پس از آنهمه رفتن
به مبدأ رسیدهام!
و میدانم که
به پشتِ سرم نگاه کنم
مقصد از دور پیدا ست!
یعنی مدام برگشتهام بهجای رفتن؟
نه
زبان دروغ میگوید
30 مرداد 1394
پس از آنهمه رفتن
به مبدأ رسیدهام!
و میدانم که
به پشتِ سرم نگاه کنم
مقصد از دور پیدا ست!
یعنی مدام برگشتهام بهجای رفتن؟
نه
زبان دروغ میگوید
30 مرداد 1394
با ز.ص وقتی که دنیا و خواستنی است
مهم این است که از امروز به بعد، حضورِ من در کنارِ تو، توهینِ واضح است به وجودِ تو؛ زیرا میخواهمت.
خواستن تنها نیست. هرگز. خواستنِ دیگری، جدا از این که خودخواهی است، نفیِ وجودِ دیگری هم هست. این نفی در خستهشدن از او و تمایل به تغییردادنش پدیدار میشود.
پیش از این دانستهام که خواسته هرگز دقیقاً همانچیزی نیست که خواستار میخواهد. چه بسیار خواستههایی بهدست آوردهایم که اگر میشناختیم و میدانستیم از پیش، هرگز نمیخواستیم.
تو وقتی خواسته شوی، پس از این که به چیزی بیارزش تبدیل میشوی، به دستت که بیاورم و بدانم که آنچه میخواستم دقیقاً تو نیستی، چهقدر سرخورده که میشویم.
خواستن معطوف به تسلط و چیرگی است. من نمیخواستم و نمیخواهم بر تو چیره و مسلط شوم. پیشِ تو بیفریب و ساکت بودم .و حالا چرا میگویم اینها را؟ میترسم از این همه؛ زیرا میخواهمت .و تو هم باید بترسی؛ زیرا خودم را میخواهم نه تو را. میترسم؛ زیرا گفتنِ میخواهمت به تو، اولین دروغ و فریب است ؛و من از این کلمات بیزارم. تو را میخواهم تعبیرِ دروغینی است از واقعیتِ خودم را میخواهم .و شنیدهایم هر دو که هدف وسیله را توجیه میکند. هدفِ واقعی که من باشم، هرچه سرِ راهم باشد کنار میزنم. تو هم میانِ راهی .و من خودخواه و رفیقِ نیمهراه.
میترسانمت از خودم. نزدیکتر نیا لطفاً. هرچند خوراکِ لذیذی دستم باشد و حرفِ شیرینی دهنم، شکارچی دام مینهد. میدانی.
30 مرداد 1394
پیداشدن از شب [نثر داستانی]
محمدحسین آمد. خیس بود و نانی گرد در دستش. همه نشسته بودیم. محمدحسین ننشست. به در نگاه میکرد که باز بود. بیرون شبِ شدیدی بود. محمدحسین نان را دندان زد و ما همه نشسته بودیم نگاهش میکردیم. نانِ گرد را لقمهلقمه جوید و تمام کرد و رفت بیرون. دوباره آمد. نانِ دیگری دستش بود. واایستاد وسطِ اتاق. چیزی سرخ از توی پیراهنش درآورد و لای نان گذاشت. نگاهش میکردیم. نگاهمان نکرد. گفت: «گم شید از جلو چشمم.» و رفت بیرون. بیرون بارانِ شدیدی بود. ما گم نشدیم؛ اما او هم دیگر پیدا نشد از آن شب.
28 مرداد 1394
بیاعتنایی، دومینویی بیبرگشت و آشتیناپذیر است. وقتی نسبت به اولین چیز، هرچهقدر که کوچک باشد، بیاعتنا شوی، دیگر نمیتوانی از بیاهمیتشدنِ تمامِ زندگیات پیشگیری کنی .و از همه جالبتر این که آخرین ضربه به آخرین قطعۀ این دومینو، نه در صحنۀآهسته اتفاق میافتد، نه موسیقیِ متن دارد. میدانی، آخرین قطعه خودت هستی و آخرین ضربه هم مرگ است.
که به هیچچیزِ بیاهمیتی اعتنا نکنی چقدر زیبا ست!
27 مرداد 1394
دیر رسیدهایم
از آن که دور بودهایم
از
آفتاب
هم
24 مرداد 1394
موضوع: دیرشدن
لحنِ رئال
نگاه انداخت به ساعتش. عرقِ صورتش را پاک کرد با کفِ دست. پلکپلک زد. به ماشینهای قفلشده درهم نگاه کرد. باز نگاه انداخت به ساعت. از تاکسی پرید پایین و دوید. راننده کلهاش را درکردهبود از پنجره فحش میداد پدرسگ، کرایه... و او میدوید.
لحنِ رمانتیک
مثلِ همیشه دیر میآیی. اما من هستم مثلِ همیشه. تو مرا کاشتهای؛ مثلِ این باغبان که بنفشه میکارد. تو باغبانِ منی که دیر میآیی. کجایی؟ همیشه میگوید: «دارم میآیم. نزدیکم.» و هر بار که آمده... بروم آب بخورم... آقا آبسردکن کجاست؟ «آنجا. پشتِ آن سروِ بلند.» بگذار یکبار هم بیاید و ببیند نیستم. بداند که اینبار دیگر واقعاً دیر شده است که بیاید. «رسیدم. کجایی؟» دیر اومدی رفتم. با خود فکر میکنم میوههای دیررس زود پلاسیده میشوند. نمیدانم این جمله را چگونه ساختهام؛ اما این را از روی زمین که توتهای تابستانه افتادهاند میگویم...
لحنِ سوررئال
صبح خواب ماند. هوا سیاه. نفسنفس میدوید. ماشینها رد میشدند از او. عقربههای ساعتِ بزرگِ آویزان داشت میسوخت. ایستاد بندِ پاهایش را محکم ببندد. «چرا اینقدر زود اومدی؟» دیرم شده بود آخه.
لحنِ زبانگرا
1.
دیرشدنِ تو
از آن که دوری
2.
دیر رسیدهایم
از آن که دور بودهایم
از آفتاب
3.
دیرترین
پنجرهها باز شدهاند
اما دیگر دورند
12 مرداد 1394
پ.ن: تمرینِ جلسۀ گروهِ نثر بخش فارسی دانشگاه شیراز
خانواده اولین و مهمترین نهادی است که مسئولیتِ بیگانهکردنِ فرد با طبیعتِ خود را بر عهده دارد و این مسئولیت را با ابزارهای فیزیکی و روانی (فرمی و محتوایی) به انجام میرساند. پایدارترینِ این ابزارها، مفاهیمِ پدر و مادر، خون ،و حریم شخصی و مالکیت هستند. ابزارهای دیگری که بسیار هم به کار میآیند، عرف و اخلاق و قانوناند. این همه، فرد را از طبیعتِ خود بیگانه و از خود دور و منحرف میکنند ،و از فرد موجودی اجتماعی میسازند. این انحراف و بیگانگی چگونه است؟
از جنبههای طبیعیِ فرد، نیروی جنسی است. این نیرو با قدرتِ خانواده و با ابزارهای یادشده، چنان نادیده گرفته میشود و چنان سرکوب میشود که فردِ ناآگاه، جز تصویری مخدوش و منحرف و حتی منفور و ضدانسانی از این نیرو، چیزِ دیگری در ذهن ندارد. درحالیکه اگر (و این یک اگرِ آرمانی و تحققناپذیر است) خانواده به فرد برای برخورد با این نیرو آگاهی میداد، بیماری و انحرافِ ناشی از ناآگاهی پدیدار نمیشد. خانواده باعث میشود فرد به ایدۀ رمزگرایی و کنشِ پنهانکاری روی بیاورد ،و این نیرو را مرموز و ممنوع و محکوم بینگارد.
جهان و طبیعت در خانواده، دیگریِ خطرناک وانمود میشوند. این ایده در مفاهیمِ حریمِ شخصی و قفل و کلید و در و دیوار پدیدار است. خانواده در ترساندنِ فرد از محیط و طبیعت تمامِ وجوهِ انسانی را کنار میگذارد: میکُشد، طرد و لعنت میکند، سایه میاندازد، خفه میکند .و با مفاهیم و با زبان، فرد را بازی میدهد و منحرف میسازد.
