گم شو
1
گم شده
مرد
در خیابان های روشن
و هیچ به یاد نمی آورد
راهِ خانه را
جانورانِ اسطوره ای
بر آسفالت می خزند
و دسته ای بی سر
با انگشت های به سسِ تند آغشته
بر دیوارها شعار می نویسند
پنجره های برج های بلند
به روشنی زردند
قیچیِ غول پیکر
بر آبِ سیاه
شناور است
خیاط
تن های پاره پاره را
وصله می کند
و دسته ای خیس
به خورشیدِ کاغذی
دست
می کشند
چراغ های بی شمارِ شهر
به زردی خیس اند
2
گم شده
سیاه پوشِ درازدامن را
تعقیب می کند
- «او فرشتۀ غریب
مرا به خانه می رساند.»
و اینک خیابانِ تاریک
تاریک
تاریک تر
تاریک ترین
- «تو ابلیسی؟»
- «نه!»
پس تاریکی
دسته ای بچه می زاید
سنگ به دست
منجنیقی به دنبالِ خود می کشند
و به زردِ تند حمله می کنند
بیداریِ شبانۀ شهر
می آشوبد.
3آنک مرد
دست به دیوار کشان
به نور می آید از خیابانِ تاریک
خون می رود از چشمْ خانۀ تهی اش
به سوی خانه می رود
و اینک من
سیاه پوشِ درازدامن
بیرون می آیم از تاریکی
دستۀ ورق های بازیِ سیاه در دستم
- «هستی؟»
- «....!»
باد می آید- «گم شو
گم شو نگذار باد بیاید.»
30 فروردین 1394
دکلمۀ این شعر را در نوشتن بر سنگ می یابید.