تهران شهرِ بنبستها و راههای بیانتها. شهرِ
کثیفترین و پاکترین. ازپانشستهترین و سرپاترین. شلوغترین و خلوتترین.
آدمهایش سرشار و از
تحرک لبریز. خالی و ازنفسافتاده. افتاده. سرکش. اهلِ کار. اهلِ بیکاری.
من نه از بالا دیدمش نه از پایین. شاید
لحظاتی مجذوب یا مرعوبِ مدرنیته و خیلِ باعظمتِ جمعیتش شدم؛ اما خودم را نباختم .و
آنقدر هم ملت و شهر را حقیر و دوردست ندیدم. شهر شهر است ،و زیستِ کنونیام در
شیراز، شهریتِ شهر را به من آموختهاست.
لحظاتی بود که خودم را یکی از افرادِ
تهران میدیدم. لحظاتی بود که خود را بیگانهای فرد و طرد افتاده میدیدم. یا
گردشگری بیدرد با نگاهی از بالا. اما تنها حسی که نکردم، گمشدگی بود. حسی که
دفعۀ پیش بهشدت آزردهام کرد. آنموقع هم تنها بودم مثلِ این سفر. اما دمبهدم
گم میشدم بینِ خیابانها و نشانیها و ملت. اتفاقاً این سفر پیدایی و پیداشدگی
بود. سفرِ پیدایش بود. خستگیِ راهپیمودنهای تنهایی، سخت و تازه و آگاهانه بود ،و
استراحتها در آگاهی و لذت.
تهران برای هنرمندِ من اثری بود از
هنرمندی بزرگ ،و هنری از همگان. گریه دیدم و خنده هم ،و تعصب و عصبیت و خشم و
مهربانی هم .و چه اندازه همه واقعی .و غیرِواقعیترین چیزها را در موزهها دیدم؛
پُر از مردگی و دروغِ بیمرگی. با این همه از دیدارِ زیباییهای موزهها محروم
نبودم. از همهجا دوستداشتنیتر تالارِآینۀ کاخِگلستان بود: دو مجسمۀ کمالالملک
و ناصرالدینشاه که کمالالملک درحالِ نقاشی است و شاهِ شهید نشسته به ناکجایی
خیره است. یا موزۀ مفاخر در باغِ نگارستان (نزدیکِ میدانِ بهارستان در خیابانِ
دانشسرا) با آن مجسمههای کوچکِ یونولیتی. زیبایی همهجا هست. زندگی همهجا هست؛
همانجا هستند که زشتی و مرگ هستند. همه ایستاده به ناکجایی خیره .و کمالالملکی
که به اینها نگاه کند و هنر کند.
این نوشته بوی خوشبینی و اندکی ستایش میدهد.
این همان بویی است که در تیمچۀ حاجبالدوله شنیدم. در سیدنصرالدین. در کنارِ
عمارتِ دارالفنون. در دلِ بازار آنجا که بوی چسب و فوم میآید. در کوچۀ کبابیها
و هرمِ برونریزِ کباب. سرخوشیام همه از آگاهی و لذت بود آنجا ،و هست اکنون. و
اکنون که برمیگردم، کولهای از تاریخ و ملت پُر دارم. خسته نیستم. ازنفسافتاده
نیستم. خالی نیستم .و بسیار با خودم آشنا شدهام .و شناختهام به خودم که هرجایی
بایستم و خیره شوم، جای من است. که هرجاییام.
8 شهریور 1394- تهران 19:19