در فضای خالیِ میانِ لبها
حرفهای جامانده
واژههای ناپیدا
بوسه شدند همه
بوسه نگفتن بود
23 خرداد 1394
در فضای خالیِ میانِ لبها
حرفهای جامانده
واژههای ناپیدا
بوسه شدند همه
بوسه نگفتن بود
23 خرداد 1394
گوشِ خردم را
بریدم و خاک کردم
صدای پوسیدنِ گیاه را
بشنوم
و روحِ آشفته
که جسمِ خود را در مرزِ گیاه و غبار
لمس میکند
صدای رفتنِ
خود را بشنوم
از دور
به کهکشانِ نزدیک خیرهام
23 خرداد 1394
جهانِ بسته
در نامِ تو بسط مییابد
چنان که تنت
در دو دهانِ بسته
بر هم
با دهانِ بسته
خود را به نام صدا بزن
19 خرداد 1394
نابودی. نابودیِ هرچه میگویم. نابودیِ خودم. از خودم میگویم تا نابود بشود دیگر هیچ نماند جز تکهپارههای واژهگریها اینجا آنجا اینرنگ آنرنگ... خودم را به نام صدا میزنم با صدای تو تا نابود شود. چه بماند؟ شاید فقط صدای تو. شاید فقط تو. دیگر دیر است برای مهم نیست حتی. دیگر آنقدر دیر است که هیچچیز در امان نیست...
نابودی. از همهچیز گفتن. همهچیز را گفتن. همهچیز را کوفتن به واژه و روفتن به کلام. همهچیز را صدازدن به نام. همهچیز را نابودکردن. نیستن.
نابودی. کشتن. سلاح؟ واژه. قاتل؟ خودم. مقتول؟ هر گفتنی هر باشنده هر هستنده که به واژه درآید. به گفت. سلاحِ خطری است واژه و گفت .و من. آدم. در تمامِ عمر، به کشتنِ هرچه هستنده برخاستهام. از عشق و دوست. از پنجره. از نفرت. از سکوت و ساکن و متروک. از شاد و چراغ و عزا. از هرچه هستنده. میگویم. به امیدِ زندهماندن. به قیمتِ نابودکردنِ هرچه جز من. و نهایتاً از خودم میگویم تا... در تناقضم. میدانم. از سویی در تخریبِ خود دم میزنم از تخریبِ خود. از سویی به تخریبِ جهان برخاستهام بهنفعِ خود...
نابودی. از هرچه گفتهام، به باد است ، همهچیزم به باد است .و چیزی جز باد ندارم به مشت. و حالا ترسم از یک چیز است فقط: مشت باز کنم، همین باد هم از دستم برود...
19 خرداد 1394
وا!
من اوتر از تو
تو منتر از من
این تشنگانِ ما...
مایی که آب نیست
مایی پرندهایست
ناسیراب
از دهانِ دو او
از دو میبوسد
دهانِ ما
وا
از بوسههای ناسیراب
18 خرداد 1394
نمیگریزم از سیاهی
این فضای بینجوم
همهاش سیاه است
مینشینم
تنِ خود را لمس میکنم
با دستِ تو
و از تو و من سخن میسازم
«هزار ساز در کفِ من میگنجد»
17 خرداد 1394
لبش زخمی بود
خون را به دستمالی گرفتم-
کلمه بر دستمال.
14 خرداد 1394
با صدای بلند با هیچ که دور است از من او هم
هلاک. از تشنگی. میروم. راهی ندارم. آبی ندارم. تاریک نیست. آب نیست. سراب نیست. کوه است. دره است. شکفت است. چشمه نیست. صدای آب نیست. درخت نیست. علف نیست. هلاک. از تشنگی. میروم.
تنها. بیهمه. بیهر. بیکس. دستِ راستم از هفتجا زخم شده. خون پاشیده پخشیده خشکیده. سرم گیج. سنگین. پاکتِ سیگارم خالی. سرد نیست. تاریک نیست. گم نشدهام. فقط هلاک. از تشنگی. میروم.
پسر خاله گوشی داری؟ از پشتِ تختهسنگ. این صدا. کیست؟ گوشی ندارم. نه. یعنی دارم؛ شارژ ندارد. دیدمش. پیراهن و شلوارِ روشن و موهای پریشان. گوشی داری پسر خاله یه زنگی بزنم پایین؟ «شرمنده. دارم، ولی شارژ نداره.» دیگر هیچ نمیگوید. میرود؟ نمیرود؟ میروم. به رفتنم نگاه میکند؟ نمیدانم. هلاکم. از تشنگی. میروم. چرا نخواستم آبی به من بدهد؟ مگر بطری دستش نبود؟ بود؟ نمیدانم... رفتهام دیگر دیر شده. میروم.
اینجا چه میخوای؟ این صدای کیست؟ صدای مردی که نمیبینمش. پشتِ کدام تختهسنگ نشسته ایستاده خوابیده است؟ مرا از کجا دیده میبیند؟ نمیدانم. به راهِ ناپیدا ادامه میدهم. مردِ ناپیدا صدا نمیکند دیگر. اگر نامم را میدانست آیا صدایم میزد؟ بگذار خودم را صدا بزنم ببینم چه میشود: «محمد!» صدا میرود. میرود. میآید. میپیچد. تکرار میشود. به سکوت. خودم هم جواب نمیدهم...
پ.ن1: متن ناتمام است. چون شروع هم نشده است. تمرین است. بداهه است. مبارزه است؛ با مرگ.
پ.ن2: خسته ام. می نویسم. اما. با هیچ. اما. برای هیچ؛ که او هم دیگر نیست. اما مهم نیست.
16 خرداد 1394
1.
با تصورِ دختری مست
که لخت بهسوی شهر میدود
در تاریکی
جلق میزنم.
2.
لخت میشوم
تا نگاهم کنی-
جلق میزنی.
11 خرداد 1394
مجسمهای از خاکِ خشک
که بعد از سیلِ من دارد قلب درمیآورد
از بخت بد
باد بذر را سمت چپ برده
هیچ چیز اتفاقی نیست؛
دارد دردِ روییدن میکشد
و من میدانم خشکسالی در راه است
*
خاک میشنود
صدای پوسیدن را میشناسد
خاک با حروفِ بلند فریاد میکشد
درد را دارد میکند
میکشد
*
قلبی در سینهام رویید
باد میآید
- پنجره را ببندم؟
- نه.
شباهتِ ترسناکِ این پنجره به مرگ
- میترسی؟
- از آسمان نه. از پنجره.
پنجره همان آسمان است میدانم
میداند از چه میترسم
- این کیسه را کجا بگذارم؟
- بذرها؟ بریزشان روی میز
فردا صبح
و وقتی که با باد بیدار شوم
بذرها را کبوترها بردهاند
*
هزار کبوترِ قهوهرنگ
میآیند
بذرها را میگذارند به شکافهای مجسمه
کبوتران که میروند
باران شروع میشود
سیل میشود
اینک مجسمۀ خاکی
هنوز خشک.
*
هفت سیلِ هول
هفت خشکسالِ سخت
پس از آن چه میشود؟
حتماً باز هم کلاغ به خانهاش نمیرسد
قار قار قار
*
بذرِ بذرها
در سینهام
دردِ دردها
در سینهام
مادرِ این قلب
سرِ زا رفت
*
- سخت نگو
- هیچ که سخت نیست
- هیچ نگو
- ...
اولی از دیگری، بقیه از منها.
11 خرداد 1394
از واژۀ درپرواز
من دَر
من پَر
من واز
من بندی است
برای بستنِ درپرواز
در را به پرواز
بستم
و من از میان
پرید
اینک بندها و
مرا نمیبینی
درپرواز!
9 خرداد 1394
نشستم. یکه. دیوار کثیف بود. کثافتش رفت لای موهام. تکاندمش. فلاسکِ آبی را درآوردم گذاشتم کنارِ دستم. پاکتِ تا تهکشیدۀ بهمن هم. فندک هم. قهوۀ رقیق را ریختم توی سرِ فلاسک. سر/ کشیدم. کتاب را باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. بستم. گذاشتم توی کیفم. دوباره قهوه ریختم. نخِ آخر هم. ته کشید قهوه و نخ. پا شدم. صدای قدمها روی سنگ. جنبشِ سنگ. خشخشِ سنگ روی سنگ. جنبشِ سنگینِ من. نگاهش بود و خودش نبود. تنها بودم و تنها رفتهبود. بیرون زدم. غلیظ. جریانِ غلیظِ من در سرازیری. رفتم و رفتم و رفتم تا ریختم به دستشوییِ عمومی. فرو شدم. در شدم. در که شدم، دری بودم که باز جوش خورده بود. صدای زیباییِ جاودانِ درختان را میشنیدم.
8 خرداد 1394
پ.ن: زیباییِ جاودانِ درختان، آهنگی از آلبومِ صداهای درد کارِ گروهِ شیلیاییِ یوآرال است.
با ز.ر که نمیخواند هیچ مرا
یعنی نمیفهمی چه بد و بدتری که منم؟
چه میشود؟ چه دارد میشود؟ چه میتواند بشود جز تهکشیدنِ آبِ درونِ بطری زیرِ آفتاب؟ جز ابرنشدنِ این قطراتِ رفته. جز نباریدن و جارینشدن. جز نیستن.
بودنم آزارِ توست. نمیتوانم یکعمر با آزارِ تو بمانم که دوستت دارم که میخواهمت که تویی تنها خواستِ من وقتی همه نخواستنم. که تویی استثنای تنِ من. که تویی تن و وطن من. که تویی من. که تنها تویی. تو.
چه میخواهی؟ خوشبختی. اما تو بیمن تنها خوشبختی. تو بیمن. تو تنها.
من؟ سطلِ آشغالم. آشغالم. نریز. عمرت را نریز به پای منِ بیسروپا. میخواهم که نخواهم بدشدنت. بخواه که نخواهی بد را. میشناسم خودم را و تو را. که خورشیدمی. که انکارتم. که آزارتم.
تو بیمن. تو. مرا بردار. دارم بزن. دارم بیتو... دارم بیتو من... دارم بیتو من من میشوم. بتی که خود ساختهام نه تویی. خودمم. تو بتخانهای. هم کعبه و هم خانه و بتخانه تویی تو.
بدتر منم. تاوان تویی. تاوانِ منبودنم. نبودنِ تو. فدا میکنم. سر میبرم. این سرِ بریدهام بیا. برو. بگذار در این تش...
اگر بمانم و بمانی. اگر بمانم و بد بمانم. اگر بد بمانم و بد ببینی. اگر نشدم. نمیبخشم. خودم را. تو را. نمیبخشم که پی خوشبختی در بدتری گشتن. نمیبخشم که بیکلید. نمیبخشم که بیچراغ.
باشم. قرصم کن. قرصم کن که میکُشیم. قرصم کن که خفهام میکنی. که بدتر را میکشی با دستهای خودت. که بدتر را با خودت میکشی. قولم بده قرصم کن. نمیخواهم در آغوشت بگیرم. که میخواهم در آغوشت بمیرم.
من باتو. نه. من در تو. درتوییِ من هوا است. نفس میکشم.
8 خرداد 1394
میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.
هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...
در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...
اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)
5 خرداد 1394
حسِ گمشدن. حسِ غالب.
چرا گم شدهام؟ کجا؟
هیچ برایم مهم نیست. هیچ آرمانی ندارم. هیچ که هیچ...
دارم خودم را خفه میکنم. از تنشها و فشارها که به اعصاب و تنم وارد میکنم وجودم درد میکند. چرا اینقدر بیهودهام؟
یک کلام. بلد نیستم زندگی کنم. نمیدانم به کدام سو و به کدام هدف. ملت را که میبینم ناباورانه با خودم میگویم ملت به چه چیزهایی که اهمیت میدهد. تعجب. حیرت. ناتوانی از فهم و تحلیل.
سلامت. آرامش. خوشبختی. مفاهیمی دور از من. من از اینها دور. چه دور...
آدم هست خوب. آدم هست بد. من اصلاً آدم نیستم.
منتظر نیستم. میدانم. معجزهای در کار نیست. هیچ از بیرون بر من خوشی نمیافزاید مگر اینکه بخواهم. مگر هشیار باشم. مگر حسهایم رو به جهان باز باشند. اه که در ذهنم اسیرم. در ذهنم اسیرم. نبستهام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج... اسیر اسیر اسیرم.
به دنبالِ چیزی باشم. پرسیدم گفت خوشبختی. بهدنبالِ درکِ خود. فقط. باید. خودم را بتوانم درک کنم. امروز از درکِ خود هم عاجزم. نمیتوانم بفهمم چرا چه کاری را کجا با کی میکنم. گیاهیام کنجِ ویرانهای در دشتِ دور که باد میزندش. بادِ لعنتی.
اما چه. چه چیزی. چه کسی. چه کاری. چه جایی... جهانم درد میکند. نمیتوانم جهانم را ببینم. جهانم نما ندارد. نمود ندارد. بسته است. اسیر. اسیر. اسیر. و هیچ دستی، هیچ کلامی، هیچ پنجرهای نمیتواند نجاتم بدهد. جز کلامی از پنجرۀ دستِ خودم.
2 خرداد 1394
1.
میخواهم زنگ بزنم
رطوبتِ آرامِ لبهایت را
بیار
2.
دو شکلات
تلخ
بر نیمکتِ سنگی
مردی از آن سو میوزد
زنی به آن سو
و گذرشان
یک آن یک میشود
بر دو
رفتهاند هر دو
بادِ یگانه میخِشاند
دو پوستِ شکلات را
به یک سو.
2 خرداد 1394
چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.
آندیگری ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.
دیگری ینی تا حالا ازدواج نکردی؟
آندیگری نه. تو چی؟
دیگری ها؟
آندیگری آره...
دیگری آره...
سکوت.
(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)
و گفت:
همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم
و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.
(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)
میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.
1 خرداد 1394
کارگردان: فردین صاحبالزمانی
بازیگران: علی مصفا، لیلا حاتمی، مهتاب کرامتی
محصولِ سالِ 1388
علی. یک آدمِ عجیب. منتظر است؟ چنین انتظاری در علی میبینم؟ نه. منتظرِ هیچ نیست. یادته دو ماه تو دانشگاه با هیچکس حرف نزدی؟ سکوت کردی که چی؟ چی بود؟ تمرین بود. تمرینِ چی؟ تمرینِ هیچی. فقط تمرین. در غار زندگی میکند. زنگِ زلزلهسنج را وصل میکند به چراغ. سیگار نمیکشد. قهوه میخورد. رانندۀ آژانس است. تنها است. تنهایی را خواسته. من هروقت خواستم یه کاری بکنم، یههو اصلاً هیچکاری نکردهم! آدمهست خوب. آدمهست بد. تو اصلاً آدم نیستی. راننده است. میرساند. منتظر نیست. منتظرِ هیچ نیست. مثلِ بقیه نیست. تنها است. گیاهی تنها است در گذرگاهِ باد. علی همبَرِ باد است. انتخاب میکند؟ چرا عاشق میشود؟ آیا میخواسته؟ نوبتِ من شد. همۀ بچهها اصرار داشتن از من بپرسن کیُ دوست داری. اما من هیچی نمیگفتم. تا این که سیما گفت خب نگو. حداقل بگو یه چیزایی هست که تو نمیدونی. اینُ هم نگفتم. خانهاش. اندوه و آرامش. آرامشِ اندوه. اندوهِ آرامش. نه. آرامش نه. سکوت. سکوتِ مطلق. اگه روت بشه اینجا مینویسی به من مربوط نیست؛ لطفاً با من کاری نداشته باشید. تمامِ تلاشش... تلاش؟ اصلاً علی تلاشی میکند؟ دستوپا میزند؟ نه. علی هست. فقط. نه خوب. نه بد. نه آدم.
علی دنبالِ تغییر است؟ این را نمیبینم. هیچ تلاشی ندارد. پیش میآید. فقط پیش میرود. در موقعیت قرار میگیرد. ساکن است. نه. حرکتش بسیار اندک است. حرکتِ کوه. سالها طول میکشد جنبشش حس نمیشود. انتخاب میکند؟ انتخاب میکند که برود دنبالِ لیلا؟ انتخاب میکند که زنگ میزند به لیلا چندبار اومدم درِ خونه چراغا خاموش بود... دارم میام دنبالت. انتخاب میکند گفتنِ این را؟ فرقِ تو با بقیه اینه که بقیه یه دیوار میکشن دورِ خودشون و دوست و خانوادهشون، تو دیوارُ کشیدی دورِ خودت. راست میگوید. اما علی حرفی نمیزند. نه میگوید بله نه میگوید نه. فقط نگاه میکند. برم؟ ساعتتُ عوض کردی؟
کارواش با بُرُسها سرخِ ترسناک. شیشه را میکشد پایین بهاندازۀ یک بندِ انگشت. آب میریزد روی صورتش. نفس میکشد. شیشه را میدهد بالا. میترسد؟ از چه میترسد؟ چرا اینقدر ساکت است؟ چرا هروقت میخواهد کاری بکند هیچکاری نمیکند؟ باید خودش را تغییر بدهد؟ منتظرِ معجزه است؟ اصلاً کی گفته من منتظرِ معجزهام؟ نمیگردد دنبالِ چیزی. هست. فقط. میخواهد؟ در نخواستن مانده است. انتخابش نخواستن. چرا ناگاه میخواهد؟ چرا وقتی صدای ضبطشدۀ لیلا را یه چیزایی هست که نمیدونی میشنود به فرودگاه میرود؟ ما فقط یه پروازِ هفتصد و بیست و دو داشتیم که یک ساعته نشسته. رفت؟ آمد؟ ببخشید من یادم رفت بپرسم مسیرتون کجاست. مسیرمون کجاست؟ دو تا مسیر میریم.
زنگِ زلزلهسنج. گربه پیدا شده. زنگِ زلزلهسنج. علی خودش زنگ را به صدا در میآورد. یعنی چه؟ یعنی علی تغییر کرده/میکند؟ یعنی علی به راهی میرود که تا کنون نرفته؟ علی میگوید؟ به حرف میآید؟ از غار بیرون میزند؟ علی سلامتِ عادی را میپذیرد؟ علی که تلاشی نکرده. تلاشی هم اگر کرده به آگاهی رسیده. آگاهیِ تلخ. تلخیِ آگاهی. چی میشه یه بارم با شکر بخوری و شیر؟ میمیری؟ نه.
کارواش.
1 خرداد 1394
چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه میکند.
چرا؟ نپرس. بهگمانم میدانی. بهگمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف میزنند. بهگمانم میخوانی حرفِ چشم و دست و پا. بهگمانم میدانی و میدانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد میزند. سکوت دارد خفهام میکند. سکوتِ من خفهات میکند؟ چون نمیتوانی بشنویاش. نمیشنوی. حرف را نمیشنوی. وقتی به سکوت گوش میکنی، فقط به سکوت گوش میکنی، نمیشنوی چه دارم نمیگویم. نمیشنوی.
چرا؟ تبخال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی میشود. دارد زخم میشود. دارد پر میشود از خون. زخمش میکنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آنقدر فشرده شد که بازشدنش سالها طول میکشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطرهای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز میشود، بزرگ میشود و تمامِ تنم را میگیرد. دیگر من زخمیام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سهتارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کردهام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمیآید...
1 خرداد 1394
مثل دود سیگار دور کمرم بود... دو دستِ نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... نگاه میکرد و من جانم را تکهتکه وجودم را در او میریختم... آسمان تیرهفام دوتکه که او شبیه تکۀ تیرهفامش بود... باغ و کلاغهایی که بیدلیل سیاه نبود... و فوبیای من... و او که بیحس بود مطلق... و قلبش تندتر نمیزد بعد از آن کشش و زیباترشدنِ من در لحظه... و وقتی امروز روزِ قدمزدن نبود و من عجولم و جلوی من سیگار نکش... و وقتی چشمم افتاد به نقطهای نقرهای در چشمانش... مثل دود سیگار دور کمرم بود دو دست نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... و من خودش را در او میریختم توسط خودش که من بودم... من هر لحظه خالیتر او هر لحظه سرریزتر... «میشه یه خونه گرم توی مسکو سرد داشته باشیم؟» نمیخوام... «تو که مشکی دوست داشتی.» آره اما نه واسه تو. «میتونی دو نفرُ دوس داشته باشی؟» آره حتی هفت یا هشت نفرُ... من ترسیده بودم. هرچه داشتم میریختم در او و او بیحس مطلق به من .و من هرلحظه خالیتر و او هر لحظه سرشارتر... حس دلبستن به مجسمۀ مومی که با آتشِ من خودش را آب میکرد... و دستم چکنه میشد... چرا از گربه میترسی؟ «خاطره از بچگی یه چیزی مثِ فوبیا...» سنگ میخورد تف میکند بیرون. باهوشم. میداند سنگ با آتش از بین نمیرود و چه میخواهد از بین رفتن. «به چی اعتقاد داری؟» هیچی... قول و قسم برای کسی که اعتقادی ندارد... و خواهش برای کسی که احساسی ندارد... و من دوباره ترسیدم... بالا میآوردم خودم را در چاهی خالی عمیق بیانتها... من هر لحظه خالیتر و او هر لحظه سیرتر... و «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم «من برات مهمم؟ میمونی؟» نمیدونم مهم نیست... «معلم هنر رفت خونه معلم انشا یا معلم انشا رفت خونه معلم هنر؟» مهم نیست فکرت یه جای دیگهست... من خالی از خودم در دستانِ دودی خودم نگاه میکردم به خودم و بوسیدم خودم را... و من در برابرِ من میگفت مهم نیستی تو... و من 6 تکۀ بزرگ شدم و 30 خرده و 365 ذره. «چند وقت میگذره؟» یک سال و یک ماه و شش روز... و آن برخورد لبهایم/مان بعد از آن کششِ عجیب که من هرچه مانده بود از خودم ریختم در او... تمام شد من... «میمونی؟» رفتن به اندازۀ ماندن است. او رفت سرشار و من ماندم خا...
31 اردیبهشت 1394