لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است



با دلِ ترکیدهام

دلتنگی هم تمام میشود

مثلِ تمامِ جاودانگان

که مردهاند.

 

29 تیر 1395

۶ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

 

 

دریافتِ موسیقی
حجم: 5.54 مگابایت

 

متنِ آهنگِ Olvidate de Mi یاسمین لوی:

 

اسپانیولی:

 

Melancolía,

Mi mujer perdida,

Atrapada en las cadenas de su vida,

Prométeme que no perderas jamás

La esperanza de volver a amar,

Igual que me amaste,

Igual que te amé.

 

Olvídate de mí, olvídate,

Llegó el momento de irme,

Olvídate de mí, olvídate,

Que no te mueras conmigo,

Olvídate de mí, olvídate,

Hasta un nuevo encuentro.

 

انگلیسی:

 

Forget About Me

Melancholia

My lost lover

Trapped in the chains of her life

Promise me you'll never lose

The hope to love again

Just as you have loved me

Just as I have loved you

 

Forget about me, forget

It's time for me to go

Forget about me, forget

You won't die with me

Forget about me, forget

Until we meet again

 

فارسی:

 

ملانکولیا،

دلدارِ ازدست‌رفته‌ام،

به دامِ زندگی‌اش افتاد...

 

دلم را قوی دار!

به این که

امیدِ عشقِ دوباره از دست نخواهی داد

عشقی چنان که می‌خواستی‌ ام

عشقی چنان که می‌خواستم ات

 

از یادم ببر، ببر از یادم

رفتن‌ام فرا رسیده

ببر از یادم، از یادم ببر

با من نخواهی مُرد

از یادم ببر، ببر از یادم

تا آن‌هنگام که از نو

یکدیگر را بیابیم

 

ترجمۀ خودم

 

22 تیر 1395

 

۶ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۶
محمدحسین توفیق‌زاده



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

شب‌مان بی آن که بخواهیم خودش قدر می‌شود.


نه که اصلاً نخواهیم.


عمدتاً به‌دلیلِ جنبۀ روحانیِ تن‌مان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.


تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.


اما خوش به حال‌مان وقتی وحدت به‌مان رو می‌کند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.


و چه می‌دانی که شبِ قدر چیست؟


شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتن‌پرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه می‌کنیم. به این دایرۀ مدام‌چرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.


شبِ قدر، شبِ گریه‌های شادی‌آور و شادی‌آورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.


این که شبِ قدر در شب‌های رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمان‌ها، حسرت‌ها، خستگی‌ها، سرکوب‌ها و لذت‌ها اش. نمی‌گوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. می‌گوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درک‌اش کن.


باز نمی‌گوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاب‌اش.


غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهم‌تنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آماده‌شدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.


روزه، خالی‌شدنِ تن نیست؛ به‌ا‌ندازه‌شدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دست‌یافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر می‌کنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفت‌انگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!




قفل بر درِ باز



۵ تیر ۱۳۹۵


۱ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده



Skin


یکی از پایه‌های آرامشِ ذهن، رضایتِ تن است.


گاهی فراموش می‌شود که تن هم هست.


گاهی صدای خواهشِ تن نشنیده گرفته می‌شود.


گاهی از زمین و زندگیِ زمینی غفلت می‌شود.


و این می‌شود که در آسمان سردرگم می‌شویم و هرچه بیشتر می‌جوییم، کمتر می‌یابیم.

حضورمان ناقص و بیمار می‌شود.


نیروی لازم برای بازیافتِ آسمان را همان در آسمان هدر می‌دهیم.


ناتوان می‌شویم از سلامت و صلح.


سردرگمِ آسمان می‌شویم. در آن تاریکیِ فضا، ستاره‌ها را می‌بینیم اما دور اند. و نمی‌دانیم خانه کجا ست.

 



۴ تیر ۱۳۹۵

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده