بینظمی از تنبلی نیست؛ از کُندی ست.
15 مهر 1395
۱.
مرد با سکۀ دلش قرصِ نانی خرید. اما چون زشت بود، نه معشوقی داشت، نه دوستی.
پس دنبالِ کسی گشت که قرصِ نان را با هم بخورند.
اما به هر که نزدیک میشد از او دور میشد.
خسته به پارک رفت. نان را ریزریز کرد و بر زمین ریخت.
یک دسته کلاغ آمدند و همه را خوردند و رفتند.
مردِ زشت بلند شد تا به خانه برود.
خوشحال بود که انتقامش را گرفته است.
۲.
مرد دلش میخواست موبایل بخرد.
وقتی میدید در خیابان با موبایل حرف میزنند و میخندند،
دلش میخواست خودش هم در خیابان با موبایل حرف بزند و بخندد.
یک روز سکههای دلش را جمع کرد و به اولین مغازه رفت و موبایل خرید.
اما چون زشت بود، نه کسی شمارهاش را داشت، نه او شمارۀ کسی را داشت.
۳.
مرد، آن سرو را دوست داشت.
هر روز از آن خیابان که میگذشت، با دیدنِ آن سرو لبخند میزد و دلش میجوشید.
یک روز از آن خیابان که میگذشت، جای سرو خالی بود.
هرچه گشت او را پیدا نکرد. فهمید که بریدهاند اش.
خودش رفت و به جای سرو ایستاد.
دلش میخواست کسی با دیدنش لبخند بزند و دلش بجوشد.
منتظر بود.
۴.
یک روز که مردِ زشت خیلی خسته شده بود، به زندگیاش گفت:
«از امروز دیگر تو را با خودم بیرون نمیبرم.»
پس زندگیاش را کفِ خانه گذاشت و بیرون رفت.
آن روز بهترین روزِ زندگیاش بود.
نه کسی به او زشت گفت نه کسی از او دور شد.
شب که شاد و خرم به خانه برگشت،
جای زندگیاش خالی بود و مورچهها داشتند آخرین تکههای زندگیاش را هم میبردند.
مرد غذایش را خورد و خوابید.
دیگر سر از زمین برنداشت.
14 مهر 1395
پ.ن: این چهار تکه، بخشهایی از مجموعهای هستند به نامِ قصههای زشت.
1.
آنقدر منتظرِ تو ام
که دیدارِ دیگران شادم میکند
2.
نیستی و
کلمات
بهانهات را میگیرند
3.
از بوتۀ گل که میگذشتم
خار به دستم نشست
حالا زخمِ کوچکی بر دستم است
به اندازۀ سرِ سوزنی
و میسوزد
شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز
از این زخم بزرگتر نباشد
4.
در گرهِ دستانِ ما
چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب
شبیهِ نشانِ بینهایت
حالا با دو چشمِ متعجب
به ابدیتِ گسستۀ دستم
نگاه میکنم
مهر 1395
دیوانگی خیلی هم دور نیست:
به خودت میآیی، میبینی نشستهای سرِ مانیتور داد میزنی.
تازه این، ظلم هم هست؛
مانیتور چه گناهی کرده؟
13 مهر 1395
سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:
امیلی پیشِ جانی فراموشکار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموشکار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس میکند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه میزند. امیلی به سوی او میرود، دستِ او را میگیرد و با سرعتی شگفتانگیز از خیابان و کنارِ مغازهها و آدمها عبورش میدهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی میگوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها میکند و از پلهها بالا میرود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل میشود.
پیش از این، دلم میخواست جای امیلی باشم؛ همینقدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازیام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلیبودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دستهای سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً میتوانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟
کجایی؟
از این سرراستتر نمیتوان عشق را روایت کرد. کاملترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیدهام. جانی سرمست به سنگی خراشیده میتابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل میکند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگیها، خیلی بعید.
امروز ما از هم میترسیم. به فشارِ روزگار عادت کردهایم و جایی اگر لحظهای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب میکنیم. هیچوقت و هیچجا نمیشود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایهبانِ لحظۀ عشق.
اما تو از من نمیترسیدی. از خودت میترسیدی.
10 مهر 1395
در بوسهای ندانسته
روحم به دهانِ او چکید
ای سیبهای ناتمام
اگر شما را برسانم
روحِ مرا پس میدهید؟
30 شهریور 1395
یک ماه گذشت.
بی کم و کاست.
از آن جمعه. که کاش رفته بودم قلات.
