اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوریکردنِ ذهن را میگیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزارهاش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»
2 مهر 1394
اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوریکردنِ ذهن را میگیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزارهاش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»
2 مهر 1394
توصیفِ احساس
1.
آبِ ترشی در دهانم است. لزج. به گمانم زرد باید باشد. به او که نگاه میکنم بوی خون و کافور به مشامم میرسد و هرلحظه نزدیک است پنجههایم را فرو کنم در گوشتِ تنش و تکهپارهاش کنم. باید حفرۀ گورش باشم و نداند. باید پرتگاهش باشم و نداند. باید با این چاقوی زنجانِ دستهصدفی رگوپیاش را نخکش کنم و جلوِ چشمش رودههای درآوردهاش را با فشار گره بزنم تا جر بخورند.
2.
از تماسِ تنش با دیگری دندانهایش را به هم فشار میداد و دستش را چنان مشت میکرد که غضروفهای انگشتانش صدا میکردند. راه که میرفت، تنش منقبض بود و رگهای شقیقهاش ورم میکردند و به هرچه میآمد پیش پایش تیپا میزد و مدام زیرِ لب با شدت میگفت: «خفهشو.»
پ.ن: تمرینِ کلاسِ نمایشنامهنویسیِ بخشِ فارسی
22 شهریور 1394
اگر جا جا است، وقت وقت است، آدم آدم است، پس ارزش به چیست؟ حسِ غلطی دارم به این ایده و شیوهام. نادرستم انگار. چرا برای جز خودم ارزش قائل نیستم؟ چرا برای جز خودم ارزش قائل باشم؟ هیچ ایدهای ندارم کدام سؤال درست است و کدام نادرست.
ارزشِ دیگری به خودش است یا به من؟ این ارزش اصلاً کجا هست؟ در من است یا در دیگری یا در میانِ ما در مرابطهمان؟ مدتی فکر میکردم اگر انسان نمیبود، خدا نمیبود و دقیقاً در همان دم، برعکس هم. وجودِ هر دو به وجودِ هر دو بسته است. ارزشِ هر دو هم به وجودِ هر دو است. پس اساسِ اندیشهام و مبنای ارزشیام وجود است. وجود یعنی چه؟
وجود در نظرِ امشبم یعنی حضورِ فعال؛ دربرابرِ حضورِ منفعل. فعال در چه؟ در حضور. این فعالیت کجا نمود پیدا میکند؟ در لمسِ حضور و دیدهشنیدهبوییدهچشیدهشدن. پس حضور و نتیجتاً وجود، به دو قطب نیازمند است که اگر یکی نباشد، دیگری نیست. هست، فعلی مشارکتی است بیگمان.
هستیام از دیگری است. هستیِ دیگری از من. هستیِ او از «او» است و هستیِ «او» از او. همین که رابطهای شکل بگیرد میانِ دو او، هستی شکل میگیرد. هر دو، سهمِ رابطۀ خود را میان میگذارند و اگر یکی برود، دیگری هم رفته است. این است که دیدم که جانم میرود یا ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر یا همه تو بودنِ من توجیهپذیر میشود. یکیشدنِ عاشق و معشوق از اینجا است که هر دو فعالِ فعلِ مفردِ هست شدهاند.
ارزشِ جا، ارزشِ وقت، ارزشِ آدم (دیگری)، به هستی است. و رسیدم که هستی مشارکتی است. پس هر جا که من تنها سهمِ رابطهام را بگذارم ارزش ندارد. اما اندوهی که از نقصان میآید و از نبودِ سهمِ دیگری، چقدر ارزش دارد؟
گیجم واقعاً شدیداً اصلاً اساساً.
10 شهریور 1394
خانواده اولین و مهمترین نهادی است که مسئولیتِ بیگانهکردنِ فرد با طبیعتِ خود را بر عهده دارد و این مسئولیت را با ابزارهای فیزیکی و روانی (فرمی و محتوایی) به انجام میرساند. پایدارترینِ این ابزارها، مفاهیمِ پدر و مادر، خون ،و حریم شخصی و مالکیت هستند. ابزارهای دیگری که بسیار هم به کار میآیند، عرف و اخلاق و قانوناند. این همه، فرد را از طبیعتِ خود بیگانه و از خود دور و منحرف میکنند ،و از فرد موجودی اجتماعی میسازند. این انحراف و بیگانگی چگونه است؟
از جنبههای طبیعیِ فرد، نیروی جنسی است. این نیرو با قدرتِ خانواده و با ابزارهای یادشده، چنان نادیده گرفته میشود و چنان سرکوب میشود که فردِ ناآگاه، جز تصویری مخدوش و منحرف و حتی منفور و ضدانسانی از این نیرو، چیزِ دیگری در ذهن ندارد. درحالیکه اگر (و این یک اگرِ آرمانی و تحققناپذیر است) خانواده به فرد برای برخورد با این نیرو آگاهی میداد، بیماری و انحرافِ ناشی از ناآگاهی پدیدار نمیشد. خانواده باعث میشود فرد به ایدۀ رمزگرایی و کنشِ پنهانکاری روی بیاورد ،و این نیرو را مرموز و ممنوع و محکوم بینگارد.
جهان و طبیعت در خانواده، دیگریِ خطرناک وانمود میشوند. این ایده در مفاهیمِ حریمِ شخصی و قفل و کلید و در و دیوار پدیدار است. خانواده در ترساندنِ فرد از محیط و طبیعت تمامِ وجوهِ انسانی را کنار میگذارد: میکُشد، طرد و لعنت میکند، سایه میاندازد، خفه میکند .و با مفاهیم و با زبان، فرد را بازی میدهد و منحرف میسازد.
این کنشِ توهمزا و انحرافگرا، چه دلیلی جز این دارد که خانواده فرد را نیز چیزی میبیند مانندِ ماشین یا تلویزیون که میتواند آن را کاملاً دراختیار بگیرد؟ نگرندۀ این نگاهِ داشتنمحور مجبور است برای نگهداشتنِ فرد در حریمِ شخصیِ خود، او را منحرف کند. خانواده از مفاهیمی ارزشی نظیرِ محرم و نامحرم، شهادت در راهِ اهلِ خانه،... سوءاستفاده میکند تا فرد را نگه دارد در خود؛ برای بقای خود. خانواده خود را کانونِ تمامِ نیکیها و خیرها وامینماید و جهان و طبیعت را منبع و محلِ شر و شرارت. از اخلاق و عرف و قانون سوءاستفاده میکند تا رفتارهای ظاهراً نادرستِ فرد را گناه جلوه دهد ،و سپس خود را تنها پناهگاهِ توبهپذیر معرفی میکند. درحالیکه اگر فرد به خودآگاهی و تنآگاهی و جهانآگاهی برسد، پوچی و ناکارآمدیِ مفاهیمی نظیرِ گناه و پشیمانی و توبه بر او نمایان میشود ،و زندگیِ اجتماعی و عرف و اخلاق را به هدفِ ادامۀ خود-تن-جهانآگاهی نفی میکند. این پدیده، تاریخی و واقعی است ،و تاریخیترین و واقعیترین انسانها مصادیقِ این ایده هستند؛ از پیامبران گرفته تا کشورگشایان و خونریزان: افرادی که فرد باقی ماندند ،و باقی ماندند.
21 مرداد 1394
مجسمهای از خاکِ خشک
که بعد از سیلِ من دارد قلب درمیآورد
از بخت بد
باد بذر را سمت چپ برده
هیچ چیز اتفاقی نیست؛
دارد دردِ روییدن میکشد
و من میدانم خشکسالی در راه است
*
خاک میشنود
صدای پوسیدن را میشناسد
خاک با حروفِ بلند فریاد میکشد
درد را دارد میکند
میکشد
*
قلبی در سینهام رویید
باد میآید
- پنجره را ببندم؟
- نه.
شباهتِ ترسناکِ این پنجره به مرگ
- میترسی؟
- از آسمان نه. از پنجره.
پنجره همان آسمان است میدانم
میداند از چه میترسم
- این کیسه را کجا بگذارم؟
- بذرها؟ بریزشان روی میز
فردا صبح
و وقتی که با باد بیدار شوم
بذرها را کبوترها بردهاند
*
هزار کبوترِ قهوهرنگ
میآیند
بذرها را میگذارند به شکافهای مجسمه
کبوتران که میروند
باران شروع میشود
سیل میشود
اینک مجسمۀ خاکی
هنوز خشک.
*
هفت سیلِ هول
هفت خشکسالِ سخت
پس از آن چه میشود؟
حتماً باز هم کلاغ به خانهاش نمیرسد
قار قار قار
*
بذرِ بذرها
در سینهام
دردِ دردها
در سینهام
مادرِ این قلب
سرِ زا رفت
*
- سخت نگو
- هیچ که سخت نیست
- هیچ نگو
- ...
اولی از دیگری، بقیه از منها.
11 خرداد 1394