لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

نه‌ می‌توانستم ببخشم و صرف‌نظر کنم، زیرا آن‌کسی که به من توهین کرده ،و مرا سیلی زده بود، نیز چون من مشمولِ قوانینِ طبیعی بوده و طبقِ همان قوانین رفتار نموده‌است و قانونِ طبیعت را نمی‌شود بخشید و نمی‌توان فراموش کرد؛ زیرا مقرراتِ طبیعی، اگر صدبار بیشتر هم طبیعی باشند، باز هم همیشه آزاردهنده هستند و زجر می‌کنند. و نه‌ می‌توانستم انتقام بگیرم. یعنی اگر می‌خواستم از کسی‌که به من توهین کرده‌بود انتقام بگیرم نمی‌توانستم. اصلاً از هیچ‌کس و به‌علتِ هیچ‌گونه مطلبی قادر نبودم که انتقام بگیرم؛ زیرا اساساً برای من غیرممکن بود که تصمیم به کاری بگیرم. هرکاری که می‌خواهد باشد. درصورتی‌که قادر به انجامِ آن نیز بودم باز نمی‌توانستم آن را اجرا کنم. چرا نمی‌توانستم؟ آها، حالا مخصوصاً میل دارم که در این‌باره چند کلمه حرف بزنم.

 

فیودور داستایوفسکی، یادداشت‌های زیرزمینی، ترجمۀ رحمت الهی، جامی، 1388، صفحۀ 26

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

به عیادتِ تنم بیا

تنها

 

تنهایی‌ام زخم است

تنهایی‌ات نمک است

و در تنهایی‌مان

بچه‌ای سفید و لخت

نشسته زیرِ درخت

دستِ گِلی‌اش را می‌کشد به صورتش

و انارهای کهنه بر لبش

می‌ترکند

 

به عیادتِ زخم‌هایم بیا

با تنت

 

26 شهریور 1394

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌جا که زمان بگذرد و گذرِ زمان را احساس کنم. آن‌جا که زیبایی در معرضِ نابودی است. آن‌جا که مرگ در همه‌چیزی هست و احساس شود. آن‌جا که عینیت با تمامِ خشونت و آشتی‌ناپذیری‌اش حضور دارد. آن‌جا که من هستم اما حضورم از کلمه نیست. حضورم محضِ حضور است. عینِ محض.

-

من بسترم که زیبایی و زمان با هم بخوابند ،و عینیت این کنش است. می‌دانم که عینیت اروتیک است. عینیت لحظه‌ای ناپایدار است .و عینیت جنبش و تحرک و رخوت و سکون و سکوت و سنگینی است.

 

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

توصیفِ احساس

1.

آبِ ترشی در دهانم است. لزج. به گمانم زرد باید باشد. به او که نگاه می‌کنم بوی خون و کافور به مشامم می‌رسد و هرلحظه نزدیک است پنجه‌هایم را فرو کنم در گوشتِ تنش و تکه‌پاره‌اش کنم. باید حفرۀ گورش باشم و نداند. باید پرتگاهش باشم و نداند. باید با این چاقوی زنجانِ دسته‌صدفی رگ‌وپی‌اش را نخ‌کش کنم و جلوِ چشمش روده‌های درآورده‌اش را با فشار گره بزنم تا جر بخورند.

2.

از تماسِ تنش با دیگری دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و دستش را چنان مشت می‌کرد که غضروف‌های انگشتانش صدا می‌کردند. راه که می‌رفت، تنش منقبض بود و رگ‌های شقیقه‌اش ورم می‌کردند و به هرچه می‌آمد پیش پایش تیپا می‌زد و مدام زیرِ لب با شدت می‌گفت: «خفه‌شو.»

 

پ.ن: تمرینِ کلاسِ نمایشنامه‌نویسیِ بخشِ فارسی

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌چه اسم ندارد زیباست یا آن‌چه زیباست اسم ندارد؟

-

واقعیتِ عینی زیباست. اصلاً زیبایی همان عینیت است.

-

اما زیبایی هم کلمه است. می‌بینی که زبان چقدر فریب‌کار و پدرسگ است.

-

زیبایی آن‌جاست که زبان هست؛ یعنی همان‌جا که منم. آیا آن‌جا که من نیستم، زیبا نیست؟ نه. آن‌جا و آن‌چه در تاریخِ من نیست، زیبا نیست.

-

اما عینیت تنها چیزی است که همه‌جا هست و به من وابسته نیست. من دربرابرِ عینیت جز عین (چشم) نیستم. عینیت به تحلیل درنمی‌آید. به کلمه درنمی‌آید در ذاتِ خودش. تحلیل، بازشناخت و کلمه، در ذهنِ من‌اند فقط و نه بیرون از من.

-

بپذیرم و نستیزم. عشق و علاقه‌ام را به عینیت و زیبایی. اسارتم را در ذهن و زبان.

-

گزیری از ذهن و زبان ندارم مگر با مرگ؛ و این ناگزیری به‌خاطرِ ترس از مرگ است. پس همیشه با امیدِ روشنی ادامه می‌دهم. امیدِ مرگ و وصلِ عینیت شدن و زیباشدن.

-

و هر جا که کلمه نباشد و هر جا که گذرِ زمان را حس کنم و زیبا شوم و زیبایی را ببینم، و هر جا که گمان نکنم و فکر نکنم و حرف نزنم، و هر جا سکوت باشد و من با کلمه سکوت را به هم نزنم، آن‌جا عینیت عیان شود.

 

20 و 21 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

دختری آهسته

مژه‌های بلندِ بور

لباسِ خون‌آلودِ سفید

در سکوتی که از انگور و تنهایی است

و در نور می‌آید

مرا از بسترِ مرگ برمی‌دارد

از آب سرشارم می‌کند

و چهرۀ واقعی‌ام را به یادم می‌آورد

اما چه‌کسی نامِ او را می‌داند؟

*

همه‌جا خاموش و همه‌چیز سرحال است

اما من در انتظارِ درد

بی‌تابم

از درازیِ این شب و این سلامت


کجایی ای دخترِ آهسته؟

با دردهای روشنت

به لب‌های خاموشم بتاب

 

18 شهریور 1394

۲ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

کارگردان: مجید مجیدی

فیلمنامه: مجید مجیدی، کامبوزیا پرتوی، حمید امجد

محمدرسول‌الله فیلمی رمانتیک است و با آن که موضوعی مذهبی دارد، لحنش مذهبی نیست. (لحنِ مذهبی چیست؟) به همین دلیل، خشونت (منظورم کشت و کشتار نیست) و عینیت دیده نمی‌شود و به‌جای آن تصاویرِ پررنگ و لعابِ ذهنی فیلم را پُر کرده است. و رمانتیک است از این جهت که همه سوژه‌های فیلم شسته‌رفته و حتی کثیفی‌ها هم تمیز اند. مسلم است که هرچیز شسته‌رفتۀ تمیز رمانتیک نیست؛ اما وقتی نگاهی هنری را به این کیفیت اضافه کنیم که در آن، موضوع در سطح متوقف ماند ،و به معنا و مضمونِ اولیۀ هر سوژه اکتفا شود ،و صدای حسرت و احساسات‌گرایی شنیده شود ،و مرعوب و مجذوب‌ بودنِ هنرمند دربرابرِ سوژه‌اش حس شود،... بله! فیلم محمدرسول‌الله لحنی رمانتیک دارد. (دو فیلم را مثال می‌زنم که موضوع‌شان مذهبی و لحن‌شان متفاوت است: آخرین وسوسۀ مسیح (مارتین اسکورسیزی) و انجیلِ متی (پی‌یر پائولو پازولینی)؛ لحنِ اولی رمانتیک است و لحنِ دومی مذهبی.)

چهرۀ واقعیِ خود را می‌جست/ و مجازش یک‌سر سرگردان کرد (لورکا-شاملو)

فیلم، حسرتِ دیدنِ چهرۀ محمد را مصرّانه بر دلِ من گذاشت. در میانِ تماشا از خود می‌پرسیدم چه ایرادی دارد اگر مجیدی چهرۀ کودکی و نوجوانیِ محمد را نشانم بدهد؟ چرا نشانم نمی‌دهد؟ حتی وقتی در یکی از سکانس‌ها (ملاقاتِ محمد با ابولهب در حیاطِ خانۀ ابولهب) به‌جای چهره، دست‌ها و عصای محمدِ نوجوان را نشانم داد، دلزده شدم. اما حالا می‌توانم برای این رفتار و انتخاب، که اتفاقاً به‌نظرم هنری‌ترینِ رفتارها و انتخاب‌های مجیدی در محمدرسول‌الله است، معنا و زیربنایی هنری تصور کنم. مجیدی آن‌چنان بادقت و وسواس چهرۀ محمد را اصطلاحاً ماسکه می‌کند که بیننده لبِ چشمه تشنه می‌ماند. چهرۀ محمد، رخِ محمد، صورتِ محمد، مستور ،و اولین راهِ ارتباط با او مسدود است. خواهشِ متنِ محمدرسول‌الله از من با این خوانش که گفتم، این است که در جست‌وجوی چهرۀ واقعیِ محمد باشم و مجاز، سرگردانم نکند. تشنگی آرَم به دست.

با این همه باز هم بر رمانتیکی و سطحی‌نگریِ فیلم تأکیدِ مؤکّد می‌کنم. این برخوردِ سهل‌انگارانۀ مجیدی با این موضوع (با در نظر گرفتنِ حجمِ پولی که خرج شده) بخشودنی نیست. یعنی قرار است این سه‌گانه، شاملِ سه فیلمِ جدا از هم با همین حجم از پول و همین سطح از هنر باشد که دو و سه هم مانندِ این یک، خالی باشند؟

 

17 شهریور 1394

 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

لحن مذهبی کیفیتی است در دیدِ هنرمند نسبت‌به موضوع که در آن، هر شیء و کنش و تصویر و رنگ، مذهبی است .و منظورم از مذهبی‌بودنِ نگاهِ هنرمند، نه حضورِ آیه و حدیث، بلکه شناختِ جهان بر اساسِ الوهیت و جهان‌بینیِ واقعی است. در انواعِ نگاهِ دیگری که سراغ داریم، مثلاً در دیدِ سـ*سی و جهان‌بینیِ جنسی، هر چیزی ابژۀ جنسی است ؛یا در نگاهِ کمدی و طنازی، هر چیزی ماده و در عینِ حال، تجلی‌گاهِ شوخی و طنز است.

اما لحنِ مذهبی نیازی به موضوعِ مذهبی ندارد. لحنِ مذهبی در ذهنِ من، همان لحنِ عینی و بی‌واسطه است. معطوف به حق (همان عینیت) است؛ بی‌نام، تفسیرناپذیر، خشن، نامنتظَر.

 

17 شهریور 1394

 

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

تنم سراسر خراش‌ها و زخم‌هاست و لباسِ خونی‌ام بوی غرور می‌دهد. هزار سایه‌بان تنم را به خود می‌خوانند اما در خفقانِ آفتاب ایستاده‌ام. در خفقانِ آفتاب می‌دوم. در خفقانِ آفتاب ادامه می‌دهم. بسوزم. به سایه‌بان‌ها ارتباطی ندارد.

 

15 شهریور 1394

۱۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

تنهای فرورفته

[اروتیکپارهها]

 

داغ میغلتیم در هم

خیسِ عرق

گوشت درد میکشد

 

میبوسمت با انگشت

و آبِ برهنه در صدای نفسهایمان میلرزد

 

شب را فشار میدهی به من

شیرِ داغ فواره میزند به تاریکی

و به سایههای عرقکرده فرو میرود

 

لبها لزج و لباسها پاره

رانها به بوسه آغشته

و بستر از غلتیدن آشفته

 

لبههای بوسه بر تنِ تاریک و خراش

و فوارۀ پرفشارِ گوشت

و صدای لرزانِ ران

 

بر تنِ من چه میگذرد؟

این دردِ خیس

این همه بوسههای نیم‌مکیده

و این لرزه‌های پاره‌پاره...

به‌جای من آه می‌کشی یا

این صدا

تنها سایۀ تنفسِ توست؟

 

بگذار بستر از سفتیِ تن‌هامان درد بکشد

بگذار انگشت‌های لرزان‌مان را به هم فشار دهیم

و آن‌قدر بی‌لباس نفس بکشیم

که دردِ بوسه را فراموش کنیم

 

تنت را فشار می‌دهم

تنم را فشار بده

فرو برویم

 

شیوۀ نوشتار: انتخابِ تصادف‌ها (شبیه به شیوۀ ساختنِ شعرِ دادائیستی با کلماتِ از پیش موجود که شانسِ هرکدام برای حضور در شعر به‌اندازۀ دیگری است.)

 

10 شهریور 1394

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از خودم معذرت میخواهم بهخاطرِ ک…‌شعری که دیشب نوشتم (هست فعلِ اشتراکی). آنجا نوشتهام که نمودِ حضور در دیدهشدن و لمسشدن و بوییدهشدن و چشیدهشدن و شنیدهشدن است. دیشب در حالتِ انفعال و مفعولیتِ شدیدی بودم. امشب که از شاخههای انار و نفرت آویزان شدهام، فعّالِ هرچه بخواهمم. هر جانوری پیش بیاید میگایم و هر چیزی باشد جر میدهم. خاطرم اصلاً آسوده نیست. اصلاً آرام نیستم. اصلاً خسته نیستم. خسخس میکند نفسم. از پشتِ زخمهایم، عبورِ خونِ سیاهی را میبینم. از سرم درد بیرون میزند. دستانم آمادۀ کشتناند. پوستِ سینهام پلاسیده و گندیده. استخوانهای گونهام را حس میکنم که تیز بیرون زدهاند. غضروفهای تمامِ مفاصلم صدا میدهند. امشب تنم .و برای دریدنت تار میتنم.

 

10 شهریور 1394

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

اگر جا جا است، وقت وقت است، آدم آدم است، پس ارزش به چیست؟ حسِ غلطی دارم به این ایده و شیوهام. نادرستم انگار. چرا برای جز خودم ارزش قائل نیستم؟ چرا برای جز خودم ارزش قائل باشم؟ هیچ ایدهای ندارم کدام سؤال درست است و کدام نادرست.

ارزشِ دیگری به خودش است یا به من؟ این ارزش اصلاً کجا هست؟ در من است یا در دیگری یا در میانِ ما در مرابطهمان؟ مدتی فکر میکردم اگر انسان نمیبود، خدا نمیبود و دقیقاً در همان دم، برعکس هم. وجودِ هر دو به وجودِ هر دو بسته است. ارزشِ هر دو هم به وجودِ هر دو است. پس اساسِ اندیشهام و مبنای ارزشیام وجود است. وجود یعنی چه؟

وجود در نظرِ امشبم یعنی حضورِ فعال؛ دربرابرِ حضورِ منفعل. فعال در چه؟ در حضور. این فعالیت کجا نمود پیدا میکند؟ در لمسِ حضور و دیدهشنیده‌‌بوییدهچشیدهشدن. پس حضور و نتیجتاً وجود، به دو قطب نیازمند است که اگر یکی نباشد، دیگری نیست. هست، فعلی مشارکتی است بیگمان.

هستیام از دیگری است. هستیِ دیگری از من. هستیِ او از «او» است و هستیِ «او» از او. همین که رابطهای شکل بگیرد میانِ دو او، هستی شکل میگیرد. هر دو، سهمِ رابطۀ خود را میان میگذارند و اگر یکی برود، دیگری هم رفته است. این است که دیدم که جانم میرود یا ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر یا همه تو بودنِ من توجیهپذیر میشود. یکیشدنِ عاشق و معشوق از اینجا است که هر دو فعالِ فعلِ مفردِ هست شدهاند.

ارزشِ جا، ارزشِ وقت، ارزشِ آدم (دیگری)، به هستی است. و رسیدم که هستی مشارکتی است. پس هر جا که من تنها سهمِ رابطهام را بگذارم ارزش ندارد. اما اندوهی که از نقصان می‌آید و از نبودِ سهمِ دیگری، چقدر ارزش دارد؟

گیجم واقعاً شدیداً اصلاً اساساً.

 

10 شهریور 1394

 

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تهران شهرِ بنبستها و راههای بیانتها. شهرِ کثیفترین و پاکترین. ازپانشستهترین و سرپاترین. شلوغترین و خلوتترین.

آدمهایش سرشار و از تحرک لبریز. خالی و ازنفسافتاده. افتاده. سرکش. اهلِ کار. اهلِ بیکاری.

من نه از بالا دیدمش نه از پایین. شاید لحظاتی مجذوب یا مرعوبِ مدرنیته و خیلِ باعظمتِ جمعیتش شدم؛ اما خودم را نباختم .و آنقدر هم ملت و شهر را حقیر و دوردست ندیدم. شهر شهر است ،و زیستِ کنونی‌ام در شیراز، شهریتِ شهر را به من آموخته‌است.

لحظاتی بود که خودم را یکی از افرادِ تهران می‌دیدم. لحظاتی بود که خود را بیگانه‌ای فرد و طرد افتاده می‌دیدم. یا گردشگری بی‌درد با نگاهی از بالا. اما تنها حسی که نکردم، گم‌شدگی بود. حسی که دفعۀ پیش به‌شدت آزرده‌ام کرد. آن‌موقع هم تنها بودم مثلِ این سفر. اما دم‌به‌دم گم می‌شدم بینِ خیابان‌ها و نشانی‌ها و ملت. اتفاقاً این سفر پیدایی و پیداشدگی بود. سفرِ پیدایش بود. خستگیِ راه‌پیمودن‌های تنهایی، سخت و تازه و آگاهانه بود ،و استراحت‌ها در آگاهی و لذت.

تهران برای هنرمندِ من اثری بود از هنرمندی بزرگ ،و هنری از همگان. گریه دیدم و خنده هم ،و تعصب و عصبیت و خشم و مهربانی هم .و چه اندازه همه واقعی .و غیرِواقعی‌ترین چیز‌ها را در موزه‌ها دیدم؛ پُر از مردگی و دروغِ بی‌مرگی. با این همه از دیدارِ زیبایی‌های موزه‌ها محروم نبودم. از همه‌جا دوست‌داشتنی‌تر تالارِآینۀ کاخِ‌گلستان بود: دو مجسمۀ کمال‌الملک و ناصرالدین‌شاه که کمال‌الملک درحالِ نقاشی است و شاهِ شهید نشسته به ناکجایی خیره است. یا موزۀ مفاخر در باغِ نگارستان (نزدیکِ میدانِ بهارستان در خیابانِ دانشسرا) با آن مجسمه‌های کوچکِ یونولیتی. زیبایی همه‌جا هست. زندگی همه‌جا هست؛ همان‌جا هستند که زشتی و مرگ هستند. همه ایستاده به ناکجایی خیره .و کمال‌الملکی که به این‌ها نگاه کند و هنر کند.

این نوشته بوی خوش‌بینی و اندکی ستایش می‌دهد. این همان بویی است که در تیمچۀ حاجب‌الدوله شنیدم. در سیدنصرالدین. در کنارِ عمارتِ دارالفنون. در دلِ بازار آن‌جا که بوی چسب و فوم می‌آید. در کوچۀ کبابی‌ها و هرمِ برون‌ریزِ کباب. سرخوشی‌ام همه از آگاهی و لذت بود آن‌جا ،و هست اکنون. و اکنون که برمی‌گردم، کوله‌ای از تاریخ و ملت پُر دارم. خسته نیستم. ازنفس‌افتاده نیستم. خالی نیستم .و بسیار با خودم آشنا شده‌ام .و شناخته‌ام به خودم که هرجایی بایستم و خیره شوم، جای من است. که هرجایی‌ام.

 

8 شهریور 1394- تهران 19:19

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده