هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
- مگر نه قفلهای بسته، لبانی نومید اند؟
- اما کدام لب است که در آرزوی بوسههای تازه، خاطرهبازی نمیکند؟
چیزها را به ما نمیآموزند؛ بلکه از ما پنهان میکنند.
چرا؟
چون از مسئولیتِ چیزها میهراسند.
چون نمیتوانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛
پس پشتِ تحقیر، پنهانشان میکنند.
هیچ چیزی را نمیشود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید میلرزند.
حالا من با صدایی لرزان میگویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»
و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشکها بیان میکنم.
بیت
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد
-حافظ-
17 دی 1395
اعتمادی که به کتابها دارم، به آدمها ندارم.
برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشنتر؟
کتابها میگویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.
باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.
کتابها میگویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.
باید از خود، با ترکِ بینهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاهکاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.
کتابها میگویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.
کتابها میگویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.
کتابها میگویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پستاش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچبودناش تفاوتی ایجاد نمیشود.
و من از قولِ کتابها میگویم هیچ چیز نمیتواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشههای اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.
حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، میتواند دنیای معهودِ همگناناش را ترک کند.
اما چون منی که دنیایش از او میگریزد و در او نمیآمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بیپناه.
نومیدوار و بیپناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.
29 آذر 1395
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانۀ غیبام دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد
هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند
چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست
آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند
بیمعرفت مباش که در منمزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درونِ پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد، چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از آن بوی یوسفام
ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور
اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان
خیرِ نهان برای رضای خدا کنند
حافظ! دوامِ وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
پ.ن:
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
بشویید به می
بشویید به می
معرفت، محلِ گزارههای قطعی نیست؛ تنها قطعیهای معرفت، پرسشها هستند.
پ.ن: منظور از معرفت، آگاهی و شعورِ حضوری ست، نه دانایی حصولی.
31 مرداد 95
مواظب باش! آنچیزی را که به کلمه درنمیآید، به کلمه درنیاور! نابود میشود. بگذار مسکوت بماند!
19 مرداد 1395
تنبلی. آفتِ تمامِ نیکیها ست. شنیدهام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.
مترادفهای تنبل در فارسی، تنآسان، سست، هیچکاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحتطلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقلکردن، حماقت کند طنبل میگویند.
فردوسی میگوید:
تنآسان نگردد سرِ انجمن
همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.
ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون میترسی تنبل میشوی یا چون تنبلی میترسی؟
داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خواندهام اش. جوانی به نامِ احمد که میگوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه.» دخترِ پادشاه را مجبور میکنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامیدارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.
میخواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.
ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تنآسانی میشود.
من وقتی میمیرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی میکند، فقط بیصبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.
ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی میشود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته میشود که شخصِ منزوی، از جمع میترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ بهویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.
این که تنبلی و تنآسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچکاره است تصور کنیم، منحرفمان میکند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخیبودناش، وجهِ غالب است.
باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.
3 مرداد 1395
[فلسفهبافی]
یکی از هراسهایی که بر بسیاری از کنشهایت اثر میگذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح میکند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه میشود؟
آیندهنگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگیهای زیرک است. اما آیا آیندهنگری وجود دارد؟ آیا میشود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟
اگر دیدن به معنیِ «دیدن بهعلاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعیاش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که میشود به آیندهنگری اعتبار داد.
پس آیندهنگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه میشود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچکس از پیش نمیداند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.
تنبلی. تنبلی را اینگونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ میگیرد تا در خطرِ شکستهشدِنِ استخوانهایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بیاعتمادی و ترس از مخاطره است.
هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوانها تنبل اند.
مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچهای با دو انگشت، و هدیهکردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.
پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچگاه تسلیمِ هیچ چیزی نمیشود و تلاشِ شدیدی برای تسلیمنشدن دارد. و چون تسلیمنشدن یکی از گونههای حماقت است، گناه است.
پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بیاعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه میشوی.
خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایرهای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچچیزی هیچجا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروعشدن و تمامشدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچچیزی شروع و تمام نمیشود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایرهای، علّیت وجود ندارد. نمیتوانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بینهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. میپرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه میتوان به معرفت رسید؟ میگویم با نگاهکردنِ همهجانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط میتوانی چیزها را توصیف کنی و توصیفهای متعدد را تحلیل کنی تا جنبههای متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما میدانی که در این شیوه، هیچوقت چیزی را نخواهی شناخت. چارهای نیست.
پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمیپرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.
[یادداشتِ شخصی]
فلسفهبافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوفمآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟
بگذار ببینم. وقتی میخواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع میکنم؟ جالب است! هیچوقت شروع نمیکنم! این نهیعنی حرف نمیزنم. شروعنکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.
پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچجا» ست؟
نمیدانم.
21 تیر 95
شبمان بی آن که بخواهیم خودش قدر میشود.
نه که اصلاً نخواهیم.
عمدتاً بهدلیلِ جنبۀ روحانیِ تنمان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.
تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.
اما خوش به حالمان وقتی وحدت بهمان رو میکند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.
و چه میدانی که شبِ قدر چیست؟
شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتنپرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه میکنیم. به این دایرۀ مدامچرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.
شبِ قدر، شبِ گریههای شادیآور و شادیآورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.
این که شبِ قدر در شبهای رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمانها، حسرتها، خستگیها، سرکوبها و لذتها اش. نمیگوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. میگوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درکاش کن.
باز نمیگوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاباش.
غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهمتنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آمادهشدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.
روزه، خالیشدنِ تن نیست؛ بهاندازهشدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دستیافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر میکنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفتانگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!
۵ تیر ۱۳۹۵
I love you; a Graffiti by Banksy
این که این عکس را برایت بنویسم، درستترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.
اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفتهات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دلمشغولیها رهایت کند، کم دیدهام. پس اول از ات میخواهم یک عمر بهاش نگاه کنی. دست بکشی روی چارهها و بیچارگیهایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چارهها و بیچارگیهایمان دست نکشی.
.
.
.
عمرمان محدود است ،و اگر نمیخواستی بیش از یکبار زندگی کنی، هیچوقت این عکس را برایت نمینوشتم.
چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایهاش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعتشنی با شنِ قرمز که شنهای ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفتهاند.
همهچیزِ این اثر خیلی پیشِپاافتاده به نظر میرسد .و حتی حرفی که میزند خیلی دمِدستی مینماید. من باکی ندارم از این که توجهات را به چیزهای پیشِپاافتاده یا دمِدستی جلب کنم. خودت بارها برگهای دسترس یا سنگهای زیرِ پا را نشانم دادهای و گفتهای: «نگاه!» و من نگاه کردهام و قشنگیمان را با همهچیز شریک شدهایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِدستی نیست.
چرا. دمِدستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزیاش را با بریدنِ پوستمان تیزتر میکند تا مستقیم برود سمتِ دلمان. نترس. من اینجا ام. نمیگذارم نکشدمان.
سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.
میتوانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ میگویی عشق، اما دلت پایدار نیست.
میتوانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که میگویم عاشقتام، روزی تمام میشود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!
میتوانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمیکند. و بعد، بروی یکسطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.
اما من میخواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعتها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه میکنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.
به چشمهایم نگاه کن. میبینی که دیگر در این اثر، نه گلایهای میبینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس میکنم: یکیشدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقیمانده. حتماً تو هم حسش میکنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودنتر.
و زمانِ گذشته هم دیگر تودهای بیمعنا و غمافزا نیست؛ برادههای دل است. همرنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقیمانده. بیاندکیتفاوت.
میدانم که تو از کمشدنِ دلِ من و از این چکهها اندیشه نمیکنی. همانطوری که میدانی من از کمشدنِ تو اندیشهای به دل راه نمیدهم.
اما بیا زیباتر شویم!
سه کلمه. همجنسِ زمانِ مانده و گذشته. همرنگِ دلِ ریزنده و برادههای ریخته. هر قطرهای که از این دل میچکد، قطرهای از جوهرِ بهظاهر خشکِ واژههای روی دیوار کاسته میشود ،و واژهها آرامآرام محو میشوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.
و زمانی میآید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علفهای بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شنها میچرخد .و دوباره دلی ،و دوباره برادههایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که میریزیم. ما ایم که میچکیم. ما ایم که میرقصیم.
۲۶ خرداد ۱۳۹۵
تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدسترفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:
پسری نوجوان، مجسمهای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست میدارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.
یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او میدزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، بهتنهایی نمیتواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو میرود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین میشود.
در این زمان کسی به سویش کشیده میشود و به کمکش میآید. با هم دوست میشوند و برای پسگرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله میکنند.
مجسمه را پس میگیرند و آرامش برمیگردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پسگرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.
پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه میدهد.
17 خرداد 1395
همیشه کسی هست که نرسیده
و مدام پشتِ سرم داد میزند:
برو
۱۰ خرداد ۹۵
زیرا که راهش به خود،
بر عشق است.
تا بر عشق گذر نکند
-که کلّی، او را فرو گرفته است-
به خود نتواند رسید
(سوانح احمد غزالی)
[یک، دوستدخترش را دیده که با دیگری حرف میزند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که میفهمد (یک خیلی عصبانی است) میگوید:]
دو شورِ چیُ میزنی؟
یک این که پای یکی دیگه بیاد وسط.
دو خب بیاد.
یک [با فریاد میگوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من میخوامش.
دو اگه آروم مثِ آدم حرف میزنی تا بشینم. اگه نه پا میشم میرم.
یک ساکت میشود ولی آرام نه.
نیکوکار [شعرِ منثور]
اسکار وایلد
محمدحسین توفیقزاده
شبهنگام بود و او تنها.
از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.
نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.
خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.
پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.
پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:
«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»
او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.
پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.
او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»
سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»
و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»
او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.
و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.
بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»
مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York
هنرمند [شعرِ منثور]
اسکار وایلد
محمدحسین توفیقزاده
شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.
اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».
مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمهای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.
مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.
پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York
از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.
البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.
تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.
و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.
پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!
پ.ن: این یادداشت از تابستانِ نود و دو و شاید حتی نود و یک (سالِ المپیاد) برایم باقی مانده. حالا که میخوانمش به اندازهای شگفتزده میشوم که حد ندارد. انگار دارم یکی از بخشهای شورانگیزِ کتابهای کییر کهگارد یا حتی فاوستِ گوته را میخوانم. حرفها، جنسِ حرفها با بقیه حرفهای آن سال و حتی دو سالِ آتی متفاوت است. تحلیل فوقالعاده است. مثلِ بقیه حرفهایم بچگانه نیست. من بیش از دو سال موستوانتد بازی کردم. چیزی حدودِ پنج بار بازی را تمام کردم، حذف کردم و دوباره نصب کردم و همینطور سلسله .و بعد این تحلیل را نوشتهام. هیچ نمیدانم حرفهایم را از کجا آوردهام. واقعاً از دیدنِ این پست شگفتزده شدم. چنین باد!
کمثل الشیطان راست همچون دیو. اذ قال للانسان اکفُر آنگه که آدمی را گفت: کافر شو! فلمّا کفر قال انّی بریءٌ منک چون کافر شد، گفت: من از تو بیزارم! انّی اخافُ الله ربُ العالمین. (16 حشر) من میترسم از خداوند جهانیان.
جماعتی مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصای عابد است، راهبی بود در بنیاسرائیل در روزگار فترت صومعهای ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خدای را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وی فرومانده و از اضلال وی بازمانده و از سر آن درماندگی روزی مَرَدۀ شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینی امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکی از آن مردۀ شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وی حاصل کنم.
به در صومعۀ وی رفت بر زیّ و آسای راهبان و متعبّدان. گفت: من مردی راهبم عزلت و خلوت میطلبم، تو را چه زیان اگر من به صحبتِ تو بیاسایم و درین خلوت خدای را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ - برصیصا به صحبت وی تن درنداد و گفت: انی لفی شغل عنک، مرا در عبادتِ الله چندان شغل است که پروای صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدی ده روز از نماز بیرون نیامدی و روزهدار بود و هر بهدهروز افطار کردی. شیطان برابرِ صومعۀ وی در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک به چهل روز از نماز بیرون آمدی و هر بهچهلروز افطار کردی؛
آخر برصیصا او را به خود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وی دید؛ و خود را در جنب وی قاصر دید. آنگه شیطان بعد از یکسال گفت: مرا رفیقی دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد و اجتهاد تو از آن وی زیادتست؛ اکنون که تو را دیدم نهچنانست که میپنداشتم و با نزدیک وی میروم! برصیصا مفارقت وی کراهیت داشت و به صحبت وی رغبت تمام مینمود.
شیطان گفت: مرا ناچار است به رفتن، اما تو را دعائی آموزم که هر
بیمار و مبتلی و دیوانه که بر وی خوانی، الله تعالی او را شفا دهد و تو را
این به باشد از هر عبادت که کنی؛ که خلقِ خدای را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا
گفت: این نه کار من است که آنگه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر
شغل مردم شود. شیطان تا آنگه میکوشید که آن دعا وی را
درآموخت و او را بر سر آن شغل داشت.
شیطان از وی بازگشت و با ابلیس گفت: قدوالله اهلکتُ الرجلَ. پس برفت و مردی را تخنیق کرد، چنانکه دیو با مردم کند. آنگه به صورت طبیبی برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنوناً افاعاجله؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انی لااقوی علی جنّیه. من با دیو او برنیایم، لکن شما را ارشاد کنم به کسی که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصای راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وی بردند و دعا کرد و آن دیو از وی باز شد.
پس شیطان برفت و زنی را از دختران ملوک بنیاسرائیل رنجه کرد تا بهسان دیوانگان گشت. آن زن جمالی بهکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان به صورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را به وی نمودند، گفت انّ الّذی عرض لها ماردٍ لایطاق ولکن سَاُرشدکم الی من یدع الله لها. گفت: دیوی است سِتَنبه او را رنجه داشته و من با وی برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وی است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهای سازید در جنب صومعۀ وی و زن را بخوابانید و با وی گوئید که این امانت است به نزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وی بازمگیر و دعا کن تا شفا یابد.
ایشان همجنان کردند و راهب از صومعۀ خود به زیر آمد و او را دید زنی بهغابتِ جمال. از جمال وی در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقِعهَا ثمّ تُب! کامِ خود از وی برباید داشت آنگه توبه باید کرد که درِ توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب به فرمان شیطان کام خود از وی برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وی افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا بهراست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آنگه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نمودۀ شیطان بهجای آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند، گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وی برنیامدم! ایشان او را بهراست داشتند و بازگشتند.
شیطان آن برادران را به خواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپی ایشان را چنین به خواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه به زیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا به فعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بردار کردند.
آن ساعت شیطان برابر وی آمد و گفت: این همه ساخته و آراستۀ من است، اگر آنچه فرمایم بهجای آری تو را نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هرچه فرمایی تو را فرمان برم! گفت: مرا سجودی کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آنگه گفت: «انّی بریءٌ منک انّی اخافُ الله ربَّ العالمین.»
کشفالاسرار، رشیدالدین میبدی، بهسعی علیاصغر حکمت، امیرکبیر، ج 8، 1389، ج 10، ص 52، 53، 54
آغازِ سرنوشتِ برصیصا
فرشتگان از عبادت این مرد (برصیصا) تعجب میکردند. خداوند به فرشتگان فرمود: به چه تعجب میکنید، من آنچه را که شما نمیدانید، به آن آگاه هستم ،و میدانم که یقیناً این شخص عاقبت، کافر شده و همیشه در دوزخ خواهد بود.
این را ابلیس علیهاللعنة شنید و خوشحال شد و بهصورت مردی کهنسال و پیر در آمد و به عبادتگاه برصیصا رفت و برصیصا را صدا زد. برصیصا گفت: تو کیستی و چکار داری؟ ابلیس گفت: من یک عابد هستم و تو هم خداوند را عبادت میکنی. من آمدم تا برای تو یک دوست و یک همراه و همدم شوم. برصیصا گفت: کسی که خداوند را عبادت میکند خداوند بهترین همراه و دوست برای وی است.
ابلیس در کنار برصیصا سه روز بدون این که چیزی بخورد و بنوشد و یا این که بخوابد خداوند را عبادت کرد. برصیصا تعجب کرد و گفت: من میخوابم و میخورم و مینوشم تو چگونه طاقت میآوری بدون خوردن و آشامیدن و خوابیدن خداوند را عبادت کنی؟ من دویست و بیست سال خداوند را عبادت کردم اما نتوانستم خوردن و آشامیدن را ترک کنم. ابلیس گفت: من گناهی مرتکب شدم، هنگامی که ارتکاب آن گناه به ذهنم خطور میکند، خوردن و آشامیدن و یا خوابیدن برایم بیمعنی میشود.
برصیصای بدبخت که فریب ظاهر مظلومانهی ابلیس را خورده بود گفت: به من حیلهای بیاموز تا من نیز عابدی همانند تو شوم. ابلیس گفت: به خداوند عاصی شو و خود را به گناهی آلوده کن، سپس از آن توبه کن زیرا خداوند توّاب و رحیم است و توبهات را قبول میکند. اگر این کار را انجام دهی حلاوت و لذت عبادت را مییابی. برصیصا گفت: من چه باید بکنم؟
منبع: نصایح الرجال للخطیب الواعظ
برگرفته از سایت: www.erfanabad.org
اثر محمود فرشجیان
پ.ن: این تصویر، قرینۀ طراحیِ اصلیِ استاد فرشچیان است.
تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.
راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.
کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.
آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.
مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.
آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.
16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت
خواب
insomnia by
شادی یا درد، کدامیک بهترمان خواهد سوزاند؟
(فاوستِ گوته، ترجمۀ بهآذین، نیلوفر، ص 136)
by Harry clarke