در بوسهای ندانسته
روحم به دهانِ او چکید
ای سیبهای ناتمام
اگر شما را برسانم
روحِ مرا پس میدهید؟
30 شهریور 1395
در بوسهای ندانسته
روحم به دهانِ او چکید
ای سیبهای ناتمام
اگر شما را برسانم
روحِ مرا پس میدهید؟
30 شهریور 1395
یک ماه گذشت.
بی کم و کاست.
از آن جمعه. که کاش رفته بودم قلات.
مست میافتادم دیگر. نمیفهمیدم دیگر. هرچند، فرقی نمیکرد. آخرش در باز بود. مثلِ از اولش.
چه گذشته بر من؟ بیش از پانصد نخ سیگار. بیش از پنجاه صفحه نوشته. سی روز. سی منگیِ بیداری و یادآوری. سی فکرهای قبل از خواب. سی روز تلاش و سی روز ناامیدی. سی روزِ ناهموار.
دیگر حتی نیستی. این را کجای کدام تکۀ دلم بگذارم؟
سنگین. سرخورده بودم، ناامیدی از سرخوردگی زایید. سنگینتر شدم. غرقتر میشوم. این خطرناک است.
چارهای جز دیدن ندارم. همهجا را و همهچیز را میبینم. کسی باشد همراهم یا نباشد، مکانها به من حمله میکنند. ناگهان زبانم میبُرد. خودم هم میبُرم. و تا گُم نشوم، نمیتوانم ادامه بدهم.
همیشه برای رفتن منتظر ایستادهام.
تنها خندیدن محال است.
هنوز هم دری که بسته نمیشود ترسناک است.
ناامید ام. ناامیدم کردهای. اما دیگر مهم نیست. نه چون مهم نیست. فقط چون چارهای نیست.
۲۹ شهریور ۹۵
نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمیکند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمیتر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده میشود.
ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.
کسی که به نوشتن عادت میکند، دیگر نمیتواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش میکند.
آن که عادت دارد، ننوشتن بهشکلِ وقفه بر او نمایان میشود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس میکند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که میگذرد، خونِ زیادی از دست میدهد.
نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.
هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمییابد.
نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.
پس اگر میگویم داستاننوشتن از پسِ نیازِ من برنمیآید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمیدارم و مینشینم روبهروی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمیآید. دلم که عینِ خورشید میسوزد و میسوزاند ام.
چیزی از بوبَن میخوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیقتر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخکامی چیزی وجود ندارد؛ تلخکامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه میدهم تا میرسم به این جا که «عشقِ طبیعیای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِلآلودهای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزهای از جنگ و سوداگری است.»
این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کردهام.
نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی میطلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم میفرستد. از اینجا ست اگر میگویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»
بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشتهام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار اینچنین ناامید بودهام؛ ولی یادم نمیآید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.
همیشه چیزهایی را میدانم و همیشه آسیب دیدهام. میدانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را میخورم و عاشق میشوم. یعنی چه عاشق میشوم؟
عاشق میشوم یعنی به دیگری اجازه میدهم روحِ جاودانهاش را به روحِ جاودانهام بدوزد. یا دستِکم چشمهای جاودانهاش را به روحِ برهنهام بدوزد. یعنی خیره میشوم و اجازه میدهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بیگزند. خیرگیِ بیسؤال.
عاشق میشوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمیدانم فردایی هست که تمامِ واژههای زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمیدانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را میدانم ،و با این همه، باز و باز عاشق میشوم.
نکته اینجا ست که این همه را هرگز فراموش نمیکنم؛ بلکه نادیدهشان میگیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژههای فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بیسؤالوجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سالها ست دمخورِ ناامیدی ام.
میپرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا میدانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِکشتهشدن» و «بردنِ بدونِبازندهشدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرماندهای که شکست میخورد و سوداگری که ضرر میکند.
اما همۀ اینها که چه؟ وقتی که اینها را میدانم، دیگر به چه کارم میآیند؟
عاشق میشوم؛ چون همانطور که او میگفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟
عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟
یک مادر، چه سودی میبرد از پروردنِ نطفهای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟
آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به تودهای گَند و مصیبتبار از نیستی تبدیل نمیشود؟ چرا.
این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش دادهام .و حالا میبینماش که میایستد، راه میرود، میدود، ناپدید میشود.
چه میماند از من جز اندوهی آبی و بیکران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟
دریای عشق ساحلی بیش نیست.
15 شهریور 1395
دیگر نمیخواهم تو را ببینم
میخواهم مرا ببینی
تمامِ نورم را جمع میکنم
تا وقتِ تباه را
11 شهریور 1395
بیرونرفتن فریب است. مثلِ آرزوکردن.
-
برای دردهای تازهشروعشده، نمیتوان نهایتی تصوّر کرد.
-
- توسّل کن.
- به چه؟
- به هرچه.
- برای چه؟ برای رهاشدن؟
- نه. برای فراموشی.
