لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

جهان بازی نمی‌کنه

اما هی تیکه‌ها رُ می‌چینه کنارِ هم

هی می‌زنه به‌ هم

من می‌گم دوسِت دارم!

ولی معلوم نیس

این حرفُ کی به کی زده

 

18 آذر 1394

۲ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


به ط

از خود می‌گریزم

در دیگران

اما کجاست آن دشتِ فراخ

که درهایش به روی من بسته

باشد

که مرا بنشاند

و با من حرف بزند

با صدایش

نسیمی که می‌وزد

علف‌‌هایی که به‌آرامی می‌جنبند

جانورانی که میانِ علف‌ها راه می‌روند

 

به خودم برگردم

به جایی که

هرگز نبوده‌ام

 

16 آذر 1394

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۷
محمدحسین توفیق‌زاده

جهان سبدی ‌پُر

به من داد

و در باغ رهایم کرد

 

فرصت اندک است

و من هر لحظه

سبدم را خالی می‌کنم بر

خاک

برای بوسه‌های تازه‌تر

 

14 آذر 1394

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

گم‌ شده‌ام

میانِ این‌ همه آدم

می‌آیند و می‌روند و غریبه‌ایم با هم


من کجا

دستِ چه

کسی را رها کرده‌ام

 

13 آذر 1394

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

من به‌راحتی خواهم مرد و

جای

خالی

به‌راحتی پر خواهد شد و سر خواهد

رفت

آن‌وقت با آن گلویی تر می‌کنم

و صدایم را از تمامِ دهان‌ها خواهید

شنید

 

12 آذر 1394

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

قدرتِ نهفته در یک جادّه‌ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخه‌برداری کنیم.

 

مسافران هواپیما تنها می‌بینند که چگونه جاده از میان دشت می‌گذرد و پیش می‌رود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمین‌های اطراف تغییر می‌کند. تنها کسی که روی جاده قدم می‌زند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر می‌شود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه می‌کند، چیزی بیش از پهنه‌یی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه می‌رود، در هر گردشش، همچون ندای فرمانده‌یی که سربازان را به پیش فرامی‌خواند، دوردست‌ها، مناظر زیبا، پهنه‌ها و دورنماها را احضار می‌کند.

 

پس تنها متنی که از رویش نسخه‌برداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خواننده‌ی معمولی هرگز جنبه‌های نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمی‌کند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش می‌شود و برای همیشه پشت آن بسته می‌شود، نمی‌تواند بشناسد:

 

زیرا خواننده‌ی معمولی به حرکت ذهنی‌اش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه می‌دهد، درحالیکه خواننده‌یی که نسخه‌برداری می‌کند، ذهنش را یکسره در اختیار متن می‌گذارد.

 

این است که پیشه‌ی نسخه‌برداریِ چینی‌ها از کتاب‌ها، ضمانت بی‌بدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.

 

خیابان یک‌طرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

پیرمرد تمام روز

حرف‌های پریشان زد و

من گوش می‌کردم

شب در خواب مرد

و هیچ‌کس نفهمید

چرا آن‌قدر پیر بود

و آن‌قدر دیر مرد

 

7 آذر 1394

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

بینِ من و تو

فاصله

خواهش است

 

اگر یکدیگر را نخواهیم

آیا به هم

می‌رسیم

 

11 آذر 1394

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

از خواب چه می‌ماند جز

رخت‌خواب چروک

از بیداری

تنی به خواب

رفته می‌ماند

 

بیدار شوم یا

بخوابم

 

11 آذر 1394

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده

تنم را سوراخ کنم

دردهایم را با پنجه

بیرون بکشم

از نزدیک با آن‌ها

آشنا شوم

و دوباره سرِ جایشان بگذارم

 

درست همان‌طور که جهان مرا

درآورد و شناخت و از یاد خواهد

برد

 

آذر 1394

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

لخت شوم

و به خود نزدیک‌تر بنشینم

اما با خود نیامیزم

 

3 آذر 1394

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده

دهانت شور بود

دهانِ من زخم بود

دمی هم‌دهانِ من شدی

و گریختی

زبانم می‌سوزد

و هر چه بر زبان می‌آورم

خاکستر می‌شود

تمامِ باران‌ها هم اگر به دهان ببارند

کلماتم خنک نخواهند

شد

 

3 آذر 1394

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

هرگاه از آسمان پرسیده‌ام

شهاب چیست

شهابی رد شده‌است

من نفهمیده‌ام

اما یاد گرفته‌ام

اگر جهان

پرسید

کیستی

رد شوم و

به‌آرامی بمیرم

 

بازنویسیِ شعری از 11 مرداد 1394

 2 آذر 1394

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

در نور خوابیده بودم

برق رفت

از تاریکی بیدار شدم

و به دنبال نور رفتم

 

28 آبان 1394

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

رو به خورشید می‌نشینم

و آن‌قدر به او خیره می‌شوم

تا دیگر تو را نبینم

 

17 آبان 1394

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

زیباترین درخت را یافتیم

از دور به آن نگاه کردیم

سپس نزدیک شدیم

و زیرِ آن نشستیم

 

دیگر زیبایی را نمی‌بینیم

اما می‌دانیم

که خود جزئی از

زیبایی شده‌ایم

 

26 آبان 1394

۲ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

ارزش. دیگر این‌طور فکر می‌کنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر می‌توانم بدانم که درکل پوچ‌انگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردی‌اش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.

آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آن‌چه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت می‌برم. از دیدنِ آینه لذت می‌برم. از همه آن‌چه مرا به خودم می‌رساند لذت می‌برم.

آگاهی. این آگاهی که می‌گویم یعنی چه؟ منظورم آگاه‌شدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی می‌تواند آگاهی‌بخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهی‌افزا می‌دانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجهه‌ای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم می‌آید که تکه‌ای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمی‌کند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگی‌ام به سمتی می‌روم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آن‌جا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبین‌بردگی.

نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی می‌گویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچ‌چیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد می‌گویم به سوی آگاهی می‌روم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه می‌کنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب می‌کنم؟

آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهره‌ها دارند مدام فرو می‌ریزند و من می‌دانم که دیگر نمی‌توانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه می‌کنم؟ من که برآیندِ جهان‌ها و تاریخ‌ها و انسان‌ها و داستان‌ها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب می‌کنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نه‌ایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهی‌ام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایش‌دادن و آگاهی از آگاهی نیز به‌ همان اندازه متشخص و متمایز است که من.

آگاهی و ارزش. وقتی می‌گویم به سمتی می‌روم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمت‌ها را انکار می‌کنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن می‌رسم. پس ارزشِ همه راه‌ها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»**‌ این‌جا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.

 

 

* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010

** آندره ژید

 

22 آبان 1394

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

کوچه‌های ناشناس

غمی نهفته دارند

در تکه‌های کوچکِ زباله

در نگاهِ مشکوکِ عابران

و حتی در تابشِ آفتاب

 

از کوچه‌های ناشناس که

بیرون بیایم

مرا شاد خواهید یافت

 

19 آبان 1394

۲ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

شهرِ ناشناسی‌ست

غریب است

چراغ‌هایش در روز هم

روشن است

گویی این‌جا کسی به خورشید

نیازی ندارد

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده