لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۳۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

 

قدرتِ نهفته در یک جادّه‌ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخه‌برداری کنیم.

 

مسافران هواپیما تنها می‌بینند که چگونه جاده از میان دشت می‌گذرد و پیش می‌رود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمین‌های اطراف تغییر می‌کند. تنها کسی که روی جاده قدم می‌زند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر می‌شود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه می‌کند، چیزی بیش از پهنه‌یی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه می‌رود، در هر گردشش، همچون ندای فرمانده‌یی که سربازان را به پیش فرامی‌خواند، دوردست‌ها، مناظر زیبا، پهنه‌ها و دورنماها را احضار می‌کند.

 

پس تنها متنی که از رویش نسخه‌برداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خواننده‌ی معمولی هرگز جنبه‌های نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمی‌کند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش می‌شود و برای همیشه پشت آن بسته می‌شود، نمی‌تواند بشناسد:

 

زیرا خواننده‌ی معمولی به حرکت ذهنی‌اش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه می‌دهد، درحالیکه خواننده‌یی که نسخه‌برداری می‌کند، ذهنش را یکسره در اختیار متن می‌گذارد.

 

این است که پیشه‌ی نسخه‌برداریِ چینی‌ها از کتاب‌ها، ضمانت بی‌بدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.

 

خیابان یک‌طرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

ارزش. دیگر این‌طور فکر می‌کنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر می‌توانم بدانم که درکل پوچ‌انگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردی‌اش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.

آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آن‌چه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت می‌برم. از دیدنِ آینه لذت می‌برم. از همه آن‌چه مرا به خودم می‌رساند لذت می‌برم.

آگاهی. این آگاهی که می‌گویم یعنی چه؟ منظورم آگاه‌شدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی می‌تواند آگاهی‌بخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهی‌افزا می‌دانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجهه‌ای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم می‌آید که تکه‌ای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمی‌کند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگی‌ام به سمتی می‌روم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آن‌جا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبین‌بردگی.

نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی می‌گویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچ‌چیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد می‌گویم به سوی آگاهی می‌روم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه می‌کنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب می‌کنم؟

آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهره‌ها دارند مدام فرو می‌ریزند و من می‌دانم که دیگر نمی‌توانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه می‌کنم؟ من که برآیندِ جهان‌ها و تاریخ‌ها و انسان‌ها و داستان‌ها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب می‌کنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نه‌ایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهی‌ام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایش‌دادن و آگاهی از آگاهی نیز به‌ همان اندازه متشخص و متمایز است که من.

آگاهی و ارزش. وقتی می‌گویم به سمتی می‌روم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمت‌ها را انکار می‌کنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن می‌رسم. پس ارزشِ همه راه‌ها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»**‌ این‌جا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.

 

 

* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010

** آندره ژید

 

22 آبان 1394

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نه‌ می‌توانستم ببخشم و صرف‌نظر کنم، زیرا آن‌کسی که به من توهین کرده ،و مرا سیلی زده بود، نیز چون من مشمولِ قوانینِ طبیعی بوده و طبقِ همان قوانین رفتار نموده‌است و قانونِ طبیعت را نمی‌شود بخشید و نمی‌توان فراموش کرد؛ زیرا مقرراتِ طبیعی، اگر صدبار بیشتر هم طبیعی باشند، باز هم همیشه آزاردهنده هستند و زجر می‌کنند. و نه‌ می‌توانستم انتقام بگیرم. یعنی اگر می‌خواستم از کسی‌که به من توهین کرده‌بود انتقام بگیرم نمی‌توانستم. اصلاً از هیچ‌کس و به‌علتِ هیچ‌گونه مطلبی قادر نبودم که انتقام بگیرم؛ زیرا اساساً برای من غیرممکن بود که تصمیم به کاری بگیرم. هرکاری که می‌خواهد باشد. درصورتی‌که قادر به انجامِ آن نیز بودم باز نمی‌توانستم آن را اجرا کنم. چرا نمی‌توانستم؟ آها، حالا مخصوصاً میل دارم که در این‌باره چند کلمه حرف بزنم.

 

فیودور داستایوفسکی، یادداشت‌های زیرزمینی، ترجمۀ رحمت الهی، جامی، 1388، صفحۀ 26

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

توصیفِ احساس

1.

آبِ ترشی در دهانم است. لزج. به گمانم زرد باید باشد. به او که نگاه می‌کنم بوی خون و کافور به مشامم می‌رسد و هرلحظه نزدیک است پنجه‌هایم را فرو کنم در گوشتِ تنش و تکه‌پاره‌اش کنم. باید حفرۀ گورش باشم و نداند. باید پرتگاهش باشم و نداند. باید با این چاقوی زنجانِ دسته‌صدفی رگ‌وپی‌اش را نخ‌کش کنم و جلوِ چشمش روده‌های درآورده‌اش را با فشار گره بزنم تا جر بخورند.

2.

از تماسِ تنش با دیگری دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و دستش را چنان مشت می‌کرد که غضروف‌های انگشتانش صدا می‌کردند. راه که می‌رفت، تنش منقبض بود و رگ‌های شقیقه‌اش ورم می‌کردند و به هرچه می‌آمد پیش پایش تیپا می‌زد و مدام زیرِ لب با شدت می‌گفت: «خفه‌شو.»

 

پ.ن: تمرینِ کلاسِ نمایشنامه‌نویسیِ بخشِ فارسی

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

لحن مذهبی کیفیتی است در دیدِ هنرمند نسبت‌به موضوع که در آن، هر شیء و کنش و تصویر و رنگ، مذهبی است .و منظورم از مذهبی‌بودنِ نگاهِ هنرمند، نه حضورِ آیه و حدیث، بلکه شناختِ جهان بر اساسِ الوهیت و جهان‌بینیِ واقعی است. در انواعِ نگاهِ دیگری که سراغ داریم، مثلاً در دیدِ سـ*سی و جهان‌بینیِ جنسی، هر چیزی ابژۀ جنسی است ؛یا در نگاهِ کمدی و طنازی، هر چیزی ماده و در عینِ حال، تجلی‌گاهِ شوخی و طنز است.

اما لحنِ مذهبی نیازی به موضوعِ مذهبی ندارد. لحنِ مذهبی در ذهنِ من، همان لحنِ عینی و بی‌واسطه است. معطوف به حق (همان عینیت) است؛ بی‌نام، تفسیرناپذیر، خشن، نامنتظَر.

 

17 شهریور 1394

 

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

موضوع: دیرشدن

 

لحنِ رئال

نگاه انداخت به ساعتش. عرقِ صورتش را پاک کرد با کفِ دست. پلکپلک زد. به ماشینهای قفلشده درهم نگاه کرد. باز نگاه انداخت به ساعت. از تاکسی پرید پایین و دوید. راننده کلهاش را درکردهبود از پنجره فحش میداد پدرسگ، کرایه... و او میدوید.

 

لحنِ رمانتیک

مثلِ همیشه دیر میآیی. اما من هستم مثلِ همیشه. تو مرا کاشتهای؛ مثلِ این باغبان که بنفشه میکارد. تو باغبانِ منی که دیر میآیی. کجایی؟ همیشه میگوید: «دارم میآیم. نزدیکم.» و هر بار که آمده... بروم آب بخورم... آقا آبسردکن کجاست؟ «آنجا. پشتِ آن سروِ بلند.» بگذار یکبار هم بیاید و ببیند نیستم. بداند که اینبار دیگر واقعاً دیر شده است که بیاید. «رسیدم. کجایی؟» دیر اومدی رفتم. با خود فکر میکنم میوههای دیررس زود پلاسیده میشوند. نمیدانم این جمله را چگونه ساختهام؛ اما این را از روی زمین که توتهای تابستانه افتادهاند میگویم...

 

لحنِ سوررئال

صبح خواب ماند. هوا سیاه. نفسنفس میدوید. ماشینها رد میشدند از او. عقربههای ساعتِ بزرگِ آویزان داشت می‌سوخت. ایستاد بندِ پاهایش را محکم ببندد. «چرا این‌‌قدر زود اومدی؟» دیرم شده بود آخه.

 

لحنِ زبان‌گرا

1.

دیرشدنِ تو

از آن که دوری

 

2.

دیر رسیده‌ایم

از آن که دور بوده‌ایم

از آفتاب

 

3.

دیرترین

پنجره‌ها باز شده‌اند

اما دیگر دورند

 

12 مرداد 1394

پ.ن: تمرینِ جلسۀ گروهِ نثر بخش فارسی دانشگاه شیراز

 

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

بچهچوپانی جستم که نزدِ او [عثمانآغا] میرفت؛ سرشیر را به او خوراندم تا نیمهبریان را به عثمانآغا برساند. بچهچوپان قسمِ نخوردن خورد و من فریبِ وی خوردم؛ ولی دریغ که چوپانزاده همین که بدانسوی درّه گذشت، دربرابرِ چشمِ من سرِ نیمهبرّه را بگشود و به خوردن آغاز نمود. شک نبود که تا از نظر غایب شود، همۀ استخوانش را هم خواهد خوایید و خبرش را هم به عثمانآغا نخواهد برد. چون از رود گذشته بود، در تعاقبِ او رفتن فایده ندیدم؛ سنگی چند انداختم، به قوزکش هم نخورد؛ دشنامی چند دادم، به گوشش نرسید. آتشِ دل را بدین فرونشاندم که «بچهام برو الهی جوانمرگ شوی و زهرمار بخوری.»

 

جیمز موریه، سرگذشت حاجیبابای اصفهانی، ترجمۀ میرزاحبیب اصفهانی، انتشارات نگاه، چ دوم 1390، ص66

 

پ.ن: عثمانآغا که کارفرمای حاجیبابا در سفرِ بخارا بود، در این جای قصه که هر دو گرفتارِ ترکمانان شدهاند، به بیگاریِ شترچرانی گرفته شده است.

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

این سؤالی است که دربارۀ ادبیاتِ معمایی-کارآگاهی میپرسم.


در این که همه انسانیم و ویژگیهای مشترکِ فراوان داریم، شک نیست؛ اصلاً بدهی است .و بدیهی‌تر از این، وجودِ تفاوت‌های فردی و فرهنگی است .و در واقع، شخصیت برآیندِ این تفاوت‌ها است. حال که این‌گونه است، آیا معما و کارآگاهی در فرهنگ‌های مختلف، متفاوت‌اند؟


تفاوت‌ها ساختاری نیستند؛ محتوایی و ظاهری‌اند: آن‌چه معمای فارسی را از معمای انگلیسی متمایز می‌کند، نه ساختارِ معما و کارآگاهی، بلکه محتوا و ظاهرِ معما و کارآگاهی است.


کیفیتِ فرهنگیِ معمای فارسی، در جهان‌بینیِ نویسنده، لحنِ روایت، فضای ذهنی‌-زبانیِ اثر پدیدار است. فارسی، هویتِ خود را یافته می‌‌داند و شخصیتی دارد تثبیت‌شده. به همه‌چیز از بالا نگاه می‌کند و خود را فراتر از جهان می‌پندارد ،و به‌همین‌دلیل است که به کلیاتِ جهان می‌اندیشد و جزئیات در نظرش بی‌ارزش‌اند. منطقِ فارسی چگونه منطقی است؟ این منطق در کجا پدیدار می‌شود؟


خود و دیگری. در این دوگانه است که هر منطقی پدیدار می‌شود؛ در ارتباط و مرابطه با دیگری‌ها: خدا، جهان و طبیعت، جامعه، خانواده، خود.


خدا خالق و مربی و حاکمِ او ست ،و او وجودِ خود را از خدا میداند. غایتِ او بازگشتن به مبدأ (خدا) است و در این راه میکوشد. کوشش و تلاشی که ریاضت تعبیرِ آن است. پس منطقِ ارتباطِ او با خدا ،و انگیزه و خواستِ او در این رابطه، نفیِ خود و بازگشت به خدا ،و ریاضت است.


جهان باآنکه مخلوقِ خدای خیر است، در راهِ بازگشتنِ شخص به خدا، مانع و درنتیجه شر است. جهان، شیطانی و گناهآلود است و کثیف. جسم نیز که جزئی از این جهانِ مادی است، شر و گناهناک و کثیف است. ریاضتِ شخص، معطوف به نخواستنِ زندگیِ مادی است و غایتِ شخص، مرگِ مادی و آزادکردنِ روح است.


جامعه، بسته به نگاهِ شخص، جای ستیزه یا مهربانی است. هدف در هر دو حالت، بازگشتن به خدا است. جامعه وسیله است و فارسی، جامعه و اصلاح و پیشبردِ آن را هدف قرار نمیدهد و اگر قرار دهد، هدفی کوتاهمدت است که غایت و نهایت نیست؛ چه برخی گمان میکنند زیستن در جامعۀ معطوف به خدا، بهتر از زندگیکردن در جامعۀ پشت به خدا است؛ پس باید جامعه را به خدا معطوف کرد و جامعهای خدایی برساخت.


خانواده نیز ابزاری است برای تکمیلِ ایمان ،و فداکردنِ آن در راهِ ایمان، غایت است.


منطقِ رابطۀ شخص با خودش، نفیِ تن بهسوی اعتلای روح است.


بسیار روشن است که آنچه تا اینجا بهعنوانِ منطقِ ارتباطِ شخص با دیگری بیان کردهام، ایدههای آرمانیِ این فرهنگ است و با آنچه در عمل میشود، متفاوت.


رُویۀ فرهنگِ فارسی، معاش و معاشرت است ،و منطقِ رابطه، عرف و عادت و خرافه. خودجویی و خداجویی ،و خودشناسی و خداشناسی در این رَویه جایی ندارند .و اگر برای زندگی، تعابیرِ کردن و شناختن و گذراندن وجود داشته باشد، زندگی در این رَویه، گذراندن است و وصلکردنِ ایام به هم با هدفِ معاش و معاشرت فقط. در اینجا، غایتِ وجودی معروفیت است نه معرفت.


آنچه اکنون پس از این تحلیلِ دومین به آن فکر میکنم، این است که این رَویه، رویۀ زندگیِ اجتماعیِ انسان (در کلِ جهانِ انسانی) است .و باز هم به این نتیجه میرسم که تفاوتِ فرهنگها در ساختارهای منطقِ اجتماعی نیست؛ چه، این ساختارها در اساس یکی اند ؛بلکه تفاوتها در محتوا و ظاهر است فقط. ابزارها و شیوههای بیان متفاوتاند نه ساختارها.


پس معما و کارآگاهی و جنایتِ فارسی از نظرِ ساختارِ فرهنگی با معما و کارآگاهی و جنایتِ دیگر فرهنگ-زبانها تفاوتی ندارند. منطقِ اینها، جهانشمول و همگانی است ،و انگیزه و خواست و مانعِعملشان محدود و قابلِ شمارش است. در واقع، باعثِ تفاوت، محتوا و ظاهر است و بس.

 

پ.ن1: در مبحثِ بالا از سهگانۀ فرم، محتوا، ساختار استفاده کردهام.

پ.ن2: بهجای فرهنگِ ایرانی، از فرهنگِ فارسی حرف میزنم.

 

19 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

انارِ شکسته!

تو یکی شعلهای در دلِ شاخ و برگ،

خواهرِ جسمانیِ ونوسی

و خندۀ باغچه در باد!

پروانگان به گردِ تو جمع میآیند

چرا که آفتابات میپندارند،

و از هراسِ آن که بسوزند

کرمکانِ حقیر از تو دوری میگزینند.

تو نورِ حیاتی و

مادگی میانِ میوهها.

ستارهای روشن که برق میزند

بر کنارۀ جویبارِ عاشق.

 

چقدر بیشباهتم به تو من!

ای شهوتِ شرارهافکن بر چمن!

 

لورکا-شاملو، همچون کوچهای بیانتها، نگاه، 1390، ص 236

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

آنپشت [داستانکوتاه]


مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اون‌جا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین می‌آیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله می‌کشد. «البته دیدن هم نداره.» نمی‌خواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین می‌آیند از کوهِ تاریک، تنها سایه‌ای مبهم پیدا ست از دور.

-

در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخش‌اند و چند چراغِ‌مطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب می‌کند. از گردِ گچ سرفه می‌کند. چشمش آب می‌آید. داری گریه می‌کنی؟ دستمالی برمی‌کشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک می‌کند. «چیه مگه؟» پا می‌شود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. می‌شه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه می‌کند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که می‌افتد. می‌نشیند. «سلام.» دست می‌دهند به هم و دست‌ می‌گیرند از هم.

-

«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همه‌جا ببینیم. راستی! تو چرا شماره‌مُ نگرفتی یا شماره‌تُ ندادی بهم؟ مگه نمی‌خواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند می‌زند. دیگری لبخند می‌زند. بغل می‌کنند و فشار می‌دهند همدیگر‌ را. چطوری پیدام کردی این‌جا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبه‌خود پیدا می‌شیم.» عرق می‌کنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمی‌آیند. «باشه!» لبخند می‌زنند. سر تکان می‌دهند. معمار می‌رود. دیگری می‌رود.

-

زنی زیبا می‌گذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه می‌کنند به هم. پا می‌شوند و می‌روند دنبالِ زیبا.

-

معمار تخته‌سیاه را پاک می‌کند. کاغذها را دسته می‌کند. چراغ‌های مطالعه را خاموش می‌کند. پتک را برمی‌دارد. ضربه‌ای می‌کوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.

-

تو... هیچ‌وقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای می‌زند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش می‌کند. سکوت. بی‌حالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّ‌ومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان می‌خورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلک‌پلک می‌زند. پوستش می‌لرزد. «خب حالا! بچۀ بی‌جنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بی‌نهایت نگاه می‌کند که برهنه لباس می‌پوشد: خال‌های سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»

-

این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل می‌نشیند. «حسابای ریاضی.» می‌دونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره می‌کند. دیگری می‌آید می‌نشیند روبه‌روی معمار. مگه خودت نساختی این‌جا رُ؟ معمار سر تکان می‌دهد. خب پس چرا می‌خوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.

-

این‌جوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه می‌دونم. یه‌طورِ دیگه‌ست. اونا زنگ می‌زنن، حال‌واحوال می‌کنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ می‌دونن. معمار پیراهنش را می‌پوشد. دکمه می‌بندد که نزدیکِ دیگری می‌آید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را می‌بوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار می‌بوید فقط. تو چرا این‌طوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده می‌نگرد. من دوست‌پسرتم؟ معمار می‌بوید.

-

«می‌دونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچ‌به‌هیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «به‌نظرت دارن چی‌کار می‌کنن؟» عاشقی می‌کنن دیگه. جوونن. می‌روند می‌نشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور می‌زنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»

-

معمار قاشق را در استکان می‌گرداند. به استکان اشاره می‌کند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. می‌شی جزئی از من.» این که خوبه! «من این‌طوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یه‌جایی کار دارم، می‌ری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه می‌کند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.

-

دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهان‌بند بر دهان و چشم‌بند بر چشم‌ها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشم‌بند و دهان‌بند و دست‌ و پای بسته.

-

«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه می‌کند که دارد می‌رود به سوی تودۀ لباس‌ها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری می‌نشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباس‌ها دست‌بندی پلیسی در‌می‌آورد می‌آید. لخت. می‌ایستد. «اینُ می‌خوای؟» دیگری نشسته دست‌بند را می‌گیرد می‌بندد به دست‌های خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه این‌طوری.» دست‌بند را باز می‌کند می‌اندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری نگاهش می‌کند. استخوان‌ها و پوست. خال‌ها و لکه‌ها. «دنبالِ چی می‌گردی؟» نمی‌فهممت. «تو می‌خوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز می‌شود. دیگری می‌آید تو. پتک را برمی‌دارد. ستون را می‌زند.

-

معمار دستِ دیگری را می‌بوید. «من هیچ‌وقت نمی‌پرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس می‌کنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو می‌کشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار می‌بیند دیگری.

-

کنارِ ستون ایستاده‌اند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «می‌دونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو می‌دونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»

-

تو از من چی می‌خوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی می‌خوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند می‌زند و اخم می‌کند. خب پس تو چی‌ می‌خوای؟ «هیچی نمی‌خوام ازت. تو چی؟» نمی‌دونم... اگه هیچی، پس چرا هی می‌بینمت باهام حرف می‌زنی میاریم خونه‌ت لخت می‌شی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را می‌گذارد به دهان و استکانِ چای را به لب می‌برد.

-

«همون زنی بود دنبالش می‌رفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه می‌کند پُر سؤال. «دیشب تا حالا این‌جا ست.» دیگری پلک‌پلک می‌زند. نگاه می‌کند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر می‌کنی؟ این که راست می‌گم یا نه؟» معمار می‌رود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری پا می‌شود. نمی‌خوام جز تو کسِ دیگه‌ای ببینم این‌جا. «پس خودت چی هستی؟»

-

صدای معمار را می‌شنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهان‌بند و چشم‌بند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دست‌وپای دیگری را باز می‌کند. چشمش را. پتک را می‌دهد دستش و می‌رود از خانه بیرون. دیگری بسته‌دهان، به پتک نگاه می‌کند و به ستونِ ضعیف‌شده از ضربات ،و به سقف. می‌کوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز می‌شود و معمار می‌آید تو. دیگری را بغل می‌کند فشارش می‌دهد. ناراحت نشدم که بخوای دل‌جویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار می‌دهد و می‌بوید.

-

دیگری ضربه را به ستونِ ضعیف‌تر می‌زند. می‌ایستد. اتفاق نمی‌افتد. پتک را می‌گذارد زمین. درِ بسته را نگاه می‌کند. می‌رود سویش. باز می‌کند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایه‌روشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی می‌گردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار می‌رود. دیگری پا می‌شود لباس‌ها را می‌کند. معمار لباس‌پوشیده می‌آید. «خجالت می‌کشی؟... همین‌جور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار می‌نشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره می‌نگرد.

-

لباس‌های دیگری و لباس‌های معمار در آتش دود می‌کنند و شعله‌خاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشسته‌اند.

-

دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. می‌داند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس می‌کند. پتک را بالا می‌برد. می‌کوبد. ستون می‌شکند. سقف می‌ریزد. معمار نگاه می‌کند به خانه خراب می‌شود از دور. پس نزدیکِ آوار می‌آید. تکه‌های آجر و سیمان را کنار می‌زند. تنِ لختِ دیگری خاک‌آلود. بی‌نبض. بی‌نفس. معمار راست می‌ایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبه‌رو بالا می‌رود و می‌پرد آن‌سو. دیگری چشم باز می‌کند. سرفه می‌کند. نفس می‌کشد. به دیوار و شاخه‌ها و انارها نگاه می‌کند. لباس‌های معمار پرت می‌شوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاک‌آلود بلند می‌شود. از دیوار می‌رود بالا. می‌پرد آن‌سو.

شاخه‌ها و انار به‌احترامِ سکوت می‌جنبند.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یکی دو سکهی ششپنسیاش را که از گلفروش پس گرفته بود در جیب گذاشت و با دستهگل بزرگش بهسوی وستمینستر به راه افتاد . خیال داشت با صراحت بگوید (کلاریسا هرطور میخواست دربارهاش فکر کند)، گلها را بهسوی او بگیرد و بگوید: «دوستت دارم» چرا نگوید؟ وقتی به جنگ فکر میکردی، این واقعاً یک معجزه بود؛ به جنگ و هزاران بیچارهای که میتوانستند  به زندگی ادامه دهند و حالا زیر خروارها خاک خفته و تقریباً فراموش شده بودند؛ بله، این یک معجزه بود. (ص 148)

 

... و در میدان بزرگ که تاکسیها بهسرعت میآمدند و دور میزدند، زوجهایی نشسته بودند، استراحت یا گفتگو میکردند، زیر شاخ و برگ درختان، کوچکتر به نظر میآمدند؛ این منظره آدم را احساساتی میکرد؛ چنان غرق حضور یکدیگر بودند که آدم با احتیاط و شرمگین از کنارشان میگذشت، گویی مراسمی مقدس اجرا میشد که دخالت در آن گویای بیایمانی بود... (ص 205)

 

لیدی برادشاو که صدایش را پایین میآورد و خانم دالاوی را درون حفاظ مشترک مؤنثبودن و غرور مشترک در ویژگیهای درخشان و مشهور شوهران و تمایل تأسفآور آنها به پرکاری میکشید (زن بیچاره، آدم از او بدش نمیآمد) زمزمه کرد: «درست موقعی که میخواستیم بیاییم، شوهرم را پای تلفن خواستند. اتفاق بدی افتاده بود. مرد جوانی) سِر ویلیام هم همین ماجرا را برای آقای دالاوی تعریف میکرد) خودکشی کرده بود. قبلاً در ارتش بود.» کلاریسا فکر کرد: آه، این هم مرگ وسط مهمانی من. (ص 228)

 

به گونهای خود را بسیار شبیه او مییافت؛ به مرد جوانی که خودکشی کرده بود. این کار ِ او را موجه مییافت؛ دورانداختن زندگی را، درحالی که سایرین ادامه میدهند . (ص 231)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

 

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد

آن که نهالِ نازکِ دستان اش

از عشق

         خداست

و پیش عصیان اش

بالای جهنم

            پست است .

 

آن کو به یکی «آری» می میرد

نه به زخمِ صد خنجر

و مرگ اش در نمی رسد

مگر آن که از تبِ وهن

                          دق کند .

 

قلعه ای عظیم

که طلسم دروازه اش

کلامِ کوچکِ دوستی ست .

 

احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده