آن قدر می خارانم
این دیوار را
این خوابِ خزه بسته را
این چرک کرده را
تا وا شود
چشمی خونین
اما
بر چه ؟
آیا چه چیزی ... ؟
22 آذرماه 1392
آن قدر می خارانم
این دیوار را
این خوابِ خزه بسته را
این چرک کرده را
تا وا شود
چشمی خونین
اما
بر چه ؟
آیا چه چیزی ... ؟
22 آذرماه 1392
زاده شد
با چنگال های جادو
و رنگین کمانِ پرهایش
و در گهوارهی آشیان
زبانِ بال گشود که :
« چیست ؟ »
و جهان هزار رنگه شد
بر بسیط دشت
نوزادان را دید
همه تن ها سرخ
که چهار دست و پا می آیند
از دور
تا به پا دارند
سورِ میلادش را
که رستم
نبود
اگر او
نبود
*
ساعت ها به افتخارش
ایستادند
و او
سر به فلک کشید
عنان بادها را گسست
اما
باد ها
به احترامش
ایستادند
و او
خورشید را سر کشید
نگاهش آتش شد
و انگشتِ اشاره اش
تیرِ آرش
که آرش
نبود
اگر او
نبود
*
آرزوی بالشت های پتیاره را
و خشمِ پرده ها را
به گور کشید
بی هیچ نماز
و دریچه ای شد
باز
به گندم زار
که گندم زار
نبود
اگر او
نبود
*
نه
او خدا نبود
که خدا
نبود
اگر او
نبود .
21 آذرماه 1392
در این شهر تیپاخورده
لامپ های سفیدِ گِرد
خود را با ماه
اشتباه می گیرند
و درختانِ سرطان زده ی بلوار
جسم زبرِ تنهایی خود را
با من
کشف می کنند
لمس می کنند
*
پیاده رو ها را
من و شب
با لاک پشتانه ترین عبور جهان
می خراشیم
و این دو سپید موی
که هر صبح
می گذری از کنارشان
ماییم .
20 آذرماه 1392
من از خاک برخاسته ام
با پیکری از رکوع
با حلقه های سیم خاردار
و نگاهی از فراز بلندترین برج شهر
به سرهای هزار رنگ
*
پر پر می زنند و می بویند
بلندا را
اتوبوس های بلورینِ بالدار
و بوی دست های تو را ...
*
من از دست های تو برخاسته ام
با پیکری از سجود
تا در فصلِ گرده افشانیِ سطل های آشغال
بارور شوم
شعرهای شاعری مرده را ...
20 آذرماه 1392
صدایم را
نگه می دارم
برای دور
شدن
و تمام دست و پیرهن هایم را
می فروشم
که یافته ام
درختی را
که به اندازه ی غرق کردن اقیانوسِ من
برگ دارد
و نمی خواهد
18 آذرماه 1392
یک طرف شانه
و یک طرف
شیشه ی خیس
و سری که بی
تکیه گاه
کرایه اش را با چترش حساب کرد
و در مهِ سرخِ ترافیک
پیاده
شد
راستی
نوجوجه های گنجشک
با آن دهان های باز
چه می کنند
وقتی که پرهای مادرشان
سنگین و خیس
دور از آشیان ...
10 آذرماه 1392
تکیه بر ماشین سفیدش
ایستاده منتظر
و نگاهش با بیداریِ ماشین ها
هم-طواف
به گِردِ میدانِ
چراغانِ نارنج
روزهاست تصادفی ندیده است
و روزهاست ماشین سفیدش
تکیه بر انتظاری تکیده و بی نور
با چشمان باز خوابیده ست
14 آذرماه 1392
لکنت باران
بر چوبِ رخت : مانتوِ کمرنگ و شالِ سرد
تِک ...
تِک ...
صدای لکنتِ بارانِ تلخِ درد
غژ غاژِ تخت
زیرِ نبردِ زن و پتو
در نورِ خشک و زردِ بخاریِ نیمه مرگ
پاشد
نشست ؛
پنجره را
– رفت و –
باز کرد
اسبی کنارِ پنجره آمد
– تنش بخار –
زن : « اینجا چه می کنی ؟ »
و به تک اسب رفت و
محو ...
از گورهای صد طبقه یک صدای خیس
گویی صدای پچ پچِ ارواحِ دوزخی
درها و شیشه ها و زمان را شکست و
ریخت
در کوچه ها هزار زنِ لخت می گریست ...
بست و
کشید پرده و
کز کرد گوشه ای :
بوق و سوار و خنده ،
نگاه و زبانِ چرب ،
صد تخت و صد تنِ
عرق آلودِ لیز و داغ ...
رد شد
و سیبِ نصفه ام افتاد بر زمین
رد شد
و راهِ هر شبِ من کوچه های ترس
رد شد
و دیگر از تنِ من هیچ هم نماند
رد
شد ...
صدای سوتِ مداوم ...
نگاه کرد :
بر چوبِ رخت
مانتوِ بی رنگ و شالِ سرد
تِک ...
تِک ...
صدای لکنتِ بارانِ قیر و
درد
14 آذرماه 1392
نشسته
رگ های دستش را
نخ کش کرده
و پوشالِ سینه اش را
تکه تکه
می کَند
نگاه می کند
می تکاند
اتاق هایی را دیده است
با چروک ملحفه ها
از هم آغوشیِ حضور و مرگ
و زنانی نامرئی
که قاب های تهی را
دستمال می کشند
نشسته است
و چون پوشال ها تمام شده اند
با سنگی که برای قبر پیرهنش خریده است
دنده ها را در هم می شکند
و برای تکه های ریز و درشتش
استخوان بندیِ پلنگی خانگی را
تدبیر کرده است
پلنگی سیاه با خال های سرخ
11 آذرماه 1392