هرچه میگردم
کلیدِ این لامپ را پیدا نمیکنم
تو اگر میدانی
خاموشش کن
۱۰ خرداد ۹۵
هرچه میگردم
کلیدِ این لامپ را پیدا نمیکنم
تو اگر میدانی
خاموشش کن
۱۰ خرداد ۹۵
از تمامِ کوهنوردی که شبِ مهتاب
قله را فتح کرده برمیگردد
نورِ کوچکی فقط پیداست
از دور
1 خرداد 1395
روحِ تو شیرینیِ تابستانها
و خنکیِ آب برای چمن است
روحِ من گلی تنها و مردّد
که قدرِ آب و تشنگی میشناسد:
گاه از میانِ فوّارهها میگذرد
گاه در بیابانها سرگردان است
از آمیزشِ من و تو
-روحی بلند و بسیارخواه و بسیاربخشنده
و روحی مردّد و مردود-
گلی زاده خواهد شد
با عمرِ کوتاه
و عطرِ سرشار
25 اردیبهشت 1395
با هلالِ پنهانشده در حرفِ ط
هم آب هست
هم تشنگی
هم این که گفتهای
روزه باش و بمان
بی شکایت و گلایه
خاموش و پذیرفته
ماندهام
اما نمیدانم
تو -وقتِ افطار-
خواهی بود؟
خواهی ماند؟
نه امیدوار به گشایش
نه هراسان از این ادامه
تنها گرسنهام
و بیش از اندازه تشنه
13 اردیبهشت 1395
یکچونه گُه
از تودۀ تمامِ اندوههای جهان
بزرگتر است
باید برینم
12 بهمن 1394
برای دیدنِ صبح
تمامِ شب بیدار بودم
و برخلافِ شعرهای این طوری
که آخرش میشود
«صبح که دمید
خواب بودم»،
صبح که دمید
-به کوریِ چشمِ آن شاعر-
بیدار بودم
و دیدم
و دمیدم
17 دی 1394
باران تمام شده
پس ما کجاییم؟
از چه گریختهایم
و کجا پناه گرفتهایم؟
خیابانها
تا صبح شود
خالیست
4 دی 1394
کوچکترین خانه نیز
از
دستهای من بزرگتر است
برای چه
تلاش میکنم
و چه چیز را
در بر خواهم گرفت
30 آذر 1394
برگِ تنها
که شاخه از او برید
رها شد و
در آبِ جوی افتاد-
آب را میشناسم
راه را نمیشناسم
30 آذر 1394
برای اندوهِ کوچکِ
من
جهان پناهگاهِ
بزرگیست
به خودم پناه ببرم
این سایهبانِ حقیر
در دشتِ بیعبور
30 آذر 1394
در انتظارِ شنیدنِ
صدایی ناشناس
سکوت کردم
و تا
سخن نگفتم
هیچ صدایی نشنیدم
و خود را نشناختم
26 آذر 1394
همیشه فرشی
نو هست
و همیشه پایی کثیف
که آن را افتتاح میکند
26 آذر 1394
درخت حقیر نیست
زیرِ برف میشکند
کلاغ حقیر نیست
زباله میخورد
حتی انسان هم حقیر نیست
تنها غم و شادی حقیرند
و با این همه
تنها شادیست
که میماند
26 آذر 1394
اندوهم را
آوردم و در
دستهای تو شستم
حالا تو دستهایت را
بیار و در
اندوهِ من بشوی
25 آذر 1394
خواب بودم که
بیدار شدم
اگر خواب نبودم هرگز
بیدار نمیشدم
25 آذر 1394
در روزِ شادیهای مبهم
ابرهای تیره آمدند
باریدند
ابهام را شستند
خورشید که درآمد
اندوهی پاک مانده بود-
و میدرخشد
23 آذر 1394
پنجرهها را ببندم
پردهها را بکشم
و چراغها را خاموش کنم
بنشینم
چشمبهراهِ اشک
و به زخمهای خود
دست بکشم
25 آذر 1394