این کنشِ توهمزا و انحرافگرا، چه دلیلی جز این دارد که خانواده فرد را نیز چیزی میبیند مانندِ ماشین یا تلویزیون که میتواند آن را کاملاً دراختیار بگیرد؟ نگرندۀ این نگاهِ داشتنمحور مجبور است برای نگهداشتنِ فرد در حریمِ شخصیِ خود، او را منحرف کند. خانواده از مفاهیمی ارزشی نظیرِ محرم و نامحرم، شهادت در راهِ اهلِ خانه،... سوءاستفاده میکند تا فرد را نگه دارد در خود؛ برای بقای خود. خانواده خود را کانونِ تمامِ نیکیها و خیرها وامینماید و جهان و طبیعت را منبع و محلِ شر و شرارت. از اخلاق و عرف و قانون سوءاستفاده میکند تا رفتارهای ظاهراً نادرستِ فرد را گناه جلوه دهد ،و سپس خود را تنها پناهگاهِ توبهپذیر معرفی میکند. درحالیکه اگر فرد به خودآگاهی و تنآگاهی و جهانآگاهی برسد، پوچی و ناکارآمدیِ مفاهیمی نظیرِ گناه و پشیمانی و توبه بر او نمایان میشود ،و زندگیِ اجتماعی و عرف و اخلاق را به هدفِ ادامۀ خود-تن-جهانآگاهی نفی میکند. این پدیده، تاریخی و واقعی است ،و تاریخیترین و واقعیترین انسانها مصادیقِ این ایده هستند؛ از پیامبران گرفته تا کشورگشایان و خونریزان: افرادی که فرد باقی ماندند ،و باقی ماندند.
21 مرداد 1394
بچهچوپانی جستم که نزدِ او [عثمانآغا] میرفت؛ سرشیر را به او خوراندم تا نیمهبریان را به عثمانآغا برساند. بچهچوپان قسمِ نخوردن خورد و من فریبِ وی خوردم؛ ولی دریغ که چوپانزاده همین که بدانسوی درّه گذشت، دربرابرِ چشمِ من سرِ نیمهبرّه را بگشود و به خوردن آغاز نمود. شک نبود که تا از نظر غایب شود، همۀ استخوانش را هم خواهد خوایید و خبرش را هم به عثمانآغا نخواهد برد. چون از رود گذشته بود، در تعاقبِ او رفتن فایده ندیدم؛ سنگی چند انداختم، به قوزکش هم نخورد؛ دشنامی چند دادم، به گوشش نرسید. آتشِ دل را بدین فرونشاندم که «بچهام برو الهی جوانمرگ شوی و زهرمار بخوری.»
جیمز موریه، سرگذشت حاجیبابای اصفهانی، ترجمۀ میرزاحبیب اصفهانی، انتشارات نگاه، چ دوم 1390، ص66
پ.ن: عثمانآغا که کارفرمای حاجیبابا در سفرِ بخارا بود، در این جای قصه که هر دو گرفتارِ ترکمانان شدهاند، به بیگاریِ شترچرانی گرفته شده است.
این سؤالی است که دربارۀ ادبیاتِ معمایی-کارآگاهی میپرسم.
در این که همه انسانیم و ویژگیهای مشترکِ فراوان داریم، شک نیست؛ اصلاً بدهی است .و بدیهیتر از این، وجودِ تفاوتهای فردی و فرهنگی است .و در واقع، شخصیت برآیندِ این تفاوتها است. حال که اینگونه است، آیا معما و کارآگاهی در فرهنگهای مختلف، متفاوتاند؟
تفاوتها ساختاری نیستند؛ محتوایی و ظاهریاند: آنچه معمای فارسی را از معمای انگلیسی متمایز میکند، نه ساختارِ معما و کارآگاهی، بلکه محتوا و ظاهرِ معما و کارآگاهی است.
کیفیتِ فرهنگیِ معمای فارسی، در جهانبینیِ نویسنده، لحنِ روایت، فضای ذهنی-زبانیِ اثر پدیدار است. فارسی، هویتِ خود را یافته میداند و شخصیتی دارد تثبیتشده. به همهچیز از بالا نگاه میکند و خود را فراتر از جهان میپندارد ،و بههمیندلیل است که به کلیاتِ جهان میاندیشد و جزئیات در نظرش بیارزشاند. منطقِ فارسی چگونه منطقی است؟ این منطق در کجا پدیدار میشود؟
خود و دیگری. در این دوگانه است که هر منطقی پدیدار میشود؛ در ارتباط و مرابطه با دیگریها: خدا، جهان و طبیعت، جامعه، خانواده، خود.
خدا خالق و مربی و حاکمِ او ست ،و او وجودِ خود را از خدا میداند. غایتِ او بازگشتن به مبدأ (خدا) است و در این راه میکوشد. کوشش و تلاشی که ریاضت تعبیرِ آن است. پس منطقِ ارتباطِ او با خدا ،و انگیزه و خواستِ او در این رابطه، نفیِ خود و بازگشت به خدا ،و ریاضت است.
جهان باآنکه مخلوقِ خدای خیر است، در راهِ بازگشتنِ شخص به خدا، مانع و درنتیجه شر است. جهان، شیطانی و گناهآلود است و کثیف. جسم نیز که جزئی از این جهانِ مادی است، شر و گناهناک و کثیف است. ریاضتِ شخص، معطوف به نخواستنِ زندگیِ مادی است و غایتِ شخص، مرگِ مادی و آزادکردنِ روح است.
جامعه، بسته به نگاهِ شخص، جای ستیزه یا مهربانی است. هدف در هر دو حالت، بازگشتن به خدا است. جامعه وسیله است و فارسی، جامعه و اصلاح و پیشبردِ آن را هدف قرار نمیدهد و اگر قرار دهد، هدفی کوتاهمدت است که غایت و نهایت نیست؛ چه برخی گمان میکنند زیستن در جامعۀ معطوف به خدا، بهتر از زندگیکردن در جامعۀ پشت به خدا است؛ پس باید جامعه را به خدا معطوف کرد و جامعهای خدایی برساخت.
خانواده نیز ابزاری است برای تکمیلِ ایمان ،و فداکردنِ آن در راهِ ایمان، غایت است.
منطقِ رابطۀ شخص با خودش، نفیِ تن بهسوی اعتلای روح است.
بسیار روشن است که آنچه تا اینجا بهعنوانِ منطقِ ارتباطِ شخص با دیگری بیان کردهام، ایدههای آرمانیِ این فرهنگ است و با آنچه در عمل میشود، متفاوت.
رُویۀ فرهنگِ فارسی، معاش و معاشرت است ،و منطقِ رابطه، عرف و عادت و خرافه. خودجویی و خداجویی ،و خودشناسی و خداشناسی در این رَویه جایی ندارند .و اگر برای زندگی، تعابیرِ کردن و شناختن و گذراندن وجود داشته باشد، زندگی در این رَویه، گذراندن است و وصلکردنِ ایام به هم با هدفِ معاش و معاشرت فقط. در اینجا، غایتِ وجودی معروفیت است نه معرفت.
آنچه اکنون پس از این تحلیلِ دومین به آن فکر میکنم، این است که این رَویه، رویۀ زندگیِ اجتماعیِ انسان (در کلِ جهانِ انسانی) است .و باز هم به این نتیجه میرسم که تفاوتِ فرهنگها در ساختارهای منطقِ اجتماعی نیست؛ چه، این ساختارها در اساس یکی اند ؛بلکه تفاوتها در محتوا و ظاهر است فقط. ابزارها و شیوههای بیان متفاوتاند نه ساختارها.
پس معما و کارآگاهی و جنایتِ فارسی از نظرِ ساختارِ فرهنگی با معما و کارآگاهی و جنایتِ دیگر فرهنگ-زبانها تفاوتی ندارند. منطقِ اینها، جهانشمول و همگانی است ،و انگیزه و خواست و مانعِعملشان محدود و قابلِ شمارش است. در واقع، باعثِ تفاوت، محتوا و ظاهر است و بس.
پ.ن1: در مبحثِ بالا از سهگانۀ فرم، محتوا، ساختار استفاده کردهام.
پ.ن2: بهجای فرهنگِ ایرانی، از فرهنگِ فارسی حرف میزنم.
19 مرداد 1394
با ز.ص و شناختش
تو نخستینی که گفت مرا نمیخواهد ،و نمیخواهد هم. نخستینی که به من احترام گذاشت؛ یعنی به خودش .و نخستینی که مرا شناخت و دانست پناه و بیپناه نیستم.
اغواگر بودی: تور مینهادی و تار میتنیدی که به شکار آمده بودی؛ اما تیره و دور بودی از خودت میگریختی .و با من اگر بودی، داشتی از خودت میگریختی. هنوز هم میگریزی؟
متفاوت بودم انگار برایت. نمیتوانستی در دیگری بگریزی؟ گریختی هم البته؛ اما نیافتی یا نخواستی نمیدانم. رهایم نکردی بههرحال؛ اما خواهشت از من هنوز پناه بود تا پیش از آن شب. میدانی؟ من از خواهشِ تو ایمن بودم ،و تو مدام در کنارِ من بیپناه بودی؛ حتی در آغوشِ پنهانی و بوسههای خفقانی.
من دیوانهام؛ میدانی. تو آنقدر به در و دیوار و زمان کوفتی که بدزدی از من؛ نتوانستی اما. که سفت و آگاه گرفته بودم همهچیز را. اما وقتی که شناختیام ،و پس که میرفتی، نمیدانستی همهچیزی که میخواستی و نمیتوانستی، به تو دادهام و دستت است و داری میبری. واقعاً نمیدانستی؟ هنوز هم نمیدانی؟
14 مرداد 1394
اشاره کردی به من
و با اشارهات
سوهان کشیدی به روحم آنقدر که
تیز شدهام
و میتوانم ببرم
از خودم
و از تو
13 مرداد 1394
با م و جستوجوی تنهاییاش
نخواستنِ اجتماع، نخواستنِ اخلاق و ملت، نخواستنِ هرچه مربوط به انسانِاجتماعی است، وازدگی و واخوردگی است ،و سرشار است از اندوهی که از کندۀ پوسیده برمیشود و بوی منی میدهد. زخم از بیهودگی خوردن. زخم از بیکاری و بیعاری. زخمهایی بر تنِ تنها. و من که تنهایم.
-
بیزارم. از بیهودگی و بیکاری و از بیعاری .و عاریام از علایق و بندهای ملت. بیزارم از توهماتِ ملت ؛و با این همه، در آزارم و آزرده. من که تنهایم.
-
نمیخواهم و دوست میدارم این نمیخواهم را. آنچه میخواهم و میجویم خود است. واخوردهام غلتیده در خود، و از خود و با خود حرف میزنم. کار میکنم اما کارم برای تو نیست .و این که میپویم بهسوی تو نیست .و این که میپویم بهوضوح پایا ست. من که در تنهایی میپویم. من که تنهایم.
-
اما من تو را دوست میدارم. تو که خود زخمی .و من از تو زخمیام .و از این زخم خون که میرود، خون میخورم .که قوت و قوّت من از خون است. پس باش. همچنان بر تنِ من. ساکت و بیزار باش؛ اما باش در من. من که تنهایم.
-
تنهاییام پُر نمیشود که التماست کنم برای آمدن و ماندن. تنهاییام خالی نیست .و من آنگاه که از خود پُرم، تنهایم. اما در پی تو ام. توی رؤیا. توی تنها. که نمیتوانی پر کنی. که نمیتوانی پر شوی. تنها میتوانی پراکنده شوی. درپیِ تنهاییِ تو ام تا دو تنها یکدیگر را پر نکنیم و پر نشویم از هم. تنها، باشیم در کنارِ هم ،و لذتِ ما از پر شدن نباشد؛ از پُر بودن باشد و از بودن باشد در کنارِ هم و در هم و بر هم. باشیم و پراکنده کنیم و پر واز کنیم. ما دو. ما دو که تنهاییم.
13 مرداد 1394
انارِ شکسته!
تو یکی شعلهای در دلِ شاخ و برگ،
خواهرِ جسمانیِ ونوسی
و خندۀ باغچه در باد!
پروانگان به گردِ تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراسِ آن که بسوزند
کرمکانِ حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نورِ حیاتی و
مادگی میانِ میوهها.
ستارهای روشن که برق میزند
بر کنارۀ جویبارِ عاشق.
چقدر بیشباهتم به تو من!
ای شهوتِ شرارهافکن بر چمن!
لورکا-شاملو، همچون کوچهای بیانتها، نگاه، 1390، ص 236
آنپشت [داستانکوتاه]
مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اونجا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین میآیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله میکشد. «البته دیدن هم نداره.» نمیخواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین میآیند از کوهِ تاریک، تنها سایهای مبهم پیدا ست از دور.
-
در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخشاند و چند چراغِمطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب میکند. از گردِ گچ سرفه میکند. چشمش آب میآید. داری گریه میکنی؟ دستمالی برمیکشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک میکند. «چیه مگه؟» پا میشود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. میشه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه میکند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که میافتد. مینشیند. «سلام.» دست میدهند به هم و دست میگیرند از هم.
-
«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همهجا ببینیم. راستی! تو چرا شمارهمُ نگرفتی یا شمارهتُ ندادی بهم؟ مگه نمیخواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند میزند. دیگری لبخند میزند. بغل میکنند و فشار میدهند همدیگر را. چطوری پیدام کردی اینجا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبهخود پیدا میشیم.» عرق میکنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمیآیند. «باشه!» لبخند میزنند. سر تکان میدهند. معمار میرود. دیگری میرود.
-
زنی زیبا میگذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه میکنند به هم. پا میشوند و میروند دنبالِ زیبا.
-
معمار تختهسیاه را پاک میکند. کاغذها را دسته میکند. چراغهای مطالعه را خاموش میکند. پتک را برمیدارد. ضربهای میکوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.
-
تو... هیچوقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای میزند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش میکند. سکوت. بیحالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان میخورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلکپلک میزند. پوستش میلرزد. «خب حالا! بچۀ بیجنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بینهایت نگاه میکند که برهنه لباس میپوشد: خالهای سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»
-
این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل مینشیند. «حسابای ریاضی.» میدونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره میکند. دیگری میآید مینشیند روبهروی معمار. مگه خودت نساختی اینجا رُ؟ معمار سر تکان میدهد. خب پس چرا میخوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.
-
اینجوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه میدونم. یهطورِ دیگهست. اونا زنگ میزنن، حالواحوال میکنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ میدونن. معمار پیراهنش را میپوشد. دکمه میبندد که نزدیکِ دیگری میآید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را میبوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار میبوید فقط. تو چرا اینطوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده مینگرد. من دوستپسرتم؟ معمار میبوید.
-
«میدونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچبههیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «بهنظرت دارن چیکار میکنن؟» عاشقی میکنن دیگه. جوونن. میروند مینشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور میزنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»
-
معمار قاشق را در استکان میگرداند. به استکان اشاره میکند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. میشی جزئی از من.» این که خوبه! «من اینطوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یهجایی کار دارم، میری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه میکند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.
-
دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهانبند بر دهان و چشمبند بر چشمها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشمبند و دهانبند و دست و پای بسته.
-
«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه میکند که دارد میرود به سوی تودۀ لباسها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری مینشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباسها دستبندی پلیسی درمیآورد میآید. لخت. میایستد. «اینُ میخوای؟» دیگری نشسته دستبند را میگیرد میبندد به دستهای خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه اینطوری.» دستبند را باز میکند میاندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش میکند. دیگری نگاهش میکند. استخوانها و پوست. خالها و لکهها. «دنبالِ چی میگردی؟» نمیفهممت. «تو میخوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز میشود. دیگری میآید تو. پتک را برمیدارد. ستون را میزند.
-
معمار دستِ دیگری را میبوید. «من هیچوقت نمیپرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس میکنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو میکشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار میبیند دیگری.
-
کنارِ ستون ایستادهاند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «میدونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو میدونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»
-
تو از من چی میخوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی میخوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند میزند و اخم میکند. خب پس تو چی میخوای؟ «هیچی نمیخوام ازت. تو چی؟» نمیدونم... اگه هیچی، پس چرا هی میبینمت باهام حرف میزنی میاریم خونهت لخت میشی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را میگذارد به دهان و استکانِ چای را به لب میبرد.
-
«همون زنی بود دنبالش میرفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه میکند پُر سؤال. «دیشب تا حالا اینجا ست.» دیگری پلکپلک میزند. نگاه میکند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر میکنی؟ این که راست میگم یا نه؟» معمار میرود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش میکند. دیگری پا میشود. نمیخوام جز تو کسِ دیگهای ببینم اینجا. «پس خودت چی هستی؟»
-
صدای معمار را میشنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهانبند و چشمبند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دستوپای دیگری را باز میکند. چشمش را. پتک را میدهد دستش و میرود از خانه بیرون. دیگری بستهدهان، به پتک نگاه میکند و به ستونِ ضعیفشده از ضربات ،و به سقف. میکوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز میشود و معمار میآید تو. دیگری را بغل میکند فشارش میدهد. ناراحت نشدم که بخوای دلجویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار میدهد و میبوید.
-
دیگری ضربه را به ستونِ ضعیفتر میزند. میایستد. اتفاق نمیافتد. پتک را میگذارد زمین. درِ بسته را نگاه میکند. میرود سویش. باز میکند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایهروشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی میگردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار میرود. دیگری پا میشود لباسها را میکند. معمار لباسپوشیده میآید. «خجالت میکشی؟... همینجور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار مینشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره مینگرد.
-
لباسهای دیگری و لباسهای معمار در آتش دود میکنند و شعلهخاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشستهاند.
-
دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. میداند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس میکند. پتک را بالا میبرد. میکوبد. ستون میشکند. سقف میریزد. معمار نگاه میکند به خانه خراب میشود از دور. پس نزدیکِ آوار میآید. تکههای آجر و سیمان را کنار میزند. تنِ لختِ دیگری خاکآلود. بینبض. بینفس. معمار راست میایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبهرو بالا میرود و میپرد آنسو. دیگری چشم باز میکند. سرفه میکند. نفس میکشد. به دیوار و شاخهها و انارها نگاه میکند. لباسهای معمار پرت میشوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاکآلود بلند میشود. از دیوار میرود بالا. میپرد آنسو.
شاخهها و انار بهاحترامِ سکوت میجنبند.
11 مرداد 1394
وجودِ خوشی دو گونه است: خشنودی، خوشوقتی. چه تفاوتی دارند؟
در جهانِ انسانی، آنچه از خوشی بهدستآمدنی است، خوشوقتی است. لذاتِ گذرا و همچنین وجودِ دیگری به نامِ بدوقتی نشان از خوشوقتیاند. خوشوقتی عاملی بیرونی دارد؛ هنر، خوردن، سکس، عدالت: همه اتفاقاتیاند که بدونِ وجودِ بیرون برای انسان نمیافتند .و وقتی این عاملِ بیرونی از بین برود، خوشوقتی محو میشود و جایش را بدوقتی پر میکند. پس انسام مدام در نوسانِ بدوقتی-خوشوقتی است و همواره درپیِ پناهگاهی میگردد که آنجا برایش خوشوقتی داشته باشد. جایی میرود که خوشوقتی داشته باشد، غذایی میخورد، رابطهای برقرار میکند، آرمانی اجتماعی-ایدئولوژیک انتخاب میکند که خوشوقتی داشته باشد. خوشوقتی و بدوقتی در این نگاه، اشیایی اُبژکتیو هستند که میتوان تصاحبشان کرد، خرید، دزدید. نکتۀ دیگر این که در این جهانِ انسانی که همهچیزی ازدسترونده است، حالِ خوش و حالِ بد هم پایدار نیستند و انسان منفعل است؛ یعنی مفعولِ این حالات است: لحظهای خوشی به او دخول میکند، دمی بدی او را میگاید.
در جهانِ غیرانسانی، چون وقت وجود ندارد، پس خوش و بد نمیتوانند به وقت وارد بشوند؛ در این جهان خوش و بد وجود ندارد. این جهان، هستیِ فعال است و حضورِ فعال است. در این نگاه، جهان و وجودِ غیرِانسانی هر دو فاعلاند. چیزی از هم نمیگیرند، پس نمیدهند هم. جهانِ معامله نیست، جهانِ مبادله نیست. جهانِ تقاطع و برخوردِ هستیها و جابهجایی است. بینِ دو سنگ چیزی جابهجا نمیشود؛ بلکه خودِ سنگها هستند که جابهجا میشوند. جهان و وجودِ غیرِانسانی در این نگاه، همجنس هستند و در عملِ جنسیشان، هردو فاعل، بدونِ مفعول. این وجودِ غیرِانسانی، چنان که خودِ جهان هست، جا و وقت ندارد؛ خودش جا و وقت است. دربرابر، جهانِ انسانی، چون جا و وقت را دارد، از دستشان میدهد؛ مصداقِ بارزش مرگ است.
پس خوشی و بدی در دو جهانِ انسانی و غیرِانسانی، حضورهای متفاوت دارند: در جهانِ انسانی، ابژههایی برای داشتناند؛ اما در جهانِ غیرِانسانی، حضور و وجودند، از دست نمیروند، به دست نمیآیند هم.
11 مرداد 1394
سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.
امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.
آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟
هستم.
7 مرداد 1394