لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمان» ثبت شده است



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده

I love you; a Graffiti by Banksy


 



این که این عکس را برایت بنویسم، درست‌ترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.

 

اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفته‌ات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دل‌مشغولی‌ها رهایت کند، کم دیده‌ام. پس اول از ات می‌خواهم یک عمر به‌اش نگاه کنی. دست بکشی روی چاره‌ها و بیچارگی‌هایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چاره‌ها و بیچارگی‌هایمان دست نکشی.

.

.

.

عمرمان محدود است ،و اگر نمی‌خواستی بیش از یک‌بار زندگی کنی، هیچ‌وقت این عکس را برایت نمی‌نوشتم.


چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایه‌اش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعت‌شنی با شنِ قرمز که شن‌های ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفته‌اند.


همه‌چیزِ این اثر خیلی پیشِ‌پاافتاده به نظر می‌رسد .و حتی حرفی که می‌زند خیلی دمِ‌دستی می‌نماید. من باکی ندارم از این که توجه‌ات را به چیزهای پیشِ‌پاافتاده یا دمِ‌دستی جلب کنم. خودت بارها برگ‌های دسترس یا سنگ‌های زیرِ پا را نشانم داده‌ای و گفته‌ای: «نگاه!» و من نگاه کرده‌ام و قشنگی‌مان را با همه‌چیز شریک شده‌ایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِ‌دستی نیست.


چرا. دمِ‌دستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزی‌اش را با بریدنِ پوست‌مان تیزتر می‌کند تا مستقیم برود سمتِ دل‌مان. نترس. من این‌جا ام. نمی‌گذارم نکشدمان.




سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.


می‌توانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ می‌گویی عشق، اما دلت پایدار نیست.


می‌توانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که می‌گویم عاشقت‌ام، روزی تمام می‌شود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!


می‌توانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمی‌کند. و بعد، بروی یک‌سطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.


اما من می‌خواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعت‌ها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه می‌کنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.


به چشم‌هایم نگاه کن. می‌بینی که دیگر در این اثر، نه گلایه‌ای می‌بینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس می‌کنم: یکی‌شدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقی‌مانده. حتماً تو هم حسش می‌کنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودن‌تر.


و زمانِ گذشته هم دیگر توده‌ای بی‌معنا و غم‌افزا نیست؛ براده‌های دل است. هم‌رنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقی‌مانده. بی‌اندکی‌تفاوت.


می‌دانم که تو از کم‌شدنِ دلِ من و از این چکه‌ها اندیشه نمی‌کنی. همان‌طوری که می‌دانی من از کم‌شدنِ تو اندیشه‌ای به دل راه نمی‌دهم.


اما بیا زیباتر شویم!

سه کلمه. هم‌جنسِ زمانِ مانده و گذشته. هم‌رنگِ دلِ ریزنده و براده‌های ریخته. هر قطره‌ای که از این دل می‌چکد، قطره‌ای از جوهرِ به‌ظاهر خشکِ واژه‌های روی دیوار کاسته می‌شود ،و واژه‌ها آرام‌آرام محو می‌شوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.


و زمانی می‌آید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علف‌های بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شن‌ها می‌چرخد .و دوباره دلی ،و دوباره براده‌هایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که می‌ریزیم. ما ایم که می‌چکیم. ما ایم که می‌رقصیم.

 

۲۶ خرداد ۱۳۹۵

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

طولِ واقعیِ زمان

 

چرا فریب میخورم؟ چرا ذهنم میتواند فریبم بدهد؟ چقدر برایش آسان است که پنج روز را پنجاه روز جلوه بدهد تا خیالم آسوده شود. اما مگر میشود از درکِ طولِ واقعیِ زمان فرار کرد؟ هر چقدر هم که ذهن قوی باشد، واقعیت با تمامِ صراحتش آن را ساکت میکند. ناگهان یک ورقزدنِ تقویم، یک نگاهکردن به پیامهای گذشته، یک توجه به این که تازه اولِ هفته است ،و اصلاً همین که تازه اولین هفته است... صراحتِ واقعیت. قاطع. بیرحم. کات.

 

12 اردیبهشت 1395

(1931) The Persistence of Memory; Salvador Dali

۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌جا که زمان بگذرد و گذرِ زمان را احساس کنم. آن‌جا که زیبایی در معرضِ نابودی است. آن‌جا که مرگ در همه‌چیزی هست و احساس شود. آن‌جا که عینیت با تمامِ خشونت و آشتی‌ناپذیری‌اش حضور دارد. آن‌جا که من هستم اما حضورم از کلمه نیست. حضورم محضِ حضور است. عینِ محض.

-

من بسترم که زیبایی و زمان با هم بخوابند ،و عینیت این کنش است. می‌دانم که عینیت اروتیک است. عینیت لحظه‌ای ناپایدار است .و عینیت جنبش و تحرک و رخوت و سکون و سکوت و سنگینی است.

 

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده