به شکلی بهظاهر عجیب اما بهتمامی پذیرفتنی و دریافتنی، امشب فرصتی شد برای فکرکردنِ من.
به این که چندماهِ گذشته چه از سرِ ما گذشته. ما! بیاختیار، ما در کلامم است. نه دیگر من.
یادم میآید که بهار و تابستانِ 94 چه دست و پایی میزدم و چقدر از خودم میگفتم. چه متکبر و حسدورز و سردرگم بودم. نوشتههایم در همین وبلاگ باید باشد. یا شاید هم در آن یکی باشد که فیلتر شد. در آن روزها دنبالِ این روزها میگشتم. در این روزها دنبال چه روزهایی میگردم؟
شاید کفایت کند که در این روزها دنبالِ روزیِ خود باشم. بادها را دریابم و گستردهدامن بروم؛ دامن، دامِ نعمتها، یا دامِ من؟
روزهای زیادی گذشته که درست ننشستهام. و روزهای بیشتری که هنوز هم نگذشتهاند، که درست پای نوشتن نرفتهام؛ جستهام و گریختهام. یا شاید پرتاب و گریزانده شدهام. به هر روی، در این ماهی که گذشت، جز چند جمله و آن هم از سرِ اضطرار، چیزی ننوشتهام. این ذهنِ مرا بیتاب میکند؛ چون اگر با بیرونریختنِ زنگار پاکش نکنم، دیگر نمیتابد. خوب میدانم چرا غماز نیست.
در این مدت، به چیزهای تازه فکر کردهام. جاهای تازه رفتهام. چیزهای تازه دیده و خریده و خوردهام. و خیلی ساده و مثلِ همه سادگیها، ناگهان تازه شدهام.
زمانِ درازی گذشته تا دیگر از من جز جملاتِ روزانه بیرون نریزد. کمی از پراندن ترسیدهام؛ در این زمانِ دراز، باید بالهایم را میبستم و با سالخوردگان سینهخیز میرفتم. گمانم این بود که خرمای بیهسته است؛ نمیدانستم که از کشتنِ خار، خرما نتوان خورد. سخت کوشیدم و سخت لت خوردم و کنار افتادم. بیشوق و فراموشیدهبال. سینههایم از خشیدن بر زمینِ شخ پُرخراش. خسته و افکارم از هم گسیخته. زلزالی بر زمان و آنگاه، زمین همۀ رازهایش را فاشم کرد: ای سبب! سببی نکن؛ چون سببها نیستی.
فاصله میگرفتهام یا نزدیک میشدم به خودم؟ درجا نبودهام، گرچه دیگر میدانم که حرکت، پیوندِ ایستها ست. (گویا هنوز چیزهایی درونم میپرد که میپرانم.)
سؤال است. مثلِ گلی که هنوز از هزارجای دور بهسوی ریشههای ظریفِ زیرِ خاکِ بوته میلغزد. بله. سؤال در جهان چون گلی ست که گرچه نیست، و چون نیست، همه جا ست.
هیچ چیز را از من نگرفتهاند. جز آن که چندگاهی خسته بودهام، از جهان گلهای ندارم.
میخوانم، مینویسم، یادمیگیرم، در آغوشِ تو در پوستِ خودم رشد میکنم، نگاه میکنم و از خدا میآموزم؛ بیامیز.
28 شهریور 1396