مست میافتادم دیگر. نمیفهمیدم دیگر. هرچند، فرقی نمیکرد. آخرش در باز بود. مثلِ از اولش.
چه گذشته بر من؟ بیش از پانصد نخ سیگار. بیش از پنجاه صفحه نوشته. سی روز. سی منگیِ بیداری و یادآوری. سی فکرهای قبل از خواب. سی روز تلاش و سی روز ناامیدی. سی روزِ ناهموار.
دیگر حتی نیستی. این را کجای کدام تکۀ دلم بگذارم؟
سنگین. سرخورده بودم، ناامیدی از سرخوردگی زایید. سنگینتر شدم. غرقتر میشوم. این خطرناک است.
چارهای جز دیدن ندارم. همهجا را و همهچیز را میبینم. کسی باشد همراهم یا نباشد، مکانها به من حمله میکنند. ناگهان زبانم میبُرد. خودم هم میبُرم. و تا گُم نشوم، نمیتوانم ادامه بدهم.
همیشه برای رفتن منتظر ایستادهام.
تنها خندیدن محال است.
هنوز هم دری که بسته نمیشود ترسناک است.
ناامید ام. ناامیدم کردهای. اما دیگر مهم نیست. نه چون مهم نیست. فقط چون چارهای نیست.
۲۹ شهریور ۹۵
نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمیکند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمیتر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده میشود.
ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.
کسی که به نوشتن عادت میکند، دیگر نمیتواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش میکند.
آن که عادت دارد، ننوشتن بهشکلِ وقفه بر او نمایان میشود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس میکند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که میگذرد، خونِ زیادی از دست میدهد.
نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.
هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمییابد.
نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.
پس اگر میگویم داستاننوشتن از پسِ نیازِ من برنمیآید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمیدارم و مینشینم روبهروی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمیآید. دلم که عینِ خورشید میسوزد و میسوزاند ام.
چیزی از بوبَن میخوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیقتر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخکامی چیزی وجود ندارد؛ تلخکامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه میدهم تا میرسم به این جا که «عشقِ طبیعیای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِلآلودهای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزهای از جنگ و سوداگری است.»
این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کردهام.
نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی میطلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم میفرستد. از اینجا ست اگر میگویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»
بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشتهام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار اینچنین ناامید بودهام؛ ولی یادم نمیآید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.
همیشه چیزهایی را میدانم و همیشه آسیب دیدهام. میدانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را میخورم و عاشق میشوم. یعنی چه عاشق میشوم؟
عاشق میشوم یعنی به دیگری اجازه میدهم روحِ جاودانهاش را به روحِ جاودانهام بدوزد. یا دستِکم چشمهای جاودانهاش را به روحِ برهنهام بدوزد. یعنی خیره میشوم و اجازه میدهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بیگزند. خیرگیِ بیسؤال.
عاشق میشوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمیدانم فردایی هست که تمامِ واژههای زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمیدانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را میدانم ،و با این همه، باز و باز عاشق میشوم.
نکته اینجا ست که این همه را هرگز فراموش نمیکنم؛ بلکه نادیدهشان میگیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژههای فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بیسؤالوجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سالها ست دمخورِ ناامیدی ام.
میپرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا میدانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِکشتهشدن» و «بردنِ بدونِبازندهشدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرماندهای که شکست میخورد و سوداگری که ضرر میکند.
اما همۀ اینها که چه؟ وقتی که اینها را میدانم، دیگر به چه کارم میآیند؟
عاشق میشوم؛ چون همانطور که او میگفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟
عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟
یک مادر، چه سودی میبرد از پروردنِ نطفهای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟
آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به تودهای گَند و مصیبتبار از نیستی تبدیل نمیشود؟ چرا.
این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش دادهام .و حالا میبینماش که میایستد، راه میرود، میدود، ناپدید میشود.
چه میماند از من جز اندوهی آبی و بیکران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟
دریای عشق ساحلی بیش نیست.
15 شهریور 1395
دیگر نمیخواهم تو را ببینم
میخواهم مرا ببینی
تمامِ نورم را جمع میکنم
تا وقتِ تباه را
11 شهریور 1395
بیرونرفتن فریب است. مثلِ آرزوکردن.
-
برای دردهای تازهشروعشده، نمیتوان نهایتی تصوّر کرد.
-
- توسّل کن.
- به چه؟
- به هرچه.
- برای چه؟ برای رهاشدن؟
- نه. برای فراموشی.
- برای بهجوابرسیدن؟
- نه برای نابودکردنِ سؤال.
- بیزارم از توسّل به هرچه.
-
بعضی وقتها از گفتنِ بعضیحرفها به بعضیها پشیمان میشوم. انگار دارم غرق میشوم و به هر چیزی چنگ میزنم. انگار دارم خودم را از دست میدهم. مثلِ هدررفتنِ آب توی آن اولین نمایشنامهای که نوشتم؛ همان که هیچ گنجشکی در آن نمیمُرد .و معنیاش بیمرگیِ من، یا همان ترسم از مرگ بود.
-
شلوغی، فراموشی میآورد.
حتی وقتی با تو کنارِ تو بودم هم فراموشی بود.
آن موقع خودم را.
در شلوغی هم خودم را.
با این تفاوت که آن موقع تو بودی، حالا نیستی.
8 شهریور 1395
بعضیها هستند که وقتی میبینمشان دلم میخواهد کاش در بچگی همبازی میبودیم!
دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچههایِ دلمان از تنمان فاصله بگیرند و بروند آنجا، پشتِ آن بوتهها، بنشینند گِلبازی کنند.
8 شهریور 1395
رنگِ آبیِ آنلاین آزارم میدهد.
دلم برای یک انتظار تنگ شده.
دلم میخواهد نباشم تا نتوانم دردی تحمل کنم.
8 شهریور 1395
مدتها از آخرین باری که چیزی بهشدّت شخصی را اینجا نوشتهام میگذرد؛ اما دیگر بریدهام. تابِ این همه کدورت را ندارم.
آستانۀ انتخاب. اصطلاحی که دیشب یاد گرفتم. آستانۀ انتخاب. امروز نتوانستم جای خاصی به کارش بگیرم. درحالیکه مدام در آستانۀ انتخابِ چیزهای متعددی قرار گرفتم. قراری گذاشتم برای استخر. یک انتخاب. قراری برای دیدار با دو دوست. یک انتخاب. پیچاندنِ قرار و استخر. یک انتخاب. خوردنِ غذا. رفتن. نفسکشیدن. ناامیدشدن. همه انتخاب.
پیش افتاد. نمیخواستم به این زودی به دردم برسم. دلم میخواست اول فاصله بگیرم نگاهش کنم؛ ولی بیش از اندازه زخمی ام. بیش از اندازه حساس و دایره.
ناامید ام. فکر میکردم سرخورده ام. ولی نه. ناامید ام. وحشتزده ام. محمد یکبار دربارۀ پوچی میگفت: «حالا که افسردگی و پوچی داره به سمتم میاد بهشدت میترسم. چهرۀ وحشتناکی داره. پوچیِ عرفانی نیس. یه پوچیِ عینیـه.» حالا رابطۀ من با ناامیدی همینگونه ست. یک ناامیدیِ عینی. مثلِ آتشی که روشن شده و مرا به خودش میمکد. یا بادِ پاییزی که هر لحظه برگهایم را زردتر میکند و مرا میمرگاند.
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. هر جا را که نگاه میکنم، ناامیدی بهام نیشخند میزند. این لحنِ هدایت است توی بوفِ کور. چقدر دلم برای خواندنِ بوفِ کور تنگ شده...
ناامیدی یک تم است. یا شاید بهتر است بگویم یک افکت است. وقتی ناامیدم، همه چیز روی آن قرار میگیرد. همه چیز را با عینکِ ناامیدی میبینم. همه چیز رنگِ ناامیدی دارد. دیگر همه چیز نشدنی است. همه چیز ناممکن است. «نا»ی ناامیدی، همۀ «نا»های دیگر را میآورد با خودش: نابودی. ناممکنی. ناراحتی. نازایی. ناباوری.
چه میدانم. از محدودیتِ خودم ناامید ام. از این که یک تن ام و نمیتوانم بیشتر باشم. از این که تن، محدود به زمان و مکان است. از این که این همه فکر میکنم و یک جمله از این افکار به دردِ شکستهبندی نمیخورد.
خودپرستیام را از دست دادهام. خودخواهیام را از دست دادهام. مدتها ست که این طور ام. از همان وقتی که سیگارکشیدنام شدید شده این طور ام. یک سال -و بیشتر حتی- میگذرد که این طور ام.
غرورِ تو و ناامیدیِ من. دیواری که ساختهایم از این جنس است.
وقتی ناامید ام، مثلِ حالا، پرت و پراکنده ام. نمیتوانم جایی بمانم. تکیهگاهی ندارم. دیگران فکر میکنند که تکیهگاه، امید است؛ ولی من میدانم تکیهگاهام چه بوده که حالا نیست .و من این طور و این همه تفاله شدهام.
آرزومندی. آرزو تکیهگاه نیست. آرزو مسکّن است. آرزو درد را از بین نمیبرد. آرزو آب نیست؛ گه را نمیشوید. آرزو پاکم نمیکند. آرزو پارچه میکشد روی کدورتها.
7 شهریور 1395
معرفت، محلِ گزارههای قطعی نیست؛ تنها قطعیهای معرفت، پرسشها هستند.
پ.ن: منظور از معرفت، آگاهی و شعورِ حضوری ست، نه دانایی حصولی.
31 مرداد 95
در شهرِبازیها، دورِ بازیها حصار کشیدهاند. مصداقِ بارزِ این چه میگویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپهای کوچکِ رنگانگ پُر کردهاند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیدهاند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچهها از آن میروند تو میآیند بیرون، نگه میدارد.
هر بار میتوان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبکتر یا سنگینتر شد.
بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟
بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگترها ایستادهاند. در ابتدا گمان میشود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیدهاند؛ اما دقیقتر که بشوم، میبینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچهها و نگاهِ بزرگترها، رمزِ مرگ است. بزرگترها به ارواحی دوزخی شبیه اند که با حسرت به بچهها و شور نگاه میکنند.
بازی مخصوصِ بچهها نیست؛ بلکه بچهها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بیفکری، خلقالساعهای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بیزمان است و نامتناهی.
بزرگترها گمان میکنند با بستگیهای معقول و جدی میتوانند حیات را محصور کنند و بهعبارتی غلط، نجاتاش دهند؛ اما درستتر این است که فقط حیات است که حیات را نجات میدهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگترها، نامعقول و بیقاعده است: دختربچهای میانِ توپهای رنگیرنگی غرق شده و فریاد میزند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش میشتابد، دخترکِ دیگری ست که میپرد میآید دستِ آن یکی را میگیرد از غرق نجاتش میدهد.
بزرگترها را راه نمیدهند. اول گمان میشود که بچهها را محصور میکنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زدهاند و به آزادی نگاه میکنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچهای تنها، توپها را یکییکی برمیدارد، به دهانش میچسباند، نگاهش میکند، بعد پرتاش میکند میانِ توپهای دیگر.
این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستانها مرا یادِ مرگ میاندازد. نمایشِ تمامشدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرامشدگی: پسربچهای خودش را زیرِ توپها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچکس به حضورِ او پی نمیبرد.
در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بیدلیل .و تنها کافی ست بچهای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمیآید و گُر میگیرد. شعلهاش را در نگاه و دستِ بچه میبینم. این توپها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.
این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستادهام و به بچهها نگاه میکنم و حسرتِ ایمان را میخورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان بهزودی به دامِ شیطان میافتند و روزی فراخواهدرسید که آنقدر دروغ گفتهاند که دیگر جایی میانِ این توپها ندارند. ساکت و سربهزیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک میشوند، نگاهی میاندازند و ناگزیر، از کنارش میگذرند.
25 مرداد 95
تپۀ قلات
سیسخت؛ زاگرس
پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.
مواظب باش! آنچیزی را که به کلمه درنمیآید، به کلمه درنیاور! نابود میشود. بگذار مسکوت بماند!
19 مرداد 1395
ارزشدادن به هر چیزی، یعنی خالیکردنِ آن چیز از ارزشمندیهایش؛ مثلِ نگاهِ تشنه به لیوانِ آبِ لبریز.
16 مرداد 1395
تنبلی. آفتِ تمامِ نیکیها ست. شنیدهام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.
مترادفهای تنبل در فارسی، تنآسان، سست، هیچکاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحتطلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقلکردن، حماقت کند طنبل میگویند.
فردوسی میگوید:
تنآسان نگردد سرِ انجمن
همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.
ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون میترسی تنبل میشوی یا چون تنبلی میترسی؟
داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خواندهام اش. جوانی به نامِ احمد که میگوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه.» دخترِ پادشاه را مجبور میکنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامیدارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.
میخواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.
ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تنآسانی میشود.
من وقتی میمیرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی میکند، فقط بیصبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.
ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی میشود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته میشود که شخصِ منزوی، از جمع میترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ بهویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.
این که تنبلی و تنآسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچکاره است تصور کنیم، منحرفمان میکند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخیبودناش، وجهِ غالب است.
باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.
3 مرداد 1395
با دلِ ترکیدهام
دلتنگی هم تمام میشود
مثلِ تمامِ جاودانگان
که مردهاند.
29 تیر 1395