سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:
امیلی پیشِ جانی فراموشکار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموشکار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس میکند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه میزند. امیلی به سوی او میرود، دستِ او را میگیرد و با سرعتی شگفتانگیز از خیابان و کنارِ مغازهها و آدمها عبورش میدهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی میگوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها میکند و از پلهها بالا میرود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل میشود.
پیش از این، دلم میخواست جای امیلی باشم؛ همینقدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازیام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلیبودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دستهای سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً میتوانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟
کجایی؟
از این سرراستتر نمیتوان عشق را روایت کرد. کاملترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیدهام. جانی سرمست به سنگی خراشیده میتابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل میکند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگیها، خیلی بعید.
امروز ما از هم میترسیم. به فشارِ روزگار عادت کردهایم و جایی اگر لحظهای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب میکنیم. هیچوقت و هیچجا نمیشود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایهبانِ لحظۀ عشق.
اما تو از من نمیترسیدی. از خودت میترسیدی.
10 مهر 1395