لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۳۵ مطلب با موضوع «عرفان» ثبت شده است

یادم است گفتی: «آدمی نمی‌تواند در همه جوانب خوب باشد. یک جنبه یا چند جنبه را بگیرد و آن‌ها را پرورش بدهد، بهتر است از این که مصداقِ همه‌کاره هیچ‌کاره باشد.»

راست گفتی. همان موقع هم به‌ات گفتم که راست می‌گویی. خب، حالا حداقل می‌دانم که در کدام جنبه‌ها نمی‌توانم خوب باشم.

ضمنِ این که

«گفتم میانِ گمراهی و کفر مقامی است؟

در پاسخ فرمود: وه! چه بسیار است رشتهها و حلقههای ایمان.» (کافی، ص139)

 

11 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشته‌های باقی‌مانده‌ام از سال‌های 91 و 90 را می‌خواندم. اندوهی که به‌تازگی کشفش کرده‌ام به‌سراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدست‌دررفته گریه می‌کردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چه‌ته؟ نمی‌دانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا می‌دانم که این اندوهِ تازه که اولین‌بار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشت‌های روزانۀ سال 89 را می‌خواندم به‌خاطرِ حسِ ازدست‌دادگی یا ازدست‌رفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اون‌طوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآب‌گذشته‌ ست. می‌گیرد بد!

 

ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه به‌خاطرِ ازدست‌دادن‌های ظاهری است نه به‌خاطرِ به‌دست‌آورده‌های ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم می‌دهد؛ اما پذیرفته‌ام که نمی‌توانم زیبا نباشم و این‌که منِ گذشته‌ام به من می‌گوید زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشت‌ها، با نگاه‌کردن به این پاره‌پاره‌های باقی‌مانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس می‌کنم و به مرگ پی می‌برم. به زوال. جایی فکر کرده‌ام که هرچه‌ زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و می‌دانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوال‌پذیر است.

 

من این تکه‌های خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشته‌هایم را با این نام‌های مستعار امضا کرده‌ام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همه‌شان فراموش‌شدگی ‌ست. سخنی هست که شریعتی می‌گوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموش‌کردن است نه به‌یادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته‌ شده است. یادآوریِ آن‌چیزی که تلاش کرده‌ام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشته‌ها... یادآوریِ آن‌چیزهایی‌ ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموش‌شان کرده‌ام. آیا این نه‌یعنی خودم را فراموش کرده‌ام؟ بله. برای این‌که با خودِ تازه‌ام باشم خودِ قبلی را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...

 

سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمی‌دانم چیست و به چه‌کسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونه‌هایی از نوشته‌های آن دورانم‌اند. به‌همان شکل و شمایلی که آن‌موقع نوشته شده‌اند، امروز تایپ شده‌اند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، به‌جز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسره‌های اضافه.

 

نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391

... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت می‌دادند که بزن کنار. هر دو سبیل‌سیاه و آن‌یکی که ریش داشت، ریش‌بلند. و لپ‌هاشان گود افتاده بود و صورت‌هاشان کدر و کبود. بهنام محل‌شان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوری‌ها دست‌بردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیره‌ای‌ها چه می‌گن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوری‌ها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاه‌شان می‌کرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر می‌داد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ شش‌جیبش چاقو درمی‌آورد. و هر دو داد و بیداد می‌کردند و فحش می‌دادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم می‌کشید. مغازه‌دارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشم‌شان یاری می‌داد، نگاه می‌کردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام ته‌سیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آن‌یکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آن‌یکی صورتش داشت می‌سوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمی‌دی نه؟» بهنام قه‌قهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق می‌زد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانه‌اش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همان‌جا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آن‌یکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوان‌های سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آن‌یکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک می‌کرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضه‌های مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشم‌های بی‌حالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گه‌خوری‌ها می‌کنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... این‌ها آب‌پز می‌کنم می‌دم به خوردِ همون ددۀ جنده‌تون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بی‌سابقه! کم‌تر از دو دقیقه دو نفر را زمین‌گیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس می‌زد؛ اما در اعماقِ دلش می‌گفت: «که چه بشه؟»

 

شخصیت‌شناسی نوشته‌ای از بهارِ سال 1391

صفحۀ1

سلام بهنام؛

آدمِ لات‌و‌لوت و هوس‌بازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوب‌نشون‌دادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. این‌قدر ادعات نشه. هیچ‌گهی نیستی. گه‌خوری اضافی هم نکن. از اون‌ور می‌ری دختربازی. بعدش می‌ری عرق بخری، بچه‌باز هم خو هستی، دیگه چه‌ته؟ با زنِ‌کاکات هم خو هسی. دیه چه می‌خوای؟ مردکۀ سیگاری چیش‌چرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همین‌الآن می‌زدم دهنت سرویس می‌کردم. برو اصلاً نمی‌خوامت. بهنامِ صفحۀ‌بعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمی‌خوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چی‌کار می‌تونم واسه‌ت بکنم. گم شو.

صفحۀ2

سلام بهنام؛

به‌خدا راهش این نیست. خوب می‌دونی دارم چی می‌گم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمی‌تونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ به‌خدا خوشی که دنبالش می‌گردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی می‌کنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمه‌زن» شراب بِستون. شادی واقعی اون‌جا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بی‌حالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمی‌خوام تو هم مثلِ خیلی‌های دیگه توی این غم و اندوهِ بی‌موردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطی‌وار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدم‌هایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگه‌ای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همون‌هایی. به‌خاطرِ همینه که می‌خوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمی‌دی به حرف‌هام. (مثلِ همه)

 

چقدر بی‌شباهتم به تو من!

 

12 مهر 1394

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده


گذر از ناآگاهی به آگاهی لزوماً گذر از تاریکی به نور نیست. این قیاس این‌جا بی‌جا ست.

 

8 مهر 1394

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

اگر جا جا است، وقت وقت است، آدم آدم است، پس ارزش به چیست؟ حسِ غلطی دارم به این ایده و شیوهام. نادرستم انگار. چرا برای جز خودم ارزش قائل نیستم؟ چرا برای جز خودم ارزش قائل باشم؟ هیچ ایدهای ندارم کدام سؤال درست است و کدام نادرست.

ارزشِ دیگری به خودش است یا به من؟ این ارزش اصلاً کجا هست؟ در من است یا در دیگری یا در میانِ ما در مرابطهمان؟ مدتی فکر میکردم اگر انسان نمیبود، خدا نمیبود و دقیقاً در همان دم، برعکس هم. وجودِ هر دو به وجودِ هر دو بسته است. ارزشِ هر دو هم به وجودِ هر دو است. پس اساسِ اندیشهام و مبنای ارزشیام وجود است. وجود یعنی چه؟

وجود در نظرِ امشبم یعنی حضورِ فعال؛ دربرابرِ حضورِ منفعل. فعال در چه؟ در حضور. این فعالیت کجا نمود پیدا میکند؟ در لمسِ حضور و دیدهشنیده‌‌بوییدهچشیدهشدن. پس حضور و نتیجتاً وجود، به دو قطب نیازمند است که اگر یکی نباشد، دیگری نیست. هست، فعلی مشارکتی است بیگمان.

هستیام از دیگری است. هستیِ دیگری از من. هستیِ او از «او» است و هستیِ «او» از او. همین که رابطهای شکل بگیرد میانِ دو او، هستی شکل میگیرد. هر دو، سهمِ رابطۀ خود را میان میگذارند و اگر یکی برود، دیگری هم رفته است. این است که دیدم که جانم میرود یا ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر یا همه تو بودنِ من توجیهپذیر میشود. یکیشدنِ عاشق و معشوق از اینجا است که هر دو فعالِ فعلِ مفردِ هست شدهاند.

ارزشِ جا، ارزشِ وقت، ارزشِ آدم (دیگری)، به هستی است. و رسیدم که هستی مشارکتی است. پس هر جا که من تنها سهمِ رابطهام را بگذارم ارزش ندارد. اما اندوهی که از نقصان می‌آید و از نبودِ سهمِ دیگری، چقدر ارزش دارد؟

گیجم واقعاً شدیداً اصلاً اساساً.

 

10 شهریور 1394

 

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

آنپشت [داستانکوتاه]


مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اون‌جا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین می‌آیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله می‌کشد. «البته دیدن هم نداره.» نمی‌خواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین می‌آیند از کوهِ تاریک، تنها سایه‌ای مبهم پیدا ست از دور.

-

در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخش‌اند و چند چراغِ‌مطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب می‌کند. از گردِ گچ سرفه می‌کند. چشمش آب می‌آید. داری گریه می‌کنی؟ دستمالی برمی‌کشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک می‌کند. «چیه مگه؟» پا می‌شود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. می‌شه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه می‌کند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که می‌افتد. می‌نشیند. «سلام.» دست می‌دهند به هم و دست‌ می‌گیرند از هم.

-

«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همه‌جا ببینیم. راستی! تو چرا شماره‌مُ نگرفتی یا شماره‌تُ ندادی بهم؟ مگه نمی‌خواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند می‌زند. دیگری لبخند می‌زند. بغل می‌کنند و فشار می‌دهند همدیگر‌ را. چطوری پیدام کردی این‌جا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبه‌خود پیدا می‌شیم.» عرق می‌کنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمی‌آیند. «باشه!» لبخند می‌زنند. سر تکان می‌دهند. معمار می‌رود. دیگری می‌رود.

-

زنی زیبا می‌گذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه می‌کنند به هم. پا می‌شوند و می‌روند دنبالِ زیبا.

-

معمار تخته‌سیاه را پاک می‌کند. کاغذها را دسته می‌کند. چراغ‌های مطالعه را خاموش می‌کند. پتک را برمی‌دارد. ضربه‌ای می‌کوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.

-

تو... هیچ‌وقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای می‌زند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش می‌کند. سکوت. بی‌حالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّ‌ومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان می‌خورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلک‌پلک می‌زند. پوستش می‌لرزد. «خب حالا! بچۀ بی‌جنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بی‌نهایت نگاه می‌کند که برهنه لباس می‌پوشد: خال‌های سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»

-

این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل می‌نشیند. «حسابای ریاضی.» می‌دونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره می‌کند. دیگری می‌آید می‌نشیند روبه‌روی معمار. مگه خودت نساختی این‌جا رُ؟ معمار سر تکان می‌دهد. خب پس چرا می‌خوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.

-

این‌جوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه می‌دونم. یه‌طورِ دیگه‌ست. اونا زنگ می‌زنن، حال‌واحوال می‌کنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ می‌دونن. معمار پیراهنش را می‌پوشد. دکمه می‌بندد که نزدیکِ دیگری می‌آید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را می‌بوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار می‌بوید فقط. تو چرا این‌طوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده می‌نگرد. من دوست‌پسرتم؟ معمار می‌بوید.

-

«می‌دونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچ‌به‌هیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «به‌نظرت دارن چی‌کار می‌کنن؟» عاشقی می‌کنن دیگه. جوونن. می‌روند می‌نشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور می‌زنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»

-

معمار قاشق را در استکان می‌گرداند. به استکان اشاره می‌کند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. می‌شی جزئی از من.» این که خوبه! «من این‌طوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یه‌جایی کار دارم، می‌ری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه می‌کند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.

-

دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهان‌بند بر دهان و چشم‌بند بر چشم‌ها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشم‌بند و دهان‌بند و دست‌ و پای بسته.

-

«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه می‌کند که دارد می‌رود به سوی تودۀ لباس‌ها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری می‌نشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباس‌ها دست‌بندی پلیسی در‌می‌آورد می‌آید. لخت. می‌ایستد. «اینُ می‌خوای؟» دیگری نشسته دست‌بند را می‌گیرد می‌بندد به دست‌های خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه این‌طوری.» دست‌بند را باز می‌کند می‌اندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری نگاهش می‌کند. استخوان‌ها و پوست. خال‌ها و لکه‌ها. «دنبالِ چی می‌گردی؟» نمی‌فهممت. «تو می‌خوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز می‌شود. دیگری می‌آید تو. پتک را برمی‌دارد. ستون را می‌زند.

-

معمار دستِ دیگری را می‌بوید. «من هیچ‌وقت نمی‌پرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس می‌کنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو می‌کشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار می‌بیند دیگری.

-

کنارِ ستون ایستاده‌اند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «می‌دونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو می‌دونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»

-

تو از من چی می‌خوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی می‌خوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند می‌زند و اخم می‌کند. خب پس تو چی‌ می‌خوای؟ «هیچی نمی‌خوام ازت. تو چی؟» نمی‌دونم... اگه هیچی، پس چرا هی می‌بینمت باهام حرف می‌زنی میاریم خونه‌ت لخت می‌شی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را می‌گذارد به دهان و استکانِ چای را به لب می‌برد.

-

«همون زنی بود دنبالش می‌رفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه می‌کند پُر سؤال. «دیشب تا حالا این‌جا ست.» دیگری پلک‌پلک می‌زند. نگاه می‌کند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر می‌کنی؟ این که راست می‌گم یا نه؟» معمار می‌رود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش می‌کند. دیگری پا می‌شود. نمی‌خوام جز تو کسِ دیگه‌ای ببینم این‌جا. «پس خودت چی هستی؟»

-

صدای معمار را می‌شنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهان‌بند و چشم‌بند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دست‌وپای دیگری را باز می‌کند. چشمش را. پتک را می‌دهد دستش و می‌رود از خانه بیرون. دیگری بسته‌دهان، به پتک نگاه می‌کند و به ستونِ ضعیف‌شده از ضربات ،و به سقف. می‌کوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز می‌شود و معمار می‌آید تو. دیگری را بغل می‌کند فشارش می‌دهد. ناراحت نشدم که بخوای دل‌جویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار می‌دهد و می‌بوید.

-

دیگری ضربه را به ستونِ ضعیف‌تر می‌زند. می‌ایستد. اتفاق نمی‌افتد. پتک را می‌گذارد زمین. درِ بسته را نگاه می‌کند. می‌رود سویش. باز می‌کند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایه‌روشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی می‌گردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار می‌رود. دیگری پا می‌شود لباس‌ها را می‌کند. معمار لباس‌پوشیده می‌آید. «خجالت می‌کشی؟... همین‌جور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار می‌نشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره می‌نگرد.

-

لباس‌های دیگری و لباس‌های معمار در آتش دود می‌کنند و شعله‌خاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشسته‌اند.

-

دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. می‌داند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس می‌کند. پتک را بالا می‌برد. می‌کوبد. ستون می‌شکند. سقف می‌ریزد. معمار نگاه می‌کند به خانه خراب می‌شود از دور. پس نزدیکِ آوار می‌آید. تکه‌های آجر و سیمان را کنار می‌زند. تنِ لختِ دیگری خاک‌آلود. بی‌نبض. بی‌نفس. معمار راست می‌ایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبه‌رو بالا می‌رود و می‌پرد آن‌سو. دیگری چشم باز می‌کند. سرفه می‌کند. نفس می‌کشد. به دیوار و شاخه‌ها و انارها نگاه می‌کند. لباس‌های معمار پرت می‌شوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاک‌آلود بلند می‌شود. از دیوار می‌رود بالا. می‌پرد آن‌سو.

شاخه‌ها و انار به‌احترامِ سکوت می‌جنبند.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

سیگار خاموش را

تا ابد میکشم

 

یعنی قصدی به کشیدنِ جهان ندارم-بر دوش. یعنی قصدی به کشتنِ جهان هم ندارم دیگر. یعنی تو، جهان را به هم ریختی وقتی که رفتی و ایستادی تا از میانِ درخت و دیوار به جهانبهریختگیِ من نگاه کنی. یعنی رفتی که نرفتی. دیگری شدی تا همیشه. بمانی. نروی.

سفید بودی. با آن که سیاه بود. شاید نور بود. نورِ از زمین. شاید نور بود. نورِ از تو. شاید نور بودی. نوری از زمین که مرا آنگونه روشن کردی. روشن شدی. نه برای من. نه با من. در من. نوری در من شدهای.

همیشه به فکرِ پنجرهها بودهام. پنجرههایی که دستِ همه است. دستهایی که به روی دستِ دیگری-دیگران گشوده میشوند. پنجرههایی که شکسته میشوند. خرد میشوند. اما نابود نمیشوند. هیچچیز در این جهان نابود نمیشود. هر پنجره که باز شد، دیگر بسته نمیشود. دستم هنوز باز است. دست و دل باز همیشه دست و دل باز است. اما من دل باز نیستم. بازیِ دل؟ دل مگر بازی دارد جز مرگ؟ و مرگِ دل همیشه هست. برای من که روزی همینجا نوشتم میترسم از این دو دلی که درونم است؛ یکی از سنگ، دیگری از تنگ...

رازِ جهان چیست؟ نمیدانم. شاید چون جهان رازی ندارد در خود. یا شاید چون از جنسِ جهانم و آن که دهانش بوی سیر میدهد، بوی سیرِ دهانِ دیگری را تشخیص نمیدهد. شاید همین رازِ جهان است. چه میگویم؟ نمیدانم...

راهِ درست. نمیدانم. به خود میگویم درستغلطی وجود ندارد. هر چه هست، فقط هست. صفات را ذهن میدهد تا زنده بماند. میگویم باید ذهن و زبان را کشت. اما میدانم که ممکن نیست.

خدا. خدای من. کیستی تو کجایی چیستی؟ منم. نه. من دیگری را راه میدهم به اینجای تنهاییام. شاید من هم از تنهایی مثلِ همه دیگریان میترسم. شاید این همه خودزنی و خودشکنی و خودفراموشیهایم از انکارِ این ترس باشد. همانطور که کسی که بیشتر از همه از مرگ میترسد، بیش از همه انکارش میکند. نمیدانم.

به من گفتی. باش. فقط باش. نه بیرون. نه درون. اما راهم دادی تا عمق. و نوری که روشن شد آن شب، عمقِ من را نشانه گرفت. دیدی؟ ندیدی؟ تهِ اعماقِ اقیانوسها که ماهیها... ماهیها در من. ماهیها در دهانم زندهاند. دهان اگر باز کنم (میترسم) ماهیها بیرون بیفتند و بمیرند. میترسم از مرگِ شاهماهیِ درونم. میترسم از مرگِ خودم. به بوی تو.

به سوی تو...

 

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

پنجرهای که به من بستی. و میدانم خواستِ بازشدنش، بستهماندن است.

و این که بسته ماندهام. وابسته ماندهام. وا بسته. بازِ بسته. و این پنچره که بازِ بسته است بر من. باز بستهای برِ من.

نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است. شب هم. موی تو هم. لبت هم.

 

 

 

16 تیر 1394

 

پ.ن: عکس از فیلم Eyes wide shut استنلی کوبریک

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

جانور برای چه لانه میسازد؟ چرا به جایی پناه میبرد؟ اول بدانم که لانه و پناهگاه دو چیزِ جدا هستند.

-

پیش از هرچیز، آنچه هدفِ جانور است، حفظِ جان و بقا است؛ پناهگاه بهقصدِ بقا است. پس که جانور دانست باقی است، به تولیدِمثل میافتد؛ لانه، رو به تولیدِ مثل دارد و لزوماً قاصدِ بقا نیست.

-

لانه و پناهگاه. استعارههای جانور برای بیانِ هستن.

-

جانور تا در بقا قرار نگرفته، تنها است و جایی برای دیگری ندارد. همین که در بقا قرار گرفت، دیگری پیش میآید.

-

میمونسانان. لانه نمیسازند. نیازی ندارند. پناه میگیرند فقط. آن هم بر بالای درختانِ بلند.

میمونسان باشم.

-

بقا چیست؟ برای من چیزی جز بقا نیست. و چون در جهان بقا نیست، من به شکست بیشتر میخورم. داروین گه میخورد میگوید بقای اصلح. من اصلحم بر جهان؛ که باقی میماند؟

-

«جانور دانست باقی است» حرفِ مفت است اگر این دانستن یقین باشد. جهان لانۀ بقا نیست .و جانور در این بیبقا قرار نمیدارد.

-

میدانم که نه قرار برای من خواهد بود در بقا، نه بقا. پس چه کنم؟ پیِ دیگری بگیرم؟ سرِ خود بگیرم؟ من پذیرفتهام این جهان را؟ یا در جنگم با؟ دلهره دارم فقط.

 

6 تیر 1394

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


نشستم. یکه. دیوار کثیف بود. کثافتش رفت لای موهام. تکاندمش. فلاسکِ آبی را درآوردم گذاشتم کنارِ دستم. پاکتِ تا تهکشیدۀ بهمن هم. فندک هم. قهوۀ رقیق را ریختم توی سرِ فلاسک. سر/ کشیدم. کتاب را باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. بستم. گذاشتم توی کیفم. دوباره قهوه ریختم. نخِ آخر هم. ته کشید قهوه و نخ. پا شدم. صدای قدمها روی سنگ. جنبشِ سنگ. خشخشِ سنگ روی سنگ. جنبشِ سنگینِ من. نگاهش بود و خودش نبود. تنها بودم و تنها رفتهبود. بیرون زدم. غلیظ. جریانِ غلیظِ من در سرازیری. رفتم و رفتم و رفتم تا ریختم به دستشوییِ عمومی. فرو شدم. در شدم. در که شدم، دری بودم که باز جوش خورده بود. صدای زیباییِ جاودانِ درختان را میشنیدم.

 

 

8 خرداد 1394

 

پ.ن: زیباییِ جاودانِ درختان، آهنگی از آلبومِ صداهای درد کارِ گروهِ شیلیاییِ یوآرال است. 

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
محمدحسین توفیق‌زاده

میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.

هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...

در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...

اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)

 

5 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

زبانِ سینماییِ خاص با لحنِ ویژه و قدرتمند و خوشسخن. یک فرانسویِ تمامعیار. امیلی؛ فیلمِ خوشساخت. سرشار از رنگ. روشنی. پاکی. سرخوشی.

 

اما چرا دوستش ندارم؟

1.

عشق. گمشده. عاشق. برو دنبالش. اما... گمشدنی که یکطرفه است. عشقی که یکطرفه است. یک طرف که فقط عاشق است ،و معشوق را به آن ورطه میکشد. چرا امیلی جُسته نمیشود؟ میشود؟ چگونه؟ نه. نمیشود. امیلی دام میچیند و پسر را به دام میاندازد. پسر راهی ندارد بهجز در دامافتادن. پسر برای امیلی دام نمیچیند. امیلی پیروز است. کاری به زبانِ سینمایی ندارم. کاری به روایتِ سینمایی ندارم. کاری به عنوانِ فیلم هم ندارم. به مضمون کار دارم. به عاشقی که عشق نمیبیند. به عاشقی که معشوق را به دام میاندازد. به عاشقی که پیروز میشود. به عاشقی که گمان میکند پیروز شده است و زمان را شکست داده. به یابندهای که گمان میکند گمشدهاش را یافته است در زمان. به آدمی که بر سرِ خود نیرنگ میزند؛ عاشقی که از ترسِ تنهاشدن وا میکند در را؛ بیرونی را به درون میکشد.

2.

عشق. گمشده. عشق با اندوه است. عشق به کمال است. همبَرش اندوه. هر دو رو سوی کمال دارند؛ اما سفری میکنند در دو سوی مخالف...

3.

عشق. نکتهای هست. عشق و اندوه به کمال نمیرسند هرگز. کمال، نیافتنی است. زمان نمیپذیرد. زمان سرکش است. کمال در زمان جا نمیگیرد. همیشه ناقصاند. همیشه ناقصاند. همیشه در راهاند. همیشه خستهاند ؛و اینها همیشهاند.

4.

عشق. عاشق هیچ کاره نیست. معشوق هیچ کاره نیست. هیچکدام کاری نمیتوانند بکنند. هیچکدام دامی نمیچینند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام واجدِ دیگری نمی‌شود. هر دو جدی اند. صمیمی نمی‌شوند. در ستیز اند. در انکار اند. هر دو عاشق اند. هر دو معشوق اند. نه چون فیلمِ امیلی؛ یکی عاشق و دیگری معشوق. یکی جوینده دیگری جُسته. یکی یابنده دیگری یافته. هر دو باید جوینده باشند به آن چه یافت می‌نشود...

5.

عشق. می‌دانم. یافت می‌نشود.

 

26 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

خوشا آنکه لباسهای پوشیدهاش را نپوشد.

این جمله را حدودِ یکسالپیش، هشتم خرداد 1393، نوشتهام. نمیدانم در چه حال و وقتی نوشته‌‌اماش؛ اما میدانم که الآن به وقتِ این گفته نزدیکم و در ذهنم ایدهای دارد شکل میگیرد چهخیلی شبیه به همین گفته.

وقتی این گفته را نوشتم بر سنگ، دیگری نظر داد:

اولش فقط میخواستم بگم: جانا سخن از زبان خانما میگویی :) ولی وقتی دوباره خوندم دیدم میتونه تو عین سادگی چه معنی عمیقتری داشته باشه!

اصلاً ایدهای ندارم که این خوانندۀ برسنگهای من، چه برداشتی از این گفته داشته/دارد؛ اما میدانم که از وقتِ من دور بوده است. به وقتِ من کور.

میخواهم گفتۀ خودم را تحلیل کنم آنطور که دلم میخواهد در این وقت:

خوشا: وسیلۀ تبریک و خوشباش و اندکی هم حسرت و افسوس است.

آنکه: در دستورِزبان به این میگوییم نکرۀ مخصصه؛ یعنی کسی که نمیشناسیمش اما صفتی خاص دارد.

لباسهای: لباس چیست؟ البته معنایش با صفتش کامل میشود؛ ولی لباس، پوشش است و هر چیزی که با آن، تن (وجود) پوشیده شود، برایم لباس است؛ فکر، وقت، کار، ... .

پوشیدهاش را: پوشیده چیست؟ صفت. در فارسی تقریباً دو معنی برای عبارتِ لباسِ پوشیده میتوانیم داشته باشیم: یکی آن لباسی که تن را کامل (عرفاً/ شرعاً) بپوشاند. دیگری آن لباسی که پوشیده شده است؛ لباسی که پوشنده پوشیده، در بر دارد.

نپوشد: فعلِ منفی. یعنی چه؟ نپوشیدنِ لباسِ پوشیده؟ پسِ ذهنِ گوینده این بود که آدم لباسهایی را که پوشیده هماکنون دربردارد، دوباره نپوشد...

بگذریم از بازبینی و بازخوانی و بازشناسیِ متن/من.

وقتِ الآن. در میانِ گفتوگویی هستم نشسته پشتِ میزِ نوشتن و تحلیل میکنم. بحث با او بر خواستن است. خواستنِ دیگری چرا؟ اصلاً خواستن چه را؟

خواستن برای... همین کژ است. خواستن برای نیست. خواستن خواستن است .و خواستن نخواستن هم هست. اما خواستن زیرا ندارد. زیر و رو ندارد. خواستن است. نخواستن است. چگونه باید خواست دیگری را؟ همانگونه که هست. برای هم اگر باشد، برای خودش است. چه را باید خواست؟ اصلاً هیچ را! فقط اصلاً باید دید. فقط اصلاً باید نگاه کرد. فقط باید نگاه کرد و دید و اصلاً همانطور که هرچه هست باید پذیرفتش. سکوت باید. سکوت. سکت.

 

25 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده