کوچکترین خانه نیز
از
دستهای من بزرگتر است
برای چه
تلاش میکنم
و چه چیز را
در بر خواهم گرفت
30 آذر 1394
کوچکترین خانه نیز
از
دستهای من بزرگتر است
برای چه
تلاش میکنم
و چه چیز را
در بر خواهم گرفت
30 آذر 1394
برگِ تنها
که شاخه از او برید
رها شد و
در آبِ جوی افتاد-
آب را میشناسم
راه را نمیشناسم
30 آذر 1394
برای اندوهِ کوچکِ
من
جهان پناهگاهِ
بزرگیست
به خودم پناه ببرم
این سایهبانِ حقیر
در دشتِ بیعبور
30 آذر 1394
در انتظارِ شنیدنِ
صدایی ناشناس
سکوت کردم
و تا
سخن نگفتم
هیچ صدایی نشنیدم
و خود را نشناختم
26 آذر 1394
همیشه فرشی
نو هست
و همیشه پایی کثیف
که آن را افتتاح میکند
26 آذر 1394
درخت حقیر نیست
زیرِ برف میشکند
کلاغ حقیر نیست
زباله میخورد
حتی انسان هم حقیر نیست
تنها غم و شادی حقیرند
و با این همه
تنها شادیست
که میماند
26 آذر 1394
اندوهم را
آوردم و در
دستهای تو شستم
حالا تو دستهایت را
بیار و در
اندوهِ من بشوی
25 آذر 1394
خواب بودم که
بیدار شدم
اگر خواب نبودم هرگز
بیدار نمیشدم
25 آذر 1394
در روزِ شادیهای مبهم
ابرهای تیره آمدند
باریدند
ابهام را شستند
خورشید که درآمد
اندوهی پاک مانده بود-
و میدرخشد
23 آذر 1394
پنجرهها را ببندم
پردهها را بکشم
و چراغها را خاموش کنم
بنشینم
چشمبهراهِ اشک
و به زخمهای خود
دست بکشم
25 آذر 1394
به بیژن جلالی
آیا من امروز
شعرِ تو را مینویسم
یا تو سالهای پیش
شعرِ مرا نوشتهای
شعر از آنِ ما نیست
تنها جهان
لبهایی را انتخاب کرده
برای بازگفتنِ خود
21 آذر 1394
- همهچیُ از دست دادهم...
- حالا همینُ داری فقط
با همین
بساز
دوباره
20 آذر 1394
گوشهای بایستم
تکان نخورم
تا آبهای گلآلود
آرام شوند
زلال شوند
و تو بیایی
و مرا از پشتِ آبها
بهوضوح ببینی و
بشناسی
اما کجا بایستم
و تو کی
خواهی آمد
20 آذر
جهان بازی نمیکنه
اما هی تیکهها رُ میچینه کنارِ هم
هی میزنه به هم
من میگم دوسِت دارم!
ولی معلوم نیس
این حرفُ کی به کی زده
18 آذر 1394
به ط
از خود میگریزم
در دیگران
اما کجاست آن دشتِ فراخ
که درهایش به روی من بسته
باشد
که مرا بنشاند
و با من حرف بزند
با صدایش
نسیمی که میوزد
علفهایی که بهآرامی میجنبند
جانورانی که میانِ علفها راه میروند
به خودم برگردم
به جایی که
هرگز نبودهام
16 آذر 1394
جهان سبدی پُر
به من داد
و در باغ رهایم کرد
فرصت اندک است
و من هر لحظه
سبدم را خالی میکنم بر
خاک
برای بوسههای تازهتر
14 آذر 1394
گم شدهام
میانِ این همه آدم
میآیند و میروند و غریبهایم با هم
من کجا
دستِ چه
کسی را رها کردهام
13 آذر 1394
من بهراحتی خواهم مرد و
جای
خالی
بهراحتی پر خواهد شد و سر خواهد
رفت
آنوقت با آن گلویی تر میکنم
و صدایم را از تمامِ دهانها خواهید
شنید
12 آذر 1394
قدرتِ نهفته در یک جادّهی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخهبرداری کنیم.
مسافران هواپیما تنها میبینند که چگونه جاده از میان دشت میگذرد و پیش میرود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمینهای اطراف تغییر میکند. تنها کسی که روی جاده قدم میزند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر میشود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه میکند، چیزی بیش از پهنهیی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه میرود، در هر گردشش، همچون ندای فرماندهیی که سربازان را به پیش فرامیخواند، دوردستها، مناظر زیبا، پهنهها و دورنماها را احضار میکند.
پس تنها متنی که از رویش نسخهبرداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خوانندهی معمولی هرگز جنبههای نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمیکند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش میشود و برای همیشه پشت آن بسته میشود، نمیتواند بشناسد:
زیرا خوانندهی معمولی به حرکت ذهنیاش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه میدهد، درحالیکه خوانندهیی که نسخهبرداری میکند، ذهنش را یکسره در اختیار متن میگذارد.
این است که پیشهی نسخهبرداریِ چینیها از کتابها، ضمانت بیبدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.
خیابان یکطرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393