از ظلمات که میگذشتم
شاملو را دیدم
روی شاخهای که بهسوی نور
فریاد میکشید
نشسته بود
18 آبان 1395
قصردشت
از ظلمات که میگذشتم
شاملو را دیدم
روی شاخهای که بهسوی نور
فریاد میکشید
نشسته بود
18 آبان 1395
قصردشت
انارِ شکسته!
تو یکی شعلهای در دلِ شاخ و برگ،
خواهرِ جسمانیِ ونوسی
و خندۀ باغچه در باد!
پروانگان به گردِ تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراسِ آن که بسوزند
کرمکانِ حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نورِ حیاتی و
مادگی میانِ میوهها.
ستارهای روشن که برق میزند
بر کنارۀ جویبارِ عاشق.
چقدر بیشباهتم به تو من!
ای شهوتِ شرارهافکن بر چمن!
لورکا-شاملو، همچون کوچهای بیانتها، نگاه، 1390، ص 236
زاده شد
با چنگال های جادو
و رنگین کمانِ پرهایش
و در گهوارهی آشیان
زبانِ بال گشود که :
« چیست ؟ »
و جهان هزار رنگه شد
بر بسیط دشت
نوزادان را دید
همه تن ها سرخ
که چهار دست و پا می آیند
از دور
تا به پا دارند
سورِ میلادش را
که رستم
نبود
اگر او
نبود
*
ساعت ها به افتخارش
ایستادند
و او
سر به فلک کشید
عنان بادها را گسست
اما
باد ها
به احترامش
ایستادند
و او
خورشید را سر کشید
نگاهش آتش شد
و انگشتِ اشاره اش
تیرِ آرش
که آرش
نبود
اگر او
نبود
*
آرزوی بالشت های پتیاره را
و خشمِ پرده ها را
به گور کشید
بی هیچ نماز
و دریچه ای شد
باز
به گندم زار
که گندم زار
نبود
اگر او
نبود
*
نه
او خدا نبود
که خدا
نبود
اگر او
نبود .
21 آذرماه 1392
میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آن که نهالِ نازکِ دستان اش
از عشق
خداست
و پیش عصیان اش
بالای جهنم
پست است .
آن کو به یکی «آری» می میرد
نه به زخمِ صد خنجر
و مرگ اش در نمی رسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند .
قلعه ای عظیم
که طلسم دروازه اش
کلامِ کوچکِ دوستی ست .
احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش