در نور خوابیده بودم
برق رفت
از تاریکی بیدار شدم
و به دنبال نور رفتم
28 آبان 1394
در نور خوابیده بودم
برق رفت
از تاریکی بیدار شدم
و به دنبال نور رفتم
28 آبان 1394
رو به خورشید مینشینم
و آنقدر به او خیره میشوم
تا دیگر تو را نبینم
17 آبان 1394
زیباترین درخت را یافتیم
از دور به آن نگاه کردیم
سپس نزدیک شدیم
و زیرِ آن نشستیم
دیگر زیبایی را نمیبینیم
اما میدانیم
که خود جزئی از
زیبایی شدهایم
26 آبان 1394
ارزش. دیگر اینطور فکر میکنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر میتوانم بدانم که درکل پوچانگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردیاش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.
آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آنچه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت میبرم. از دیدنِ آینه لذت میبرم. از همه آنچه مرا به خودم میرساند لذت میبرم.
آگاهی. این آگاهی که میگویم یعنی چه؟ منظورم آگاهشدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی میتواند آگاهیبخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهیافزا میدانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجههای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم میآید که تکهای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمیکند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگیام به سمتی میروم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آنجا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبینبردگی.
نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی میگویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچچیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد میگویم به سوی آگاهی میروم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه میکنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب میکنم؟
آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهرهها دارند مدام فرو میریزند و من میدانم که دیگر نمیتوانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه میکنم؟ من که برآیندِ جهانها و تاریخها و انسانها و داستانها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب میکنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نهایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهیام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایشدادن و آگاهی از آگاهی نیز به همان اندازه متشخص و متمایز است که من.
آگاهی و ارزش. وقتی میگویم به سمتی میروم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمتها را انکار میکنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن میرسم. پس ارزشِ همه راهها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»** اینجا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.
* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010
** آندره ژید
22 آبان 1394
کوچههای ناشناس
غمی نهفته دارند
در تکههای کوچکِ زباله
در نگاهِ مشکوکِ عابران
و حتی در تابشِ آفتاب
از کوچههای ناشناس که
بیرون بیایم
مرا شاد خواهید یافت
19 آبان 1394
شهرِ ناشناسیست
غریب است
چراغهایش در روز هم
روشن است
گویی اینجا کسی به خورشید
نیازی ندارد
19 آبان 1394
دختری به زیباییِ یک دیوار
که نه نزدیک میشود نه
دور
اما من به او نزدیک میشوم
با او حرف میزنم
به تنش دست میکشم
اما همیشه دیوار است
اما او هیچوقت مرا نخواهد
شناخت
19 آبان 1394
من آنقدر به زمان
نزدیکم
که قلبم یخ زده
اما مردهایی را
میشناسم
که ترسناک اند
نام ندارند
و همیشه تکهای یخ
زیر دندانهایشان
خرد میشود
و زمان
تندیسِ آنها ست
که با دستهای خود
هی میسازند و
هی خراب میکنند
19 آبان 1394
به ساعت نگاه میکنم
اما گذرِ زمان را حس نمیکنم
ساعت نخوابیده است
این منم که خواب
میبینم
19 آبان 1394
به امیدِ کار
استراحت میکنم
به امیدِ خستگی
کار
و وقتی که از همه ناامید میشوم
در انتظارِ باران
در شلوغترین خیابانِ شهر
میایستم
برای ناامیدیام
همیشه ابری هست
19 آبان 1394
روز
مردی در نور است
شب
زنی در تاریکی
پس کی یکدیگر را
خواهیم شناخت
19 آبان 1394
همیشه پیرمردی
هست
سرِ چهارراه
راست ایستاده
و راست نگاه میکند
به چیزی که هیچوقت نفهیدهام
و آنقدر هست
که دیده نمیشود
اما من از او یاد میگیرم
که سرِ چهارراه
راست بایستم
و راست نگاه کنم
به چیزی که حتی
کسی نفهمد
حتی اگر دیده نشوم
19 آبان 1394
شعرهایم را جمع کردهام. از سال 91. از میانشان انتخاب کردهام برای چاپِ کتاب. فقط کوتاهها انتخاب شدهاند. یکدهمِ شعرهایم را قابلِ کتابشدن میبینم. حتی میتوانم بگویم یکیازدهم. آنقدر کمتعدادند شعرهای قابلم که گمان میکنم تا سه سال دیگر هم به چاپِ کتاب نخواهم رسید. سختگیر و کوبنده انتخاب کردهام. بازنویسیِ زوری، شعرهای زوری، هرچه زوری بوده حذف کردم. هرچه بازی بوده حذف کردم. هرچه ناشیانه بوده حذف کردم. دلم برای هیچکدامشان هم نسوخته. مگر آنها دلشان به حالِ من میسوزد؟ وقتی چنین صریح پیشِ من میایستند و تو دهنم میزنند، من هم باید با ایشان صریح باشم. نه که مثلِ آنها بشوم بزنم تو دهنشان؛ اما از ایشان نترسم حداقل، که نمیترسم هم. دیگر پوستکلفت شدهام در حذف و شیفتدیلیت. من که خودمم بارها شیفتدیلیت شدهام. دیگر به هیچجایم نیست. خیلی هم خوب است. اصلاً حال میدهد.
اما این شاعرها چطور دلشان به هم نمیخورد از این که هرچه دارند چاپ میکنند؟ یعنی کسانی مثلِ احمدرضا احمدی و سیدعلیصالحی که حداقل هر سهماه یک کتاب دارند، به آن مرحله از شاعریت رسیدهاند که هر چه بگویند و بنویسند شعر باشد؟ هندوانه زیرِ بغلشان نیست؟ خودشان را گول نمیزنند؟ هرچه هست، نمیتوانم درست بفهمم این قضیه دقیقاً چطور است. من که حالم از خودم به هم میخورد؛ تازه من که هنوز چاپ هم نکردهام. خدا بخیر کند!
17 آبان 1394
در ظلمات نشسته بودم
تنها
تشنه
اما نمیدانستم
و هیچ غمی نداشتم
کسی آمد
چراغی به من داد
چه اندوهِ دور و درازی است
با چراغی روشن
در ظلمات گم شدهام
13 آبان 1394
من به آنچه نمیپاید
دلبستهام
به پیوندِ این دستها
و به نفسهای دوچندانمان
من فصلهای تو را دوست دارم
من فاصله را دوست دارم
و زوال را
از خودم بیشتر
میشناسم
16 آبان 1394
به آدمهایی که
نمیشناسم
خیره شوم
و دربارۀ آنچه
نمیدانم
حرف بزنم
شجاع اگر
باشم
با همه آشنا خواهم شد
و سؤالهایم بیجواب نخواهند ماند
16 آبان 1394
زندگیام
تلاشِ بیوقفهای است
برای ساختنِ خانهای بزرگ
آنقدر بزرگ
که همه
در مجلسِ ختمم
بنشینند
و هنوز هم جا باشد
برای آنها که دوستم نداشتهاند
15 آبان 1394