نشسته ام
اما
درون یک اتوبوس
که ایستگاه ندارد
غروبِ نیلیِ امروز
به صبح راه ندارد
نوشته بر هر ابر:
«زمان...»
و می گذرد
به خواندنش حتی
کسی نگاه ندارد
رونده ام
اما
نشسته ام
اما...
28 بهمن ماه 1392
نشسته ام
اما
درون یک اتوبوس
که ایستگاه ندارد
غروبِ نیلیِ امروز
به صبح راه ندارد
نوشته بر هر ابر:
«زمان...»
و می گذرد
به خواندنش حتی
کسی نگاه ندارد
رونده ام
اما
نشسته ام
اما...
28 بهمن ماه 1392
نخل ها را که می نگرم
و بوسه هایی را که گَرده ها
از این دار
به آن دار
می رسانند،
به گفتن می رسم
به لب
به لب های رسیده
به رسیده هایی که دستِ خاکِ تفته
از سرِ دار
می چیند
آری
دست خاک نیز
عروج می کند.
20 بهمن ماه 1392
و آفتاب شد
و آب شد.
درخت شاخه کشید
و مرد، ارّۀ برق؛
تنور آتش شد.
دمید باد
و برگ های پوشۀ خدمت
-وظیفه، سربازی-
خزان گرفت و پخش شد به هوا...
دمید باز
و از دهانۀ تنگ یکی کاریز
جوانی استخوانآهن برون پرید
که طرح سادۀ نوزاد و بوی زهدان داشت
و بر تن پاکش
لباس سربازی...
دمید باز
و آفتاب شد
و آب شد
و دستِ خاکِ تفته از درازترین نخل
لبِ رسیده چید.
12 بهمن ماه 1392
زمینِ سختِ بی علف
از ته سیگار آغاز می شود
و تا ریگ های شکسته ادامه دارد
من اندیشه های سِفتِ زمین را
به دریچه پرتاب می کنم
-به سوی این سختِ بی ستاره-
و امیدوارانه شاهدم
شکستِ بی چونِ ریگ ها را.
با دردِ بازوان
نشسته ام
و به دریچۀ شعله ور
می نگرم:
در شعله پاره هاش
صدها شب پرۀ مغمومِ گمشده
می نالند...
و آنک طلوعِ خاکستر!
(مهدو)