هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
چیزها را به ما نمیآموزند؛ بلکه از ما پنهان میکنند.
چرا؟
چون از مسئولیتِ چیزها میهراسند.
چون نمیتوانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛
پس پشتِ تحقیر، پنهانشان میکنند.
هیچ چیزی را نمیشود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید میلرزند.
حالا من با صدایی لرزان میگویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»
و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشکها بیان میکنم.
بیت
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد
-حافظ-
17 دی 1395
شعرها را شاعران با دست مینویسند؛ اما آواها از عمقِ تنها برمیآیند.
یعنی شعرها چقدر از جانها فاصله دارند. چقدر دستِ شاعران کوتاه است.
تو برپایی آنجا که مطرب نشیند
همیشه این مصراع را حرفی از تحقیرِ شاعران خواندهایم؛
یک بار ناصرِ خسرو و کلِ قضیۀ دربار و چه و چه را کنار بزنیم و به مصراعِ بیزمان نگاه کنیم:
این کلمات به اندوه و افسوس سرشتهاند؛
برای پروردۀ کلمات و آرزومندِ پروردنِ کلمات، سرخوردگی از این حقیرانهتر وجود ندارد؛
یعنی که تلاشِ کلمهپرداز چه بیهوده است؛
یعنی تنها صدا به فریادِ غریقِ بیجان میرسد؛
یعنی شعر، دستهدوم و تجمّلِ بیهوده است؛
یعنی کارِ آن کس که جز صدا، جز مشتی موج، جز مشتی هوا، هیچ در اختیار ندارد، جانانهتر است.
تنم تنبور میخواهد.
پ.ن:
راستی؛ کسی هم پیش از این، همین حرفها را چنین گفته:
“Where words leave off, music begins.”
― Heinrich Heine
«درست از جایی که کلمات میبُرند، موسیقی میجوشد.»
1 دی 1395
اعتمادی که به کتابها دارم، به آدمها ندارم.
برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشنتر؟
کتابها میگویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.
باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.
کتابها میگویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.
باید از خود، با ترکِ بینهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاهکاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.
کتابها میگویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.
کتابها میگویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.
کتابها میگویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پستاش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچبودناش تفاوتی ایجاد نمیشود.
و من از قولِ کتابها میگویم هیچ چیز نمیتواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشههای اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.
حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، میتواند دنیای معهودِ همگناناش را ترک کند.
اما چون منی که دنیایش از او میگریزد و در او نمیآمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بیپناه.
نومیدوار و بیپناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.
29 آذر 1395
تاریخ را اشیا عوض کردهاند؛ نه آدمها. گیرم که این اشیا را خودِ آدمها ساخته باشند.
اشیا میمانند و آدمها به اشیا تبدیل میشوند.
19 آذر 1395
کلمات ابزارهای ما نیستند. معمولاً میگویند که زبان، مَحملِ اندیشه است؛ یعنی واسطه است؛ اما نظرِ من این است: ما محملِ کلمات ایم؛ ما واسطۀ ایشان ایم.
ذهنِ ما تغییر و تغیرهای عینیت را با ابزارِ تصویر(مدل)سازی مهار میکند؛ یعنی از هر شیءِ عینی، تصویر یا مدلی کلی (بیشاخوبرگ، بیرنگ، پیرنگ) برمیسازد تا بتواند برای شناختِ جهان، گزارههای مطلق (دربرابرِ نسبی) اختراع کند.
یعنی ذهن بدونِ استفاده از گزارههای مطلق، نمیتواند شناختی از جهان کسب کند تا برپایۀ آن شناخت، قانون وضع کند. نمیتواند در جهانِ دائماًدرتغییر، جایگاهِ خودش را بفهمد.
پس، از هر چیز، تنها مدل یا تصویری ذهنی و بیجزئیات در خود حفظ میکند و تفاوتها و تغییرها را در نظر نمیگیرد.
بنابراین، هر تفاوت یا تغییر، تهدید و بحرانی حیاتی دربرابرِ تصویرِ ذهنی ست.
در موقعیتِ بحرانی، یعنی وقتی تصویرِ ذهنی با تغییر و تفاوتی عینی تهدید میشود، یکی از این دو برای تصویرِ ذهنی اتفاق میافتد:
یا به همان شکلِ پیشینِ خود باقی میماند،
یا متناسب با آن تغییرِ عینی تغییر میکند.
مسلم است که واکنشِ اول، حاصلِ تنبلی و از جنسِ گریز است و حرکتِ دوم، حاصلِ پویایی و از جنسِ جسارت.
(البته باید در نظر داشت که هیچ کدام از این چهار تعبیر (گریز، تنبلی، جسارت، پویایی)، لزوماً و ذاتاً منفی یا مثبت نیستند.)
گاهی برای نگهداری از یک تصویرِ ذهنی، عینیتی را انکار میکنیم و گاهی تصویری ذهنی، دربرابرِ عینیتی فرومیپاشد.
12 آبان 1395
پیش از این (شاید دو سال پیش بوده باشد) جایی نوشتهام: «اشیا آینه نیستند؛ پنجره اند. و ما هم ناظر ایم، هم منظره.»
منظورم از این گزاره این بوده است که ما از پنجرۀ اشیا به خودمان نگاه میکنیم، نه در آینۀ اشیا.
در تعبیرِ آینه، تصویرِ ما در اشیا، مجازی و ناپایدار و عرضی ست؛ اما در تعبیرِ پنجره، آنچه میبینیم، واقعی، قائمبهذات و پایدار است.
در حالتِ آینگی، تا ما برابرِ اشیا نباشیم، یعنی تا قصدِ دیدنِ خودمان در اشیا را نکرده باشیم، تصویرِ ما وجود ندارد؛ اما در حالتِ پنجرگی، منظره پیش از قصدِ ما وجود دارد؛ چه به آن نگاه بکنیم، چه نگاهاش نکنیم.
12 آبان 1395
پدران و مادرانِ ما به ما یاد ندادهاند چگونه عشق بورزیم؛ حتی عشقورزیدن را ندیدهایم.
اما این تنها یک سوی قصه است.
سوی دیگر این است که ما از یکدیگر بسیار میترسیم.
پس به جای تمرینِ عشقورزیدن در مرابطه، برای یادگرفتناش به سراغِ منابعِ ناقصِ دیگر میرویم؛
از همه ناقصتر، هنر.
این میشود که یا در رابطههایمان عشق نمیورزیم،
یا از ترس، نابودش میکنیم.
21 مهر 1395
درد و فقر و شکست و مرگ، مایۀ تعالی نیستند.
تعالی سرچشمه ندارد. رود نیست.
تعالی پشتِ پرده ست.
به بادِ فیضِ خدا نیاز دارد تا پدیدار شود.
- کجا باد همیشه میوزد؟
- در دلهای شکسته.
5 مهر 1395
معرفت، محلِ گزارههای قطعی نیست؛ تنها قطعیهای معرفت، پرسشها هستند.
پ.ن: منظور از معرفت، آگاهی و شعورِ حضوری ست، نه دانایی حصولی.
31 مرداد 95
در شهرِبازیها، دورِ بازیها حصار کشیدهاند. مصداقِ بارزِ این چه میگویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپهای کوچکِ رنگانگ پُر کردهاند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیدهاند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچهها از آن میروند تو میآیند بیرون، نگه میدارد.
هر بار میتوان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبکتر یا سنگینتر شد.
بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟
بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگترها ایستادهاند. در ابتدا گمان میشود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیدهاند؛ اما دقیقتر که بشوم، میبینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچهها و نگاهِ بزرگترها، رمزِ مرگ است. بزرگترها به ارواحی دوزخی شبیه اند که با حسرت به بچهها و شور نگاه میکنند.
بازی مخصوصِ بچهها نیست؛ بلکه بچهها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بیفکری، خلقالساعهای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بیزمان است و نامتناهی.
بزرگترها گمان میکنند با بستگیهای معقول و جدی میتوانند حیات را محصور کنند و بهعبارتی غلط، نجاتاش دهند؛ اما درستتر این است که فقط حیات است که حیات را نجات میدهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگترها، نامعقول و بیقاعده است: دختربچهای میانِ توپهای رنگیرنگی غرق شده و فریاد میزند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش میشتابد، دخترکِ دیگری ست که میپرد میآید دستِ آن یکی را میگیرد از غرق نجاتش میدهد.
بزرگترها را راه نمیدهند. اول گمان میشود که بچهها را محصور میکنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زدهاند و به آزادی نگاه میکنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچهای تنها، توپها را یکییکی برمیدارد، به دهانش میچسباند، نگاهش میکند، بعد پرتاش میکند میانِ توپهای دیگر.
این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستانها مرا یادِ مرگ میاندازد. نمایشِ تمامشدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرامشدگی: پسربچهای خودش را زیرِ توپها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچکس به حضورِ او پی نمیبرد.
در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بیدلیل .و تنها کافی ست بچهای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمیآید و گُر میگیرد. شعلهاش را در نگاه و دستِ بچه میبینم. این توپها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.
این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستادهام و به بچهها نگاه میکنم و حسرتِ ایمان را میخورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان بهزودی به دامِ شیطان میافتند و روزی فراخواهدرسید که آنقدر دروغ گفتهاند که دیگر جایی میانِ این توپها ندارند. ساکت و سربهزیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک میشوند، نگاهی میاندازند و ناگزیر، از کنارش میگذرند.
25 مرداد 95
تپۀ قلات
سیسخت؛ زاگرس
پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.
ارزشدادن به هر چیزی، یعنی خالیکردنِ آن چیز از ارزشمندیهایش؛ مثلِ نگاهِ تشنه به لیوانِ آبِ لبریز.
16 مرداد 1395
تنبلی. آفتِ تمامِ نیکیها ست. شنیدهام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.
مترادفهای تنبل در فارسی، تنآسان، سست، هیچکاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحتطلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقلکردن، حماقت کند طنبل میگویند.
فردوسی میگوید:
تنآسان نگردد سرِ انجمن
همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.
ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون میترسی تنبل میشوی یا چون تنبلی میترسی؟
داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خواندهام اش. جوانی به نامِ احمد که میگوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه.» دخترِ پادشاه را مجبور میکنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامیدارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.
میخواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.
ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تنآسانی میشود.
من وقتی میمیرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی میکند، فقط بیصبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.
ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی میشود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته میشود که شخصِ منزوی، از جمع میترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ بهویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.
این که تنبلی و تنآسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچکاره است تصور کنیم، منحرفمان میکند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخیبودناش، وجهِ غالب است.
باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.
3 مرداد 1395
[فلسفهبافی]
یکی از هراسهایی که بر بسیاری از کنشهایت اثر میگذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح میکند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه میشود؟
آیندهنگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگیهای زیرک است. اما آیا آیندهنگری وجود دارد؟ آیا میشود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟
اگر دیدن به معنیِ «دیدن بهعلاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعیاش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که میشود به آیندهنگری اعتبار داد.
پس آیندهنگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه میشود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچکس از پیش نمیداند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.
تنبلی. تنبلی را اینگونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ میگیرد تا در خطرِ شکستهشدِنِ استخوانهایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بیاعتمادی و ترس از مخاطره است.
هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوانها تنبل اند.
مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچهای با دو انگشت، و هدیهکردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.
پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچگاه تسلیمِ هیچ چیزی نمیشود و تلاشِ شدیدی برای تسلیمنشدن دارد. و چون تسلیمنشدن یکی از گونههای حماقت است، گناه است.
پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بیاعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه میشوی.
خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایرهای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچچیزی هیچجا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروعشدن و تمامشدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچچیزی شروع و تمام نمیشود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایرهای، علّیت وجود ندارد. نمیتوانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بینهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. میپرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه میتوان به معرفت رسید؟ میگویم با نگاهکردنِ همهجانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط میتوانی چیزها را توصیف کنی و توصیفهای متعدد را تحلیل کنی تا جنبههای متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما میدانی که در این شیوه، هیچوقت چیزی را نخواهی شناخت. چارهای نیست.
پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمیپرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.
[یادداشتِ شخصی]
فلسفهبافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوفمآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟
بگذار ببینم. وقتی میخواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع میکنم؟ جالب است! هیچوقت شروع نمیکنم! این نهیعنی حرف نمیزنم. شروعنکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.
پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچجا» ست؟
نمیدانم.
21 تیر 95
شبمان بی آن که بخواهیم خودش قدر میشود.
نه که اصلاً نخواهیم.
عمدتاً بهدلیلِ جنبۀ روحانیِ تنمان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.
تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.
اما خوش به حالمان وقتی وحدت بهمان رو میکند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.
و چه میدانی که شبِ قدر چیست؟
شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتنپرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه میکنیم. به این دایرۀ مدامچرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.
شبِ قدر، شبِ گریههای شادیآور و شادیآورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.
این که شبِ قدر در شبهای رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمانها، حسرتها، خستگیها، سرکوبها و لذتها اش. نمیگوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. میگوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درکاش کن.
باز نمیگوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاباش.
غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهمتنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آمادهشدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.
روزه، خالیشدنِ تن نیست؛ بهاندازهشدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دستیافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر میکنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفتانگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!
۵ تیر ۱۳۹۵
یکی از پایههای آرامشِ ذهن، رضایتِ تن است.
گاهی فراموش میشود که تن هم هست.
گاهی صدای خواهشِ تن نشنیده گرفته میشود.
گاهی از زمین و زندگیِ زمینی غفلت میشود.
و این میشود که در آسمان سردرگم میشویم و هرچه بیشتر میجوییم، کمتر مییابیم.
حضورمان ناقص و بیمار میشود.
نیروی لازم برای بازیافتِ آسمان را همان در آسمان هدر میدهیم.
ناتوان میشویم از سلامت و صلح.
سردرگمِ آسمان میشویم. در آن تاریکیِ فضا، ستارهها را میبینیم اما دور اند. و نمیدانیم خانه کجا ست.
۴ تیر ۱۳۹۵
I love you; a Graffiti by Banksy
این که این عکس را برایت بنویسم، درستترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.
اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفتهات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دلمشغولیها رهایت کند، کم دیدهام. پس اول از ات میخواهم یک عمر بهاش نگاه کنی. دست بکشی روی چارهها و بیچارگیهایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چارهها و بیچارگیهایمان دست نکشی.
.
.
.
عمرمان محدود است ،و اگر نمیخواستی بیش از یکبار زندگی کنی، هیچوقت این عکس را برایت نمینوشتم.
چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایهاش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعتشنی با شنِ قرمز که شنهای ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفتهاند.
همهچیزِ این اثر خیلی پیشِپاافتاده به نظر میرسد .و حتی حرفی که میزند خیلی دمِدستی مینماید. من باکی ندارم از این که توجهات را به چیزهای پیشِپاافتاده یا دمِدستی جلب کنم. خودت بارها برگهای دسترس یا سنگهای زیرِ پا را نشانم دادهای و گفتهای: «نگاه!» و من نگاه کردهام و قشنگیمان را با همهچیز شریک شدهایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِدستی نیست.
چرا. دمِدستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزیاش را با بریدنِ پوستمان تیزتر میکند تا مستقیم برود سمتِ دلمان. نترس. من اینجا ام. نمیگذارم نکشدمان.
سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.
میتوانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ میگویی عشق، اما دلت پایدار نیست.
میتوانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که میگویم عاشقتام، روزی تمام میشود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!
میتوانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمیکند. و بعد، بروی یکسطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.
اما من میخواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعتها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه میکنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.
به چشمهایم نگاه کن. میبینی که دیگر در این اثر، نه گلایهای میبینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس میکنم: یکیشدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقیمانده. حتماً تو هم حسش میکنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودنتر.
و زمانِ گذشته هم دیگر تودهای بیمعنا و غمافزا نیست؛ برادههای دل است. همرنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقیمانده. بیاندکیتفاوت.
میدانم که تو از کمشدنِ دلِ من و از این چکهها اندیشه نمیکنی. همانطوری که میدانی من از کمشدنِ تو اندیشهای به دل راه نمیدهم.
اما بیا زیباتر شویم!
سه کلمه. همجنسِ زمانِ مانده و گذشته. همرنگِ دلِ ریزنده و برادههای ریخته. هر قطرهای که از این دل میچکد، قطرهای از جوهرِ بهظاهر خشکِ واژههای روی دیوار کاسته میشود ،و واژهها آرامآرام محو میشوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.
و زمانی میآید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علفهای بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شنها میچرخد .و دوباره دلی ،و دوباره برادههایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که میریزیم. ما ایم که میچکیم. ما ایم که میرقصیم.
۲۶ خرداد ۱۳۹۵
53
میگویند شهیدان اثباتِ حقیقتِ امری هستند ،و این گفته چنان دور از واقعیت است که من میخواهم در اینجا انکار کنم که اصلاً شهیدی با حقیقت سر و کار داشته است. آن لحنی که شهیدِ راهِ حقیقت با آن، نظرِ خویش را به عالَم القا میکند، چنان مرتبۀ پستی از صداقتِ هوشمندانه و گنگ در بابِ مسألۀ حقیقت است که اصلاً هیچگاه نیازی به ردِّ نظرِ شهیدی نیست. حقیقت آن نیست که یکی از آن بهرهمند شود و دیگری بیبهره بماند ؛و این چنین، در نهایت، کشاورزان یا حواریونِ کشاورز میتوانند به شیوۀ لوتر در بابِ حقیقت بیندیشند.
باید از این امر مطمئن بود که بسته به میزانِ پایبندی به وجدان در امورِ عقلی، نیاز به فروتنی و سادهلوحی در این باب پیوسته بیشتر میگردد. آگاهی از پنج نکته و ردِّ آگاهی از امورِ دیگر، با ظرافت...
حقیقت به هرگونه که در ذهنِ هر پیامبری، هر بنیانگذارِ فرقهای، هر جانِ آزادهای، هر سوسیالیستی، هر مردِ کلیسایی جای گیرد، دلیلی کامل بر اثباتِ این نکته است که هنوز هم حتی کوچکترین تلاشی برای نظمبخشی به جان و غلبه بر خویشتن برای دستیابی به حقیقتی کوچک و بس ناچیز صورت نپذیرفته است.
در عینِ حال، باید گفت که مرگِ شهید، مصیبتی بزرگ در تاریخ بوده است؛ یعنی آنان دیگران به گمراهی کشیدهاند... نتیجهگیریِ ابلهان و از آن چمله، زنان و عامۀ مردم، مبنی بر آن که اگر کسی برای امری یا شخصی، مرگ را بپذیرد (یا اصلاً به همانگونه که در صدرِ مسیحیت این بیماریِ همهگیرِ مرگطلبی پدید آمد)، از نظرِ آنان بر حق است ،و همین نتیجهگیری، پیوسته، آزمون و روحِ احتیاط را به مانعی وصفناپذیر بدل ساخته است. شهیدان به حقیقت زیان رساندند...
حتی امروزه نیز تنها تعقیبِ خشونتآمیز کافی است تا از بنیانگذارِ فرقهای بیاهمیت، نامی پُرافتخار بسازند. چه شد؟ آیا ارزشِ امری که کسی جانش را فدای آن میکند، تغییر مییابد؟ خطایی که پُرافتخار باشد، باز هم خطا ست، اما با قدرتِ گمراهکنندهای فزونتر.
ای آقایانِ متألّه، آیا فکر کردهاید که ما بهانه به دستِ شما میدهیم تا برای اثباتِ عقایدِ خویش خود را شهید سازید؟ ما امور را با بیاعتنایی به آنها رد میکنیم و به همین طریق، متألّهان را مردود خواهیم شمرد... دقیقاً حماقتِ تاریخیِ تمامیِ تعقیبکنندگان، آن بود که به آن اهمیتی اعطا میکردند...
زنان هنوز هم برای بخششِ خطای خود زانو میزنند و دعا میکنند، زیرا به آنان گفتهاند که به خاطرِ خطا، کسی را به صلیب کشیدهاند. آیا بهراستی، صلیب دلیلِ خوبی است؟
اما در بابِ همۀ این امور، تنها یک نفر بوده که سخن گفته و وجودش هزاران سال ضروری بوده است، یعنی زرتشت.
اما خون، بدترین شاهدِ حقیقت است؛ زیرا همین خون، پاکترین آموزهها را مسموم میکند و بدل به توهّم و نفرتِ قلبی میسازد.
حال اگر کسی برای آموزههایش خود را به آب و آتش بزند، چه چیزی اثبات میشود؟ شاید درستتر آن است که آموزههای فرد از آتشِ درونش برآید.
نیچه، دجال، ترجمۀ سعید فیروزآبادی، جامی، 1385، صص 113 و 114