۱.
مرد با سکۀ دلش قرصِ نانی خرید.
اما چون زشت بود، نه معشوقی داشت، نه دوستی.
پس دنبالِ کسی گشت که قرصِ نان را
با هم بخورند.
اما به هر که نزدیک میشد از او
دور میشد.
خسته به پارک رفت. نان را ریزریز
کرد و بر زمین ریخت.
یک دسته کلاغ آمدند و همه را
خوردند و رفتند.
مردِ زشت بلند شد تا به خانه برود.
خوشحال بود که انتقامش را گرفته است.
۲.
مرد دلش میخواست موبایل بخرد.
وقتی میدید در خیابان با موبایل
حرف میزنند و میخندند،
دلش میخواست خودش هم در خیابان با
موبایل حرف بزند و بخندد.
یک روز سکههای دلش را جمع کرد و
به اولین مغازه رفت و موبایل خرید.
اما چون زشت بود، نه کسی شمارهاش
را داشت، نه او شمارۀ کسی را داشت.
۳.
مرد، آن سرو را دوست داشت.
هر روز از آن خیابان که میگذشت،
با دیدنِ آن سرو لبخند میزد و دلش میجوشید.
یک روز از آن خیابان که میگذشت،
جای سرو خالی بود.
هرچه گشت او را پیدا نکرد. فهمید
که بریدهاند اش.
خودش رفت و به جای سرو ایستاد.
دلش میخواست کسی با دیدنش لبخند
بزند و دلش بجوشد.
منتظر بود.
۴.
یک روز که مردِ زشت خیلی خسته شده
بود، به زندگیاش گفت:
«از امروز دیگر تو را با خودم
بیرون نمیبرم.»
پس زندگیاش را کفِ خانه گذاشت و
بیرون رفت.
آن روز بهترین روزِ زندگیاش بود.
نه کسی به او زشت گفت نه کسی از او
دور شد.
شب که شاد و خرم به خانه برگشت،
جای زندگیاش خالی بود و مورچهها
داشتند آخرین تکههای زندگیاش را هم میبردند.
مرد غذایش را خورد و خوابید.
دیگر سر از زمین برنداشت.
14 مهر 1395
پ.ن: این چهار تکه، بخشهایی از مجموعهای هستند به نامِ قصههای زشت.