لکنت باران
لکنت باران
بر چوبِ رخت : مانتوِ کمرنگ و شالِ سرد
تِک ...
تِک ...
صدای لکنتِ بارانِ تلخِ درد
غژ غاژِ تخت
زیرِ نبردِ زن و پتو
در نورِ خشک و زردِ بخاریِ نیمه مرگ
پاشد
نشست ؛
پنجره را
– رفت و –
باز کرد
اسبی کنارِ پنجره آمد
– تنش بخار –
زن : « اینجا چه می کنی ؟ »
و به تک اسب رفت و
محو ...
از گورهای صد طبقه یک صدای خیس
گویی صدای پچ پچِ ارواحِ دوزخی
درها و شیشه ها و زمان را شکست و
ریخت
در کوچه ها هزار زنِ لخت می گریست ...
بست و
کشید پرده و
کز کرد گوشه ای :
بوق و سوار و خنده ،
نگاه و زبانِ چرب ،
صد تخت و صد تنِ
عرق آلودِ لیز و داغ ...
رد شد
و سیبِ نصفه ام افتاد بر زمین
رد شد
و راهِ هر شبِ من کوچه های ترس
رد شد
و دیگر از تنِ من هیچ هم نماند
رد
شد ...
صدای سوتِ مداوم ...
نگاه کرد :
بر چوبِ رخت
مانتوِ بی رنگ و شالِ سرد
تِک ...
تِک ...
صدای لکنتِ بارانِ قیر و
درد
14 آذرماه 1392