سقوط کنم
با هدفی مشخص
یا پرواز
بیهدف
28 دی 1394
دیر اَبوت
تا تو قدر مِه بُدُنی ، دیر اَبوت
tâ to qadre me bodoni dir abut
تا بیای پَهلوم
بُمُنی ، دیر اَبوت
tâ biây pahlum bomoni dir abut
زندگی مِثل نسیمِن ، زود اَرِیت
zendegi mesle nasimen zud areyt
تا بُفَهمی بِی
جَوُنی ، دیر اَبوت
tâ bofhmi bey javoni dir abut
تا مِه از یادِ گذشتَه م دور بَشُم
tâ me az yâde gozaštam dur bašom
بِی دو چشم
آسَمُنی ، دیر اَبوت
bey do češme âsamoni dir abut
اِی که بی عطر تَنِت غمگین اَبُم
ey ke bi atre tanet γamgin abom
تا بیای اِسمُمْ
بُخُنی ، دیر اَبوت
tâ biây esmom boxoni dir abut
نُمِ خوبت رو لُوُم مُندِن هَنوز
nome xubet ru lowom monden hanuz
بی تو عشق و
زِندِگُنی ، دیر اَبوت
bi to ešq o zendegoni dir abut
خاطراتِ پشتِه وا یادُم بیار
xâterate pešte vâ yâdom biâyr
روح گُشنَه م وا
خیالِت ، سیر اَبوت
ruhe gošnam vâ xialet sir abut
بندرعباس تابستان ۱۳۵۹
برای دیدنِ صبح
تمامِ شب بیدار بودم
و برخلافِ شعرهای این طوری
که آخرش میشود
«صبح که دمید
خواب بودم»،
صبح که دمید
-به کوریِ چشمِ آن شاعر-
بیدار بودم
و دیدم
و دمیدم
17 دی 1394
گورِ پدرِ تاریخ. مختصر و مفید.
مضرترین چیز برای هنرمند، حضورِ تاریخ در خودآگاهش است. یعنی هنرمند در حینِ خلق، تاریخ پیشِ چشمش باشد. از آن بترسد یا ستایشش کند تفاوتی نمیکند. زندهنگهداشتنِ گذشته، فعالیتِ گذشته در خودآگاه، بهگونهای که مانعِ خلق شود، افتضاحترین موقعیتِ هنرمند است.
یک جملهای هست از محمد که اعوذُ باللهِ مِن عِلمٍ لایَنفَعُ. مصداقِ بارزِ دانشِ بیخود، همین تاریخ است.
این حرفها برایم وسوسهانگیز است. از این گزارۀ «تاریخ را فراموش کنم» به این گزاره میرسم که «اصلاً خواندنِ تاریخ برای خلق بیهوده است.» اتفاقاً هرچه بیشتر بخوانم و بدانم، بهخاطرِ لاینفعبودنش، از خلق دورتر میافتم. پس فکر کردهای چرا بیشترِ هنرمندان در نیمۀ دومِ عمر به سبک و حسِ خود میرسند؟ چون نیمۀ اول را صرفِ اندوختنِ علمِ نهدرجا کردهاند.
علمِ سیاه و علمِ سفید. یا علم، سیاه و جهل، سفید.
ببین. تاریخ، گفتم، سیاه است. مثلِ یک برگِ کاغذ که طیِ سالها هرکسی چیزی رویش نوشته. حالا تو هرچه بنویسی، اگر بتوانی بنویسی، برای خودت هم ناخوانا ست. اصلاً کجا نوشتهای؟ اصلاً از کجا معلوم است که نوشتهای؟ دیگر این که چه نوشتهای سؤالِ نابهجایی ست!
فراموش کن. تاریخ میدانی، ندان. تو پژوهشگرِ هنر نیستی. تو داری خلق میکنی. نفی کن. انکار کن.
دامی و مرغ از تو رَمَد!
رو لانه شو!
رو!
لانه شو!
16 دی 1394
سروصدا. مثلِ مکانیکی. «بیا این ور»، «استارت بزن»، «چَن شد؟»، «باید بری بیرون بخری»، «گاز بده». صدای ماشینها که میروند میآیند. استارتهای ناکام و ناتمام. مردانِ خسته از ماشین. ماشینهای خراب و درست. مکانیک با لباسِ روغنی و دستش را با دستمال پاک میکند. میرود. میآید. روغن عوض میکند. آچار میکشد. داد میزند. چای میریزد. سیگار میکشد. کار میکند. باران میآید.
سروصدا. مثلِ خیابان. مثلِ شهر. خودِ شهر. شهری که چراغهایش در روز روشناند. شهرِ بنبستها. شهرِ گمشدهها. شهری پُر از گمشدهها. بچهها. جوانها. پیرها. بچهها گریه میکنند. جوانها بیخیال و فراموشکار میچرند. پیرها به همهچیز نگاه میکنند. همۀ چیزهای ناشناس. همۀ آدمهای ناشناس. همۀ این شهرِ غریب. و غریبی.
این همه سروصدا. من هم سروصدا. دیگهایی که همهجای شهر برپاست. زیرِ همهشان هیزم میگذارم. زیرِ یکی اگر خاموش شده، با آتشِ سیگارم روشن میکنم. ادعا میکنم. فحش میدهم. شاخوشانه میکشم. خودم را به کشتن میدهم.
همهچیزهای گمشدۀ شهر سروصدا میکنند. ماشینها. ساعتها. گوشیها. ضبطها. آدمها. سروصدا. من هم سروصدا.
دروغ میگفت. وقتی میگفت موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست. از دهانِ کی درآمده این حرف؟ چرا سروصدا کرده؟
یک گوشه کسی قرآن میخواند. کسی بحث میکند از عدم و وجود. کسی بحث میکند از گذشتن. از واژۀ درپرواز. کسی با معشوقش حرف میزند. در عالمِ خودش است. شعر میگوید. شعر میخواند. بلند بلند. یکبند. کسی لاس میزند. صدایش مثلِ ملچملوچِ دهن است. سروصدا. سروصدا. سروصدا. من هم سروصدا.
موجم. موجِ محض. چرا بچهماهی خیالِ دریا داشت؟ چرا ماهیِ پیر سروصدا کرد و ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد؟ آبهای راکد کجا هستند؟ چرا کسی به آنها محل نمیگذارد؟ چرا جلبک بد است؟ چرا رکود بد است؟ چرا از سکوت میترسم؟ من هم سروصدا.
موجم. فرکانسِ MT. ردیفِ 20,324. برنامۀ سروصدای مدام. چرا یکدمم آرام نیست؟ چرا میترسم از آسودگی؟
من بندۀ آن دمم که ساقی گوید: «یک جامِ دگر بگیر» و من... نتوانم یا نستانم؟
10 دی 1394
باران تمام شده
پس ما کجاییم؟
از چه گریختهایم
و کجا پناه گرفتهایم؟
خیابانها
تا صبح شود
خالیست
4 دی 1394
بیچارهام. چقدر بینوا. تنها. هیجانزده.
چرا وقتی که باید شور داشته باشم، بایدِ تنم را نفی میکنم و آرامش میطلبم؟ چرا گمان میکنم شرّ و شور را بهنهایت تجربه کردهام؟ آن روزها که سرم به سقف میخورد از بسِ شور، و به سرامیک میخورد از بسِ شر، اوج بوده؟ چرا از تکوتا افتادهام؟ نمیدانم.
سرمای سختی خورده روحم. سرمای سختی.
اصلاً برای چه باید بدانم؟ چرا به دانایی، چرا به خرد گرایش دارم؟ مگر ندانستن و فکرنکردن بهترینها نیستند؟ اینها بیشوری ست. این ندانستن و نداشتن و فکرنکردن و یکه و همه بودن. ک...شعر.
رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. آیا دارم خودم را گول میزنم. آیا باید به همین رویه ادامه دهم که همهچیز را از دست بدهم. آیا باید خودم را نابود کنم. کسی نمیداند. تو هم نمیدانی.
دانستن. داشتن. خواستن. رفتن. رهاکردن. تنهاکردن. ماندن.
من بر آن عاشقم که رونده ست.
گل ز یک تندباد ست بیمار.
پس باید چهکار کنم؟
هیجانزدگی بدترین حالتِ من است. نسبت به کوچکترین و سادهترین و پیچیدهترین مسائل به هیجانزدهترین شکلِ ممکن رفتار میکنم. یک برگ که میافتد مرا تا نهایتِ خشونت میبرد آنقدر که از شکستنِ دندانهایم در دهانم نمیترسم. و یک کلمۀ «دور» آنقدر مرا فرسوده میکند که نزدیک است کفِ خیابان سرِ فلکۀ نمازی واایستم تا ماشینی بزند خردم کند؛ استخوانِ رانم چهار تکۀ بزرگ شود با خردهاستخوانهایی که بروند توی گوشتم.
موسیقی. باران هم. من هم که گره خوردهام به خودم. و تنهایی. تنهایی. تنهایی. تنهاییِ عریان. باید بروم لخت بشوم زیرِ باران لختِ لخت تا بفهمم چرا اینقدر رفتی. چرا اینقدر لختم.
پیانو. یان تییِرسِن. آبچک. افتادهام روی تخت. گوشیام را که خاموش کرده بودم روشن کردهام. خبری نیست. خستهام. باید گزارش بنویسم. نمینویسم. چهار ساعت خوابیدهام. دوباره هم میخوابم. دوازده ساعتِ دیگر. چهارده ساعتِ دیگر هم میخوابم. میخواهم یادم برود. ولی در خواب هم تو رفتهای و جایت خالیست.
هیجانزدهام. کاملاً پیداست. دارم میپکّم. چرا.
باید کتابی
بخوانم که مرا دربیاورد از این فضا. اما چه کتابی؟ کتابخانۀ من خانۀ دیوان است.
حافظ بخوانم. شاملو بخوانم. بینامین بخوانم. فوکو بخوانم. قرآن بخوانم. هر گ...ی که
بخوانم هم رها نمیشوم. انگار. میدانم. چرا میدانم؟ گ... .
باید رد بشوم از بیژنِ جلالی. مجابی گفت شعرهایت خودآگاه است. از روی فهمِ جهان حرف میزنی. ناگهانیِ ناخودآگاه را ندارد. باید رد بشوم از جلالی. و مجابی هم.
- خیارشور هم بذارم؟
- نه. گرجه نذار.
با سکوتِ ط
3 دی 1394