جهان بازی نمیکنه
اما هی تیکهها رُ میچینه کنارِ هم
هی میزنه به هم
من میگم دوسِت دارم!
ولی معلوم نیس
این حرفُ کی به کی زده
18 آذر 1394
جهان بازی نمیکنه
اما هی تیکهها رُ میچینه کنارِ هم
هی میزنه به هم
من میگم دوسِت دارم!
ولی معلوم نیس
این حرفُ کی به کی زده
18 آذر 1394
به ط
از خود میگریزم
در دیگران
اما کجاست آن دشتِ فراخ
که درهایش به روی من بسته
باشد
که مرا بنشاند
و با من حرف بزند
با صدایش
نسیمی که میوزد
علفهایی که بهآرامی میجنبند
جانورانی که میانِ علفها راه میروند
به خودم برگردم
به جایی که
هرگز نبودهام
16 آذر 1394
جهان سبدی پُر
به من داد
و در باغ رهایم کرد
فرصت اندک است
و من هر لحظه
سبدم را خالی میکنم بر
خاک
برای بوسههای تازهتر
14 آذر 1394
گم شدهام
میانِ این همه آدم
میآیند و میروند و غریبهایم با هم
من کجا
دستِ چه
کسی را رها کردهام
13 آذر 1394
من بهراحتی خواهم مرد و
جای
خالی
بهراحتی پر خواهد شد و سر خواهد
رفت
آنوقت با آن گلویی تر میکنم
و صدایم را از تمامِ دهانها خواهید
شنید
12 آذر 1394
قدرتِ نهفته در یک جادّهی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخهبرداری کنیم.
مسافران هواپیما تنها میبینند که چگونه جاده از میان دشت میگذرد و پیش میرود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمینهای اطراف تغییر میکند. تنها کسی که روی جاده قدم میزند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر میشود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه میکند، چیزی بیش از پهنهیی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه میرود، در هر گردشش، همچون ندای فرماندهیی که سربازان را به پیش فرامیخواند، دوردستها، مناظر زیبا، پهنهها و دورنماها را احضار میکند.
پس تنها متنی که از رویش نسخهبرداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خوانندهی معمولی هرگز جنبههای نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمیکند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش میشود و برای همیشه پشت آن بسته میشود، نمیتواند بشناسد:
زیرا خوانندهی معمولی به حرکت ذهنیاش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه میدهد، درحالیکه خوانندهیی که نسخهبرداری میکند، ذهنش را یکسره در اختیار متن میگذارد.
این است که پیشهی نسخهبرداریِ چینیها از کتابها، ضمانت بیبدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.
خیابان یکطرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393
پیرمرد تمام روز
حرفهای پریشان زد و
من گوش میکردم
شب در خواب مرد
و هیچکس نفهمید
چرا آنقدر پیر بود
و آنقدر دیر مرد
7 آذر 1394
بینِ من و تو
فاصله
خواهش است
اگر یکدیگر را نخواهیم
آیا به هم
میرسیم
11 آذر 1394
از خواب چه میماند جز
رختخواب چروک
از بیداری
تنی به خواب
رفته میماند
بیدار شوم یا
بخوابم
11 آذر 1394
یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاهچالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخوردهام.
پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفریام را جا گذاشتهام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایهاش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و میدانم چقدر بیمایه. چقدر بیثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بیثمر بیمایه. احساسِ گمکردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس میگوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند میگوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کردهام و کسی را نمیشناسم که نشانی بدهد. گم نشدهام. فقط گم کردهام. و غریبم.
غریبم یعنی نتوانستهام نمیتوانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درماندهام از دوستداشتن. یا شاید یعنی درماندهام از دوستداشتهشدن. کاش اصلاً نمیخواستم. آنوقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمیآید. باید چه کنم؟ سرخوردهام.
آنقدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمیگویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمیانگارند، میگذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالیکه از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم بهخاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درختهای قرمزی میبینم در راه.
هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه میافتد، نه سقوط میکند، نه حملهور میشود، نه به سویی میرود، نه میشناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم میدهد. چیست؟ هوا دارد تاریکتر میشود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.
جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان میداند و من میدانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگیام سفت است.
من دلم میخواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاریام که میکنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناختهاند. سرخوردهام.
دغدغهام حقیر نباید باشد. مثلِ آنها نباشم که میگویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاهپوشی بالای سرم ایستاده بود و نمیگذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. میگویم که. من نتوانستهام مرابطه را درست کنم .و آنها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور میتوانم مرابطهای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخوردهام.
عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خواندهشدن؟ میدانم. به خواندهشدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشتههایم زندگی میکنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آنها را دوست داشته باشد و با آنها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساختهام دارم به ایستگاه نزدیک میشوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم میترسم و سرخوردهام هنوز.
* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39
یکشنبه؛ 8 آذر 1394
اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40
تنم را سوراخ کنم
دردهایم را با پنجه
بیرون بکشم
از نزدیک با آنها
آشنا شوم
و دوباره سرِ جایشان بگذارم
درست همانطور که جهان مرا
درآورد و شناخت و از یاد خواهد
برد
آذر 1394
دهانت شور بود
دهانِ من زخم بود
دمی همدهانِ من شدی
و گریختی
زبانم میسوزد
و هر چه بر زبان میآورم
خاکستر میشود
تمامِ بارانها هم اگر به دهان ببارند
کلماتم خنک نخواهند
شد
3 آذر 1394
هرگاه از آسمان پرسیدهام
شهاب چیست
شهابی رد شدهاست
من نفهمیدهام
اما یاد گرفتهام
اگر جهان
پرسید
کیستی
رد شوم و
بهآرامی بمیرم
بازنویسیِ شعری از 11 مرداد 1394
2 آذر 1394
در نور خوابیده بودم
برق رفت
از تاریکی بیدار شدم
و به دنبال نور رفتم
28 آبان 1394
رو به خورشید مینشینم
و آنقدر به او خیره میشوم
تا دیگر تو را نبینم
17 آبان 1394
زیباترین درخت را یافتیم
از دور به آن نگاه کردیم
سپس نزدیک شدیم
و زیرِ آن نشستیم
دیگر زیبایی را نمیبینیم
اما میدانیم
که خود جزئی از
زیبایی شدهایم
26 آبان 1394
ارزش. دیگر اینطور فکر میکنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر میتوانم بدانم که درکل پوچانگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردیاش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.
آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آنچه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت میبرم. از دیدنِ آینه لذت میبرم. از همه آنچه مرا به خودم میرساند لذت میبرم.
آگاهی. این آگاهی که میگویم یعنی چه؟ منظورم آگاهشدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی میتواند آگاهیبخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهیافزا میدانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجههای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم میآید که تکهای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمیکند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگیام به سمتی میروم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آنجا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبینبردگی.
نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی میگویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچچیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد میگویم به سوی آگاهی میروم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه میکنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب میکنم؟
آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهرهها دارند مدام فرو میریزند و من میدانم که دیگر نمیتوانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه میکنم؟ من که برآیندِ جهانها و تاریخها و انسانها و داستانها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب میکنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نهایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهیام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایشدادن و آگاهی از آگاهی نیز به همان اندازه متشخص و متمایز است که من.
آگاهی و ارزش. وقتی میگویم به سمتی میروم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمتها را انکار میکنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن میرسم. پس ارزشِ همه راهها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»** اینجا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.
* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010
** آندره ژید
22 آبان 1394
کوچههای ناشناس
غمی نهفته دارند
در تکههای کوچکِ زباله
در نگاهِ مشکوکِ عابران
و حتی در تابشِ آفتاب
از کوچههای ناشناس که
بیرون بیایم
مرا شاد خواهید یافت
19 آبان 1394
شهرِ ناشناسیست
غریب است
چراغهایش در روز هم
روشن است
گویی اینجا کسی به خورشید
نیازی ندارد
19 آبان 1394