بوید. «من هیچ‌وقت نمی‌پرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس می‌کنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو می‌کشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار می‌بیند دیگری.

-

کنارِ ستون ایستاده‌اند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «می‌دونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو می‌دونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»

-

تو از من چی می‌خوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی می‌خوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند می‌زند و اخم می‌کند. خب پس تو چی‌ می‌خوای؟ «هیچی نمی‌خوام ازت. تو چی؟» نمی‌دونم... اگه هیچی، پس چرا هی می‌بینمت باهام حرف می‌زنی میاریم خونه‌ت لخت می‌شی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را می‌گذارد به دهان و استکانِ چای را به لب می‌برد.

-

«همون زنی بود دنبالش می‌رفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه می‌کند پُر سؤال. «دیشب تا حالا این‌جا ست.» دیگری پلک‌پلک می‌زند. نگاه می‌کند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر می‌کنی؟ این که راست می‌گم یا نه؟» معمار می‌رود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری پا می‌شود. نمی‌خوام جز تو کسِ دیگه‌ای ببینم این‌جا. «پس خودت چی هستی؟»

-

صدای معمار را می‌شنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهان‌بند و چشم‌بند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دست‌وپای دیگری را باز می‌کند. چشمش را. پتک را می‌دهد دستش و می‌رود از خانه بیرون. دیگری بسته‌دهان، به پتک نگاه می‌کند و به ستونِ ضعیف‌شده از ضربات ،و به سقف. می‌کوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز می‌شود و معمار می‌آید تو. دیگری را بغل می‌کند فشارش می‌دهد. ناراحت نشدم که بخوای دل‌جویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار می‌دهد و می‌بوید.

-

دیگری ضربه را به ستونِ ضعیف‌تر می‌زند. می‌ایستد. اتفاق نمی‌افتد. پتک را می‌گذارد زمین. درِ بسته را نگاه می‌کند. می‌رود سویش. باز می‌کند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایه‌روشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی می‌گردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار می‌رود. دیگری پا می‌شود لباس‌ها را می‌کند. معمار لباس‌پوشیده می‌آید. «خجالت می‌کشی؟... همین‌جور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار می‌نشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره می‌نگرد.

-

لباس‌های دیگری و لباس‌های معمار در آتش دود می‌کنند و شعله‌خاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشسته‌اند.

-

دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. می‌داند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس می‌کند. پتک را بالا می‌برد. می‌کوبد. ستون می‌شکند. سقف می‌ریزد. معمار نگاه می‌کند به خانه خراب می‌شود از دور. پس نزدیکِ آوار می‌آید. تکه‌های آجر و سیمان را کنار می‌زند. تنِ لختِ دیگری خاک‌آلود. بی‌نبض. بی‌نفس. معمار راست می‌ایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبه‌رو بالا می‌رود و می‌پرد آن‌سو. دیگری چشم باز می‌کند. سرفه می‌کند. نفس می‌کشد. به دیوار و شاخه‌ها و انارها نگاه می‌کند. لباس‌های معمار پرت می‌شوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاک‌آلود بلند می‌شود. از دیوار می‌رود بالا. می‌پرد آن‌سو.

شاخه‌ها و انار به‌احترامِ سکوت می‌جنبند.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

وجودِ خوشی دو گونه است: خشنودی، خوشوقتی. چه تفاوتی دارند؟

در جهانِ انسانی، آنچه از خوشی بهدستآمدنی است، خوشوقتی است. لذاتِ گذرا و همچنین وجودِ دیگری به نامِ بدوقتی نشان از خوشوقتیاند. خوشوقتی عاملی بیرونی دارد؛ هنر، خوردن، سکس، عدالت: همه اتفاقاتیاند که بدونِ وجودِ بیرون برای انسان نمیافتند .و وقتی این عاملِ بیرونی از بین برود، خوشوقتی محو میشود و جایش را بدوقتی پر میکند. پس انسام مدام در نوسانِ بدوقتی-خوشوقتی است و همواره درپیِ پناهگاهی میگردد که آنجا برایش خوشوقتی داشته باشد. جایی میرود که خوشوقتی داشته باشد، غذایی میخورد، رابطهای برقرار میکند، آرمانی اجتماعی-ایدئولوژیک انتخاب میکند که خوشوقتی داشته باشد. خوشوقتی و بدوقتی در این نگاه، اشیایی اُبژکتیو هستند که میتوان تصاحبشان کرد، خرید، دزدید. نکتۀ دیگر این که در این جهانِ انسانی که همهچیزی ازدسترونده است، حالِ خوش و حالِ بد هم پایدار نیستند و انسان منفعل است؛ یعنی مفعولِ این حالات است: لحظهای خوشی به او دخول میکند، دمی بدی او را میگاید.

در جهانِ غیرانسانی، چون وقت وجود ندارد، پس خوش و بد نمیتوانند به وقت وارد بشوند؛ در این جهان خوش و بد وجود ندارد. این جهان، هستیِ فعال است و حضورِ فعال است. در این نگاه، جهان و وجودِ غیرِانسانی هر دو فاعلاند. چیزی از هم نمیگیرند، پس نمیدهند هم. جهانِ معامله نیست، جهانِ مبادله نیست. جهانِ تقاطع و برخوردِ هستیها و جابهجایی است. بینِ دو سنگ چیزی جابهجا نمیشود؛ بلکه خودِ سنگها هستند که جابهجا میشوند. جهان و وجودِ غیرِانسانی در این نگاه، همجنس هستند و در عملِ جنسیشان، هردو فاعل، بدونِ مفعول. این وجودِ غیرِانسانی، چنان که خودِ جهان هست، جا و وقت ندارد؛ خودش جا و وقت است. دربرابر، جهانِ انسانی، چون جا و وقت را دارد، از دستشان میدهد؛ مصداقِ بارزش مرگ است.

پس خوشی و بدی در دو جهانِ انسانی و غیرِانسانی، حضورهای متفاوت دارند: در جهانِ انسانی، ابژههایی برای داشتناند؛ اما در جهانِ غیرِانسانی، حضور و وجودند، از دست نمیروند، به دست نمیآیند هم.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

سیگار خاموش را

تا ابد میکشم

 

یعنی قصدی به کشیدنِ جهان ندارم-بر دوش. یعنی قصدی به کشتنِ جهان هم ندارم دیگر. یعنی تو، جهان را به هم ریختی وقتی که رفتی و ایستادی تا از میانِ درخت و دیوار به جهانبهریختگیِ من نگاه کنی. یعنی رفتی که نرفتی. دیگری شدی تا همیشه. بمانی. نروی.

سفید بودی. با آن که سیاه بود. شاید نور بود. نورِ از زمین. شاید نور بود. نورِ از تو. شاید نور بودی. نوری از زمین که مرا آنگونه روشن کردی. روشن شدی. نه برای من. نه با من. در من. نوری در من شدهای.

همیشه به فکرِ پنجرهها بودهام. پنجرههایی که دستِ همه است. دستهایی که به روی دستِ دیگری-دیگران گشوده میشوند. پنجرههایی که شکسته میشوند. خرد میشوند. اما نابود نمیشوند. هیچچیز در این جهان نابود نمیشود. هر پنجره که باز شد، دیگر بسته نمیشود. دستم هنوز باز است. دست و دل باز همیشه دست و دل باز است. اما من دل باز نیستم. بازیِ دل؟ دل مگر بازی دارد جز مرگ؟ و مرگِ دل همیشه هست. برای من که روزی همینجا نوشتم میترسم از این دو دلی که درونم است؛ یکی از سنگ، دیگری از تنگ...

رازِ جهان چیست؟ نمیدانم. شاید چون جهان رازی ندارد در خود. یا شاید چون از جنسِ جهانم و آن که دهانش بوی سیر میدهد، بوی سیرِ دهانِ دیگری را تشخیص نمیدهد. شاید همین رازِ جهان است. چه میگویم؟ نمیدانم...

راهِ درست. نمیدانم. به خود میگویم درستغلطی وجود ندارد. هر چه هست، فقط هست. صفات را ذهن میدهد تا زنده بماند. میگویم باید ذهن و زبان را کشت. اما میدانم که ممکن نیست.

خدا. خدای من. کیستی تو کجایی چیستی؟ منم. نه. من دیگری را راه میدهم به اینجای تنهاییام. شاید من هم از تنهایی مثلِ همه دیگریان میترسم. شاید این همه خودزنی و خودشکنی و خودفراموشیهایم از انکارِ این ترس باشد. همانطور که کسی که بیشتر از همه از مرگ میترسد، بیش از همه انکارش میکند. نمیدانم.

به من گفتی. باش. فقط باش. نه بیرون. نه درون. اما راهم دادی تا عمق. و نوری که روشن شد آن شب، عمقِ من را نشانه گرفت. دیدی؟ ندیدی؟ تهِ اعماقِ اقیانوسها که ماهیها... ماهیها در من. ماهیها در دهانم زندهاند. دهان اگر باز کنم (میترسم) ماهیها بیرون بیفتند و بمیرند. میترسم از مرگِ شاهماهیِ درونم. میترسم از مرگِ خودم. به بوی تو.

به سوی تو...

 

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

پنجرهای که به من بستی. و میدانم خواستِ بازشدنش، بستهماندن است.

و این که بسته ماندهام. وابسته ماندهام. وا بسته. بازِ بسته. و این پنچره که بازِ بسته است بر من. باز بستهای برِ من.

نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است. شب هم. موی تو هم. لبت هم.

 

 

 

16 تیر 1394

 

پ.ن: عکس از فیلم Eyes wide shut استنلی کوبریک

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

یادداشت بر فیلم اژدها [تحلیلی]

نام: Dragon

کارگردان: Peter Chan

نویسنده:Aubrey Lam 

بازیگران: Donnie Yen ، Takeshi Kaneshiro،Tang Wei

سال: 2011

کشور: Hong Kong، China

 

 

اژدها فیلمی است که از نظرِ ژانر، تکلیفش با خودش مشخص نیست؛ با درام آغاز میشود، به اکشن-رزمی تبدیل میشود، به معمایی-کارآگاهی میرسد، به درام بازمیگردد، از نیمه به بعد هم دیگر سراسر رزمی است. این پریشانیِ ژانر به پریشانیِ لحن منجر میشود؛ مخصوصاً وقتی که نیمۀ اولِ فیلم، لحنی کارآگاهانه دارد، وقتی ناگهان لحن به رزمی تبدیل شود، من سردرگم میشوم و قدری سرخورده هم.

 

اژدها ازنظرِ روایت پریشان است. در فیلم، صدای راوی (کارآگاه) شنیده میشود. آیا حضورِ راوی به فیلم اجازه میدهد تصاویری جز از نگاهِ راوی ارایه کند؟ در این فیلم که اینگونه است. البته باید در نظر گرفت که صدای راوی در کلِ فیلم نیست؛ از جایی شروع و در جایی تمام میشود. اما اگر اساساً راوی نبود، فیلم از نظرِ روایی ضربهای میخورد؟

 

روایتِ اژدها بیمحور است. محورِ فیلم کدام شخصیت/کنش است؟ کارآگاه؟ رزمیکار؟ این هم مشخص نیست. فیلم تکیهاش را بر این دو کرده است؛ فیلم بر این دو تکه شده است.

 

اژدها حراف است. در بیشترِ مواقع آن‌چه می‌تواند/باید به زبانِ تصویر گفته شود، بر زبانِ راوی می‌آید. این شیوه از روایت که در ادبیات و سینمای عامیانۀ کارآگاهی بسیار استفاده می‌شود،

مخاطبی منفعل می‌طلبد/می‌سازد و به‌جای طرحِ سؤال، جواب را پیش از سؤال برایش مطرح می‌کند. خلاق نیست.

 

فیلم‌نامۀ اژدها در پایان‌بندی ضعیف است. آیا رزمی‌کار به‌راحتی از دستِ قانون رها می‌شود تا به زندگیِ عادی برگردد؟ قانونی که حکم به دستگیریِ او داده بود. آیا رزمی‌کارانِ دیگر به او اجازۀ ادامۀ حیات را می‌دهند؟

 

فیلم‌نامه قربانیِ ایدۀ اصلی و نهاییِ فیلم شده است.

 

 

یادداشت بر فیلمِ اژدها [شخصی]

 

من این فیلم را حدود سه سال پیش از شبکۀ سه صداوسیما دیدم و مجذوبِ بخشِ اولش شدم ،و اگر دوباره دیدمش، فقط به‌خاطرِ بازیابیِ آن خاطرۀ خوش بود که البته نیمۀ دومِ فیلم (به‌جز در دو لحظه) برای خراب‌کردنِ آن تصویرِ خوش کافی بود. در نیمۀ اول، با شرلوک‌هولمزی چینی برخورد می‌کنم. این شرلوک‌هولمزی که عصا دارد، کلاه دارد، علوم‌زیستی می‌داند، استنتاج می‌کند، ضداحساس و ضدانسان‌اجتماعی است، کمی شوخ‌طبع است، دیدنِ مسیرِ استنتاج‌هایش لذت‌بخش است. بخشی از فیلم، به مناسبتِ مضمونِ نهاییِ خود، بر دوشِ او است که با سؤالات و تردیدهایی که گرفتارِ آن‌ها است پیش می‌رود: انسانیت مهم است یا قانون؟ در این دنیا تنها چیزی که دروغ نمی‌گوید علم و قانون است. البته این ایدۀ نهاییِ فیلم نیست. اژدها درمقابلِ کارآگاه قرار میگیرد. اژدها میگوید: انسانیت برتر است ،و قانون و علم باید در خدمتِ این ایده باشند و اگر نیستند، کنار بروند بمیرند. کنشِ نهاییِ کارآگاه و نیز تصویرِ نهاییِ او، مؤیدِ این نظرِ من است.

 

اما در موردِ ایدۀ اصلیِ فیلم. ایدۀ روشنفکرانه و لایتِ اژدها، مرا خشنود نمیکند وقتی که میگوید: انسان میتواند گذشتۀ پلیدِ خود را وابگذارد و واردِ زندگیِ سالم و تازهای بشود پس باید تاوانِ این انتخاب را بپردازد. تاوانی که رزمیکارِ این فیلم میپردازد، بیش از حد روتین و عادی است؛ بریدن از گذشته تا سرحدِ قتلِ پدر برای ماندن در وضعیتِ جدید. وضعیتی که فرد در آن خانواده دارد، زن و بچه را دوست دارد (و نه خودش را)، شخصیتِ اجتماعی ِمناسبی دارد، نمی‌خواهد این داشته‌ها را به هیچ قیمتی از دست بدهد؛ حتی به قیمتِ مرگِ خود یا قتلِ پدر.

 

از این نظر می‌گویم ایده‌اش روشنفکرانه و لایت است که کنشِ رزمی‌کار، کنشی خاص و رادیکال نیست؛ کاری است که هر آدم ِعادی برای نگه‌داشتنِ زندگیِ خود می‌کند (یا دست‌کم باید بکند): حفظِ خانه و خانواده ،و ایثارِ برای این هدف. [به تو که این را می‌خوانی اطمینان می‌دهم] این ایده و این هدف هرگز اژدهاوار نیست. ایده و هدفی مارمولکی است. با پدرش موافقم که گفت: تو هم تبدیل شدی به یکی مثلِ همه آن‌ها. دنیا تو را طرد کرد.

 

این فیلم، روایتِ تبدیلِ یک اژدها به مارمولک است؛ دنیای مارمولک‌ها، اژدهایان را طرد می‌کند.

 

 

11 تیر 1394

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

جانور برای چه لانه میسازد؟ چرا به جایی پناه میبرد؟ اول بدانم که لانه و پناهگاه دو چیزِ جدا هستند.

-

پیش از هرچیز، آنچه هدفِ جانور است، حفظِ جان و بقا است؛ پناهگاه بهقصدِ بقا است. پس که جانور دانست باقی است، به تولیدِمثل میافتد؛ لانه، رو به تولیدِ مثل دارد و لزوماً قاصدِ بقا نیست.

-

لانه و پناهگاه. استعارههای جانور برای بیانِ هستن.

-

جانور تا در بقا قرار نگرفته، تنها است و جایی برای دیگری ندارد. همین که در بقا قرار گرفت، دیگری پیش میآید.

-

میمونسانان. لانه نمیسازند. نیازی ندارند. پناه میگیرند فقط. آن هم بر بالای درختانِ بلند.

میمونسان باشم.

-

بقا چیست؟ برای من چیزی جز بقا نیست. و چون در جهان بقا نیست، من به شکست بیشتر میخورم. داروین گه میخورد میگوید بقای اصلح. من اصلحم بر جهان؛ که باقی میماند؟

-

«جانور دانست باقی است» حرفِ مفت است اگر این دانستن یقین باشد. جهان لانۀ بقا نیست .و جانور در این بیبقا قرار نمیدارد.

-

میدانم که نه قرار برای من خواهد بود در بقا، نه بقا. پس چه کنم؟ پیِ دیگری بگیرم؟ سرِ خود بگیرم؟ من پذیرفتهام این جهان را؟ یا در جنگم با؟ دلهره دارم فقط.

 

6 تیر 1394

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


نابودی. نابودیِ هر‌چه می‌گویم. نابودیِ خودم. از خودم می‌گویم تا نابود بشود دیگر هیچ نماند جز تکه‌پاره‌های واژه‌گری‌ها این‌جا آن‌جا این‌رنگ آن‌رنگ... خودم را به‌ نام صدا می‌زنم با صدای تو تا نابود شود. چه بماند؟ شاید فقط صدای تو. شاید فقط تو. دیگر دیر است برای مهم نیست حتی. دیگر آن‌قدر دیر است که هیچ‌چیز در امان نیست...

 

نابودی. از همه‌چیز گفتن. همه‌چیز را گفتن. همه‌چیز را کوفتن به واژه و روفتن به کلام. همه‌چیز را صدازدن به نام. همه‌چیز را نابودکردن. نیستن.

 

نابودی. کشتن. سلاح؟ واژه. قاتل؟ خودم. مقتول؟ هر گفتنی هر باشنده هر هستنده که به واژه درآید. به گفت. سلاحِ خطری است واژه و گفت .و من. آدم. در تمامِ عمر، به کشتنِ هرچه هستنده برخاسته‌ام. از عشق و دوست. از پنجره. از نفرت. از سکوت و ساکن و متروک. از شاد و چراغ و عزا. از هرچه هستنده. می‌گویم. به امیدِ زنده‌ماندن. به قیمتِ نابودکردنِ هرچه جز من. و نهایتاً از خودم می‌گویم تا... در تناقضم. می‌دانم. از سویی در تخریبِ خود دم می‌زنم از تخریبِ خود. از سویی به تخریبِ جهان برخاسته‌ام به‌نفعِ خود...

 

نابودی. از هرچه گفته‌ام، به باد است ، همه‌چیزم به باد است .و چیزی جز باد ندارم به مشت. و حالا ترسم از یک چیز است فقط: مشت باز کنم، همین باد هم از دستم برود...

 

19 خرداد 1394

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

با صدای بلند با هیچ که دور است از من او هم


هلاک. از تشنگی. میروم. راهی ندارم. آبی ندارم. تاریک نیست. آب نیست. سراب نیست. کوه است. دره است. شکفت است. چشمه نیست. صدای آب نیست. درخت نیست. علف نیست. هلاک. از تشنگی. میروم.


تنها. بیهمه. بیهر. بیکس. دستِ راستم از هفتجا زخم شده. خون پاشیده پخشیده خشکیده. سرم گیج. سنگین. پاکتِ سیگارم خالی. سرد نیست. تاریک نیست. گم نشده‌ام. فقط هلاک. از تشنگی. می‌روم.

پسر خاله گوشی داری؟ از پشتِ تخته‌سنگ. این صدا. کیست؟ گوشی ندارم. نه. یعنی دارم؛ شارژ ندارد. دیدمش. پیراهن و شلوارِ روشن و موهای پریشان. گوشی داری پسر خاله یه زنگی بزنم پایین؟ «شرمنده. دارم، ولی شارژ نداره.» دیگر هیچ نمی‌گوید. می‌رود؟ نمی‌رود؟ می‌روم. به رفتنم نگاه می‌کند؟ نمی‌دانم. هلاکم. از تشنگی. می‌روم. چرا نخواستم آبی به‌ من بدهد؟ مگر بطری دستش نبود؟ بود؟ نمی‌دانم... رفته‌ام دیگر دیر شده. می‌روم.


این‌جا چه می‌خوای؟ این صدای کیست؟ صدای مردی که نمی‌بینمش. پشتِ کدام تخته‌سنگ نشسته ایستاده خوابیده است؟ مرا از کجا دیده می‌بیند؟ نمی‌دانم. به راهِ ناپیدا ادامه می‌دهم. مردِ ناپیدا صدا نمی‌کند دیگر. اگر نامم را می‌دانست آیا صدایم می‌زد؟ بگذار خودم را صدا بزنم ببینم چه می‌شود: «محمد!» صدا می‌رود. می‌رود. می‌آید. می‌پیچد. تکرار می‌شود. به سکوت. خودم هم جواب نمی‌دهم...

 

پ.ن1: متن ناتمام است. چون شروع هم نشده است. تمرین است. بداهه است. مبارزه است؛ با مرگ.

پ.ن2: خسته ام. می نویسم. اما. با هیچ. اما. برای هیچ؛ که او هم دیگر نیست. اما مهم نیست.

16 خرداد 1394 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


نشستم. یکه. دیوار کثیف بود. کثافتش رفت لای موهام. تکاندمش. فلاسکِ آبی را درآوردم گذاشتم کنارِ دستم. پاکتِ تا تهکشیدۀ بهمن هم. فندک هم. قهوۀ رقیق را ریختم توی سرِ فلاسک. سر/ کشیدم. کتاب را باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. بستم. گذاشتم توی کیفم. دوباره قهوه ریختم. نخِ آخر هم. ته کشید قهوه و نخ. پا شدم. صدای قدمها روی سنگ. جنبشِ سنگ. خشخشِ سنگ روی سنگ. جنبشِ سنگینِ من. نگاهش بود و خودش نبود. تنها بودم و تنها رفتهبود. بیرون زدم. غلیظ. جریانِ غلیظِ من در سرازیری. رفتم و رفتم و رفتم تا ریختم به دستشوییِ عمومی. فرو شدم. در شدم. در که شدم، دری بودم که باز جوش خورده بود. صدای زیباییِ جاودانِ درختان را میشنیدم.

 

 

8 خرداد 1394

 

پ.ن: زیباییِ جاودانِ درختان، آهنگی از آلبومِ صداهای درد کارِ گروهِ شیلیاییِ یوآرال است. 

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
محمدحسین توفیق‌زاده


با ز.ر که نمیخواند هیچ مرا

یعنی نمیفهمی چه بد و بدتری که منم؟

چه میشود؟ چه دارد میشود؟ چه میتواند بشود جز تهکشیدنِ آبِ درونِ بطری زیرِ آفتاب؟ جز ابرنشدنِ این قطراتِ رفته. جز نباریدن و جارینشدن. جز نیستن.

بودنم آزارِ توست. نمیتوانم یکعمر با آزارِ تو بمانم که دوستت دارم که میخواهمت که تویی تنها خواستِ من وقتی همه نخواستنم. که تویی استثنای تنِ من. که تویی تن و وطن من. که تویی من. که تنها تویی. تو.

چه میخواهی؟ خوشبختی. اما تو بیمن تنها خوشبختی. تو بیمن. تو تنها.

من؟ سطلِ آشغالم. آشغالم. نریز. عمرت را نریز به پای منِ بیسروپا. میخواهم که نخواهم بدشدنت. بخواه که نخواهی بد را. می‌شناسم خودم را و تو را. که خورشیدمی. که انکارتم. که آزارتم.

تو بی‌من. تو. مرا بردار. دارم بزن. دارم بی‌تو... دارم بی‌تو من... دارم بی‌تو من من می‌شوم. بتی که خود ساخته‌ام نه تویی. خودمم. تو بت‌خانه‌ای. هم کعبه و هم خانه و بت‌خانه تویی تو.

بدتر منم. تاوان تویی. تاوانِ من‌بودنم. نبودنِ تو. فدا می‌کنم. سر می‌برم. این سرِ بریده‌ام بیا. برو. بگذار در این تش...

اگر بمانم و بمانی. اگر بمانم و بد بمانم. اگر بد بمانم و بد ببینی. اگر نشدم. نمی‌بخشم. خودم را. تو را. نمی‌بخشم که پی خوش‌بختی در بدتری گشتن. نمی‌بخشم که بی‌کلید. نمی‌بخشم که بی‌چراغ.

باشم. قرصم کن. قرصم کن که می‌کُشیم. قرصم کن که خفه‌ام می‌کنی. که بدتر را می‌کشی با دست‌های خودت. که بدتر را با خودت می‌کشی. قولم بده قرصم کن. نمی‌خواهم در آغوشت بگیرم. که می‌خواهم در آغوشت بمیرم.

من باتو. نه. من در تو. درتوییِ من هوا است. نفس می‌کشم.

 

8 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.

هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...

در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...

اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)

 

5 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


حسِ گمشدن. حسِ غالب.

چرا گم شدهام؟ کجا؟

هیچ برایم مهم نیست. هیچ آرمانی ندارم. هیچ که هیچ...

دارم خودم را خفه میکنم. از تنشها و فشارها که به اعصاب و تنم وارد میکنم وجودم درد میکند. چرا اینقدر بیهودهام؟

یک کلام. بلد نیستم زندگی کنم. نمیدانم به کدام سو و به کدام هدف. ملت را که میبینم ناباورانه با خودم میگویم ملت به چه چیزهایی که اهمیت میدهد. تعجب. حیرت. ناتوانی از فهم و تحلیل.

سلامت. آرامش. خوشبختی. مفاهیمی دور از من. من از اینها دور. چه دور...

آدم هست خوب. آدم هست بد. من اصلاً آدم نیستم.

منتظر نیستم. میدانم. معجزهای در کار نیست. هیچ از بیرون بر من خوشی نمیافزاید مگر اینکه بخواهم. مگر هشیار باشم. مگر حسهایم رو به جهان باز باشند. اه که در ذهنم اسیرم. در ذهنم اسیرم. نبستهام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج... اسیر اسیر اسیرم.

به دنبالِ چیزی باشم. پرسیدم گفت خوشبختی. بهدنبالِ درکِ خود. فقط. باید. خودم را بتوانم درک کنم. امروز از درکِ خود هم عاجزم. نمیتوانم بفهمم چرا چه کاری را کجا با کی میکنم. گیاهیام کنجِ ویرانهای در دشتِ دور که باد میزندش. بادِ لعنتی.

اما چه. چه چیزی. چه کسی. چه کاری. چه جایی... جهانم درد میکند. نمیتوانم جهانم را ببینم. جهانم نما ندارد. نمود ندارد. بسته است. اسیر. اسیر. اسیر. و هیچ دستی، هیچ کلامی، هیچ پنجرهای نمیتواند نجاتم بدهد. جز کلامی از پنجرۀ دستِ خودم.

 

2 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.

 

آن­دیگری        ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.

دیگری           ینی تا حالا ازدواج نکردی؟

آن­دیگری        نه. تو چی؟

دیگری           ها؟

آن­دیگری        آره...

دیگری           آره...

سکوت.

(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)

 

و گفت:

همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم

و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)

 

میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده


کارگردان: فردین صاحبالزمانی

بازیگران: علی مصفا، لیلا حاتمی، مهتاب کرامتی

محصولِ سالِ 1388

 

علی. یک آدمِ عجیب. منتظر است؟ چنین انتظاری در علی میبینم؟ نه. منتظرِ هیچ نیست. یادته دو ماه تو دانشگاه با هیچکس حرف نزدی؟ سکوت کردی که چی؟ چی بود؟ تمرین بود. تمرینِ چی؟ تمرینِ هیچی. فقط تمرین. در غار زندگی میکند. زنگِ زلزلهسنج را وصل میکند به چراغ. سیگار نمیکشد. قهوه میخورد. رانندۀ آژانس است. تنها است. تنهایی را خواسته. من هروقت خواستم یه کاری بکنم، یههو اصلاً هیچکاری نکردهم! آدمهست خوب. آدمهست بد. تو اصلاً آدم نیستی. راننده است. میرساند. منتظر نیست. منتظرِ هیچ نیست. مثلِ بقیه نیست. تنها است. گیاهی تنها است در گذرگاهِ باد. علی همبَرِ باد است. انتخاب میکند؟ چرا عاشق میشود؟ آیا میخواسته؟ نوبتِ من شد. همۀ بچهها اصرار داشتن از من بپرسن کیُ دوست داری. اما من هیچی نمیگفتم. تا این که سیما گفت خب نگو. حداقل بگو یه چیزایی هست که تو نمیدونی. اینُ هم نگفتم. خانهاش. اندوه و آرامش. آرامشِ اندوه. اندوهِ آرامش. نه. آرامش نه. سکوت. سکوتِ مطلق. اگه روت بشه اینجا مینویسی به من مربوط نیست؛ لطفاً با من کاری نداشته باشید. تمامِ تلاشش... تلاش؟ اصلاً علی تلاشی میکند؟ دستوپا میزند؟ نه. علی هست. فقط. نه خوب. نه بد. نه آدم.

علی دنبالِ تغییر است؟ این را نمیبینم. هیچ تلاشی ندارد. پیش میآید. فقط پیش میرود. در موقعیت قرار میگیرد. ساکن است. نه. حرکتش بسیار اندک است. حرکتِ کوه. سالها طول میکشد جنبشش حس نمیشود. انتخاب میکند؟ انتخاب میکند که برود دنبالِ لیلا؟ انتخاب میکند که زنگ میزند به لیلا چندبار اومدم درِ خونه چراغا خاموش بود... دارم میام دنبالت. انتخاب میکند گفتنِ این را؟ فرقِ تو با بقیه اینه که بقیه یه دیوار میکشن دورِ خودشون و دوست و خانوادهشون، تو دیوارُ کشیدی دورِ خودت. راست میگوید. اما علی حرفی نمیزند. نه میگوید بله نه میگوید نه. فقط نگاه می‌کند. برم؟ ساعتتُ عوض کردی؟

کارواش با بُرُسها سرخِ ترسناک. شیشه را میکشد پایین بهاندازۀ یک بندِ انگشت. آب میریزد روی صورتش. نفس می‌کشد. شیشه را می‌دهد بالا. می‌ترسد؟ از چه می‌ترسد؟ چرا این‌قدر ساکت است؟ چرا هروقت می‌خواهد کاری بکند هیچ‌کاری نمی‌کند؟ باید خودش را تغییر بدهد؟ منتظرِ معجزه است؟ اصلاً کی گفته من منتظرِ معجزه‌ام؟ نمی‌گردد دنبالِ چیزی. هست. فقط. می‌خواهد؟ در نخواستن مانده است. انتخابش نخواستن. چرا ناگاه می‌خواهد؟ چرا وقتی صدای ضبط‌شدۀ لیلا را یه چیزایی هست که نمی‌دونی می‌شنود به‌ فرودگاه‌ می‌رود؟ ما فقط یه پروازِ هفتصد و بیست و دو داشتیم که یک ساعته نشسته. رفت؟ آمد؟ ببخشید من یادم رفت بپرسم مسیرتون کجاست. مسیرمون کجاست؟ دو تا مسیر می‌‌ریم.

زنگِ زلزله‌سنج. گربه پیدا شده. زنگِ زلزله‌سنج. علی خودش زنگ را به صدا در می‌آورد. یعنی چه؟ یعنی علی تغییر کرده/می‌کند؟ یعنی علی به راهی می‌رود که تا کنون نرفته؟ علی می‌گوید؟ به حرف می‌آید؟ از غار بیرون می‌زند؟ علی سلامتِ عادی را می‌پذیرد؟ علی که تلاشی نکرده. تلاشی هم اگر کرده به آگاهی رسیده. آگاهیِ تلخ. تلخیِ آگاهی. چی می‌شه یه بارم با شکر بخوری و شیر؟ می‌میری؟ نه.

کارواش.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه می‌کند.

چرا؟ نپرس. به‌گمانم می‌دانی. به‌گمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف می‌زنند. به‌گمانم می‌خوانی حرفِ چشم و دست و پا. به‌گمانم می‌دانی و می‌دانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد می‌زند. سکوت دارد خفه‌ام می‌کند. سکوتِ من خفه‌ات می‌کند؟ چون نمی‌توانی‌ بشنوی‌اش. نمی‌شنوی. حرف را نمی‌شنوی. وقتی به سکوت گوش می‌کنی، فقط به سکوت گوش می‌کنی، نمی‌شنوی چه دارم نمی‌گویم. نمی‌شنوی.

چرا؟ تب‌خال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی می‌شود. دارد زخم می‌شود. دارد پر می‌شود از خون. زخمش می‌کنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آن‌قدر فشرده شد که بازشدنش سال‌ها طول می‌کشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطره‌ای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز می‌شود، بزرگ می‌شود و تمامِ تنم را می‌گیرد. دیگر من زخمی‌ام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سه‌تارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کرده‌ام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمی‌آید...

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


برف میآمد. دوازده پرندۀ سیاه روی چمنهای نزدیک سرگردان. «یادت هست؟ عمری را که با هم بر باد...» باد نمیآمد. برف بود که از راههای ناشناخته میریخت بر سرم ،و منِ یخزده در منِ داغ داغم؟گرم گم شده بود. آره؟ نه. من پاسخِ من را از دهانِ من میداد. ساعت. ساعت چند است؟ هدیه است. میگذارد توی کمدش درش را قفل میکند و پر واز میکند بر سر و میپرد با یازده پرندۀ سیاهِ دیگر. فردا که نیامدهست... میآید. بگذار بیاید. «از چه میترسی؟» از تنهایی. «چرا؟» دوست داری اونجا باشی؟ اون بالا. اتاقِ خالی. که خیلی تاریکه. «آره.» نمیترسی؟«از تاریکی؟» آره. «نه. تو میترسی؟» از تاریکی. آره. چرا؟

 

برف میآمد. قدم بزنیم؟ «نه.» داریم میزنیم. دم. پشتِ قاف. اینجا که نشستهایم پشتِ قاف است و دم میزنیم. میرود. میآید. نمیشه هی بری هی بیای. «هی نیامدهام. یادت هست وقتی که میخواستی ترک نکنم بند نبود؟ تا بند نباشد ترک نیست.» پا شو بریم. پاشیدم. بذرها را بر سنگها. گندم شد آرد شد پخت نان شد. «آدمی نان است.» بگیرید. این شراب خونِ من است. و این نان را پاره کنید که تنم است. و تا نان خورید و شراب نوشید از من میخورید و مینوشید تا در شما زنده باشم با آن که تنم پارهپاره ریخت و خونم بر خاک و خاره. «آدمی نان است. تمام میشود. تکهتکه پارهپاره میشود.» وقتی با تو ام، اشتها ندارم. «من نانم. با تو حسِ خوردهشدن دارم.» سرنوشت. تاتهنوشت. «در برنامهای بیرحم گرفتاریم. در بیپایانی.» در زندگیِ بهزورِ پس از زندگی. در مرگهای تو بر تو. در اندوهاندوه. که لبت پر واز میکند بر سر و با یازده پرندۀ سیاه، سکوت میکند. صدایش را رنگ کرده. میدانم. چون دوست دشمن است شکایت کجا...

 

«هوای گریه با من.» خب گریه کن. «نمیتوانم.» چرا نریم؟ «ما مالِ اینجاییم.» کجاییم؟ پشتِ قاف دم میزنیم. پشتِ قاف برف میآمد. سکوت بود. «عجولی.» چرا اینطوری میکنی؟ «یک فیلم هست ببینش: چیزهایی هست که نمیدانیخب بگو. «نمیگویم. نباید.»

 

«اذیتم نکن. اذیتم نکن.» بلند شدم دویدم در برف. فریاد «چرا حرف زدم؟ چرا حرف...» مشت زدم به دیوارِ آجریِ پرنور. برفهای توی موهایم را تکاندم بر سنگها. بیا. چیزی نیست. هست. اما از آن چیزهایی هست که نمیدانی.

 

«ایده ایده ایده ندارم.» زبانم میگرفت. رفتارت عاشقانه نیست. نباید باشد. عاشقم نیستی؟ نکتۀ سربسته. نپرس. «سرش را بسته ماندهام تا...» تا چی؟ «تا همهاش را بیندازم توی سطل بروم.» نشانم بده. لطفاً. لطفاً. «چون دوست دشمن است...» برف آمده بود بر سرِ دشمن نشسته. پاشیدماش بر سنگریزهها. گندم شد.

 

«حسِ خوردهشدن.» ازم استفاده میکنی. استفاده. «نه. از خودم استفاده میکنم.» از خودت که خودمم. «حرفِ خودم.» حرفِ خودم از دهانِ دیگرِ خودم. لبت پر واز میکند بر سر.

 

«ساعت چند است؟ دارد دیرم میشود.» بگذار تجربهاش کنم. تجربه. تمام. برف میآمد که رفتی. «چرا رفتی؟» چه. زشتم. پلیدم. سیاهم. سرخیات را مکیدهام. کبود شدهای. سلامتت را خوردهام. مریض شدهای. بلند شدهای. رفتهای. سررفتهای. سررفتهای به خاک ریخته پاشیدهای بذر را. گندم شده است. من چیکار کنم خب؟ دوازده پرندۀ سیاه که دوتایش منم و سومش دیگری است روی چمنهای سایهبرسایه ایستادهاند؛ سکوت کردهاند. «چرا این پرندهها سیاهاند و سفید نه؟» نمیدانم. بله. چیزهایی هست که نمیدانی. مثلاً همان برف که سفید بود و تو که رفتی، روی ماندنم نشست تا دفن شدم پشتِ قاف بیدم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده