لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


I am not the best

But I promise

I'll do my best!

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده


یا تا وقتی یه چیزیُ دوست داری می‌میری

یا اون‌قدر زنده می‌مونی که ازش متنفر شی.

 

 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

چه کرده‌ام؟ قرار است چه کنم؟ چه هستم؟

دیشب محسن پرسید در گروه که «خودتونُ چطوری توصیف می‌کنین؟» و من نوشتم: «اهلِ کار و مهربون اما نچسب و ناراحت. پُرنوسان.»

امروز دکتر مرادی پرسید: «قراره چی‌کار کنی؟»

و من که در منتهای پریشانی ام، گفتم: «پریشونم.»

خب.

چه کرده‌ام؟ درخواستِ دورشته‌ای داده‌ام برای رشتۀ همزمان، گرافیک. چه می‌خوانم بکنم؟ امروز که داشتند در بخشِ هنر با من مصاحبه می‌کردند استادان، پرسیدند که «می‌خواهی در رشتۀ گرافیک چه‌کار کنی؟» و گفتم: «چیزی که مقابلِ خودم می‌بینم، کارِ سینما ست و چون اسمِ این رشته، یعنی ارتباطِ تصویری، دقیقاً همان‌چیزی‌‌ست که در سینما نیاز است، می‌خواهم این شیوۀ ارتباطِ تصویری را یاد بگیرم.» این حرفم روی آن‌ها تأثیرِ خوبی گذاشت. مرا پذیرفتند و صورت‌جلسه کردند که فلانی می‌تواند از مهرِ 95 در این رشته تحصیل کند.

حالم بد است. از آن حال‌هایی که می‌شود درباره‌شان گفت بدترین. بدترینم. چون پریشانم. چون نچسب و پُرنوسانم. و بیشتر به‌خاطرِ همین که پُرنوسانم. الآن، امروز دقیقاً نمی‌دانم چه باید بکنم. دکتر مرادی گفت: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» و من گفتم: «نمی‌دونم. از یه طرف نمی‌خوام ادبیاتُ تو دانشگا بخونم یا ادامه بدم. از یه طرف هم دلم نمیاد رهاش کنم. الآن اگه رفته بودم هنر، می‌خواستم بیام ادبیات هم بخونم. خیلی پریشونم.» گفت: «پس اول این پریشونی‌تُ درست کن.» و خداحافظی کردیم. چقدر تنهام.

چقدر دلم می‌خواهد تنها نبودم و یکی بود بغلش می‌کردم. وقتی داشتم می‌رفتم حافظیه سوارِ اتوبوس 73 شوم، با خودم می‌گفت:

I need someone to complete me. و بعد توی مترو که نشسته بودم و حالم بد بود، شوالیۀ تاریک را گذاشتم جوکر را ببینم. چون حس می‌کردم چقدر به آنارشی و بی‌برنامگی نیاز دارم.

امروز ظهر با شهاب صادقی راه می‌رفتیم بینِ ادبیات و حافظیه. رسیدیم به طهمورث و سالار، دوست‌های شهاب. بعد که جدا شدیم، شهاب گفت: «این سالار، قدبلند ـو، آنارشیست‌ـه. هیچی براش مهم نی!» چقدر دلم خواست. چقدر دلم می‌خواهد هیچ‌چی برایم مهم نباشد. نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد به‌دردنخور باشم. Junky باشم. بی‌برنامه باشم. چه بر سرم آمده؟

باید دردها را فراموش کنم تا یادم برود اصلاً به‌دردخوربودن چه هست. باید دوباره خودمحور شوم. باید سخت‌دل شوم دوباره. باید نچسب‌تر، گ...تر، سگ‌تر شوم. باید در آن توصیفم از خودم، دیگر صفتِ مهربان وجود نداشته باشد. باید دوباره بدعنق بشوم. دوباره باید همه چیزهایم را خراب کنم. دوباره باید همه چیز را خراب کنم.

فیلمِ Fight club. خودم را مثلِ او می‌بینم. ولی نباید زندگیِ من مثلِ او شود. نباید تایلر داردن را بکشم. نباید آنارشی را از بین ببرم. فقط باید خودم را از بین ببرم. ری...م به گورِ سلامت. ری...م به هیکلِ زندگی. باید مرگ بسازم با خرابه‌های زندگی.

یک رباعی نوشتم ظهر. حالا وقتش است:

دنیا همه پشم و کارِ دنیا همه پشم

از گریه گذشت کار و شد نوبتِ خشم

حالا که از آبِ زندگی بیزارم

با قیرِ گناه دست می‌شویم و چشم

دوباره کتاب می‌خوانم. دوباره کرمِ کتاب می‌شوم. به قصدِ خراب‌کردنِ خودم. با دانایی آتشِ زیرِ دیگم را زیاد می‌کنم. دوباره کتاب می‌خوانم با آگاهی به این که علمِ لاینفع است. می‌خواهم خودم را در علمِ‌ بی‌خود غرق کنم. گ... تو گورِ ترس از علمِ بی‌خود. می‌خواهم، گفتم، به‌دردنخور شوم.

So, let's be a junky!

 

17:50

در راهِ خانه

24 بهمن 1394

 

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

یک‌چونه گُه

از تودۀ تمامِ اندوه‌های جهان

بزرگ‌تر است

 

باید برینم

 

12 بهمن 1394

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

پسربچه که بودم، یک بازی بود می‌کردیم با بچه‌ها با کارت‌هایی. تصویرِ این کارت‌ها، فوتبالیست‌ها بودند و ماشین بود و بدن‌سازها بودند و بعضاً بازیگرها هم. انواعِ مختلفی بازی می‌کردیم. رنگِ‌لباس، دستی، با دمپایی تو کوچه. این آخری خیلی حال می‌داد. هنوز هم حظِ بردنِ یک‌هو صدتا کارت را حس می‌کنم.

 

برای من جالب است -حالا- که در این بازی، هیچ‌وقت به‌طورِکامل نمی‌باختی، حتی اگر هیچ کارتِ دیگری نداشتی. همیشه کسی بود که ادعا داشته باشد و بخواهد تو را مدیونِ خودش کند و کارت قرضت بدهد .و آن‌موقع بود که تو اگر شانست می‌زد، یک‌هو نه‌تنها قرضت را می‌دادی، سود هم می‌کردی.

 

غرض این که من تا حالا سه‌بار تمامِ عواطفم را باخته‌ام. حالا هم در حالِ باختِ چهارم هستم. اهمیتی ندارد. همیشه کسی هست که کمی ادعا داشته باشد و بخواهد مدیونم کند. مثلِ یک شکست‌خورده نشسته‌ام منتظرِ یک چنین آدمِ ازخودمتشکری.

 

10 بهمن 1394

 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

الان فهمیدم که بیست‌ودوسالگی هیچ فرقی با بیست‌ویک‌سالگی ندارد. فقط مثلِ سعادت، یک روز به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام!

 

12:49 شب؛

4 بهمن 1394

 

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک نکته‌ای که امروز، [البته الآن که دارم یادداشت را ادامه می‌دهم، شب است. اواخرِ آخرین روز از بیست‌ویک‌سالگی‌ام؛ 22:56] به آن رسیدم، این بود که وقتی ر از زندگی‌ام رفت، اول‌بار، یعنی شهریور و پاییزِ 92، من ندانسته از مسیرِ درسی‌ام زده شدم و یک‌سال دست‌وپا زدم در ادبیاتِ شیراز. همیشه به همه گفته‌ام. من سه ترم روی هوا بوده‌ام. سه ترمِ اولِ دانشگاه. فقط می‌رفته‌ام که رفته باشم. دورانِ افسردگیِ شدیدی بوده که گذرانده‌ام. از درس و استاد و هم‌کلاسی و حتی دیوارِ دانشگاه بیزار بوده‌ام. دلیلش روشن نبود برایم. هرچه فکر می‌کردم، می‌دیدم من که قبل از دانشگاه آگاه بودم از وضعیتی که در دانشگاه است، پس چرا تو ذوقم خورد؟ نگو که اصلاً قضیه این نبود است. قضیه ازدست‌دادنِ مبنای انتخابم بوده. ازدست‌دادنِ انگیزه‌ام. مثلِ این که مدت‌ها به چیزی فشار بیاید... مثالِ بهتر...

 

«اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشک‌رودی»

(سعدی، گلستان، یوسفی، ص 157)

 

واقعاً همین اتفاق برای من افتاد. این که به فکرِ تغییرِ رشته و هجرت به تهران افتادم اواخرِ سال 92 ،و 93 به‌دلیلِ همین بی‌انگیزگی بوده است و من نمی‌دانسته‌ام .و این که ترمِ چهارم را پُربارتر گذراندم (بهترین معدلم در طولِ این پنج ترم) دلیلش بازیافتنِ ناآگاهانۀ انگیزه‌ام بود. این بود که ر با تمامِ قوایش دوباره اما برای مدتی کوتاه در ذهنم حضور داشت. الآن واقعاً -الآن که این را فهمیده‌ام- حسِ فقدان دارم. اما نه نسبت به ر. یا شاید حسِ فقدان نیست... نه نیست... حسی از شگفتی است. شگفتی از فهمیدنِ چیزی این‌چنین بدیهی و عجیب!

 

حالا اگر بخواهم منطقی فکر کنم، باید اندک‌اندک از رشتۀ ادبیات و حتی شیراز فاصله بگیرم و بروم سمتی که انگیزه‌های خودم [خودم؟ چقدر مسخره است این تعبیر! آن وقت هم که انسانی یا ادبیات را انتخاب می‌کردم از خود حرف می‌زده‌ام! واقعاً مسخره است. عینِ یک خنجرِ کج!]... مرا به کدام سو می‌رانند احساس‌هایم؟ ... فقط می‌دانم که باید ادبیات را فراموش کنم. مثلِ ت، مثلِ ص، مثلِ شیمی و فیزیک و زیستِ اولِ دبیرستان. مثل غذایی که 4بهمنِ پارسال خورده‌ام.

 

3 بهمن 1394

 

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده