بُزی
ایستاده بر دو پای
برگ های تک درخت میدان شهر را
می خورد .
به سمتش می روم
سلامم می کند
پاسخش می دهم
گله می کند که
از گلّه اش بیرون افگنده اند
- چرا ؟
- مُرده ام !
و موهای سفیدِ گردنش را که کنار می زند
جای دندان گرگ
هویدا می شود .
- پس چطور این جایی هنوز
اگر که مرده ای ؟
- این جا جهانِ دیگرِ من است
و این درخت ...
... به دو پا می ایستد دوباره و خوردن ...
- عدالتِ خداست !
30 آذرماه 1392