- برای بهجوابرسیدن؟
- نه برای نابودکردنِ سؤال.
- بیزارم از توسّل به هرچه.
-
بعضی وقتها از گفتنِ بعضیحرفها به بعضیها پشیمان میشوم. انگار دارم غرق میشوم و به هر چیزی چنگ میزنم. انگار دارم خودم را از دست میدهم. مثلِ هدررفتنِ آب توی آن اولین نمایشنامهای که نوشتم؛ همان که هیچ گنجشکی در آن نمیمُرد .و معنیاش بیمرگیِ من، یا همان ترسم از مرگ بود.
-
شلوغی، فراموشی میآورد.
حتی وقتی با تو کنارِ تو بودم هم فراموشی بود.
آن موقع خودم را.
در شلوغی هم خودم را.
با این تفاوت که آن موقع تو بودی، حالا نیستی.
8 شهریور 1395
بعضیها هستند که وقتی میبینمشان دلم میخواهد کاش در بچگی همبازی میبودیم!
دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچههایِ دلمان از تنمان فاصله بگیرند و بروند آنجا، پشتِ آن بوتهها، بنشینند گِلبازی کنند.
8 شهریور 1395
رنگِ آبیِ آنلاین آزارم میدهد.
دلم برای یک انتظار تنگ شده.
دلم میخواهد نباشم تا نتوانم دردی تحمل کنم.
8 شهریور 1395
مدتها از آخرین باری که چیزی بهشدّت شخصی را اینجا نوشتهام میگذرد؛ اما دیگر بریدهام. تابِ این همه کدورت را ندارم.
آستانۀ انتخاب. اصطلاحی که دیشب یاد گرفتم. آستانۀ انتخاب. امروز نتوانستم جای خاصی به کارش بگیرم. درحالیکه مدام در آستانۀ انتخابِ چیزهای متعددی قرار گرفتم. قراری گذاشتم برای استخر. یک انتخاب. قراری برای دیدار با دو دوست. یک انتخاب. پیچاندنِ قرار و استخر. یک انتخاب. خوردنِ غذا. رفتن. نفسکشیدن. ناامیدشدن. همه انتخاب.
پیش افتاد. نمیخواستم به این زودی به دردم برسم. دلم میخواست اول فاصله بگیرم نگاهش کنم؛ ولی بیش از اندازه زخمی ام. بیش از اندازه حساس و دایره.
ناامید ام. فکر میکردم سرخورده ام. ولی نه. ناامید ام. وحشتزده ام. محمد یکبار دربارۀ پوچی میگفت: «حالا که افسردگی و پوچی داره به سمتم میاد بهشدت میترسم. چهرۀ وحشتناکی داره. پوچیِ عرفانی نیس. یه پوچیِ عینیـه.» حالا رابطۀ من با ناامیدی همینگونه ست. یک ناامیدیِ عینی. مثلِ آتشی که روشن شده و مرا به خودش میمکد. یا بادِ پاییزی که هر لحظه برگهایم را زردتر میکند و مرا میمرگاند.
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. هر جا را که نگاه میکنم، ناامیدی بهام نیشخند میزند. این لحنِ هدایت است توی بوفِ کور. چقدر دلم برای خواندنِ بوفِ کور تنگ شده...
ناامیدی یک تم است. یا شاید بهتر است بگویم یک افکت است. وقتی ناامیدم، همه چیز روی آن قرار میگیرد. همه چیز را با عینکِ ناامیدی میبینم. همه چیز رنگِ ناامیدی دارد. دیگر همه چیز نشدنی است. همه چیز ناممکن است. «نا»ی ناامیدی، همۀ «نا»های دیگر را میآورد با خودش: نابودی. ناممکنی. ناراحتی. نازایی. ناباوری.
چه میدانم. از محدودیتِ خودم ناامید ام. از این که یک تن ام و نمیتوانم بیشتر باشم. از این که تن، محدود به زمان و مکان است. از این که این همه فکر میکنم و یک جمله از این افکار به دردِ شکستهبندی نمیخورد.
خودپرستیام را از دست دادهام. خودخواهیام را از دست دادهام. مدتها ست که این طور ام. از همان وقتی که سیگارکشیدنام شدید شده این طور ام. یک سال -و بیشتر حتی- میگذرد که این طور ام.
غرورِ تو و ناامیدیِ من. دیواری که ساختهایم از این جنس است.
وقتی ناامید ام، مثلِ حالا، پرت و پراکنده ام. نمیتوانم جایی بمانم. تکیهگاهی ندارم. دیگران فکر میکنند که تکیهگاه، امید است؛ ولی من میدانم تکیهگاهام چه بوده که حالا نیست .و من این طور و این همه تفاله شدهام.
آرزومندی. آرزو تکیهگاه نیست. آرزو مسکّن است. آرزو درد را از بین نمیبرد. آرزو آب نیست؛ گه را نمیشوید. آرزو پاکم نمیکند. آرزو پارچه میکشد روی کدورتها.
7 شهریور 1395