تمامِ آن چهره ها که ندیده ام
و تمامِ حرف های نگفته را
فراموش کرده ام
و اینک در قراری با چهره و حرف
ایستاده ام
در گذرگاهِ
بی قرار
بی چهره و حرف-
طوفانِ قاصدک و پروانه های سپید
نزدیک می شود.
21 خرداد 1393
تمامِ آن چهره ها که ندیده ام
و تمامِ حرف های نگفته را
فراموش کرده ام
و اینک در قراری با چهره و حرف
ایستاده ام
در گذرگاهِ
بی قرار
بی چهره و حرف-
طوفانِ قاصدک و پروانه های سپید
نزدیک می شود.
21 خرداد 1393
اسمت را نوشتم
و خط زدم
خط ها را کنار زد
برخاست
تو را خط زد
خط ها را کنار زدی
برخاستی
و با خودکاری سفید
مرا خط زدی
خط ها کنار نرفت
دیوار بود
صاف و سرد
سفید
اسمت راه شد
شاید دیوار هم
راهی باشد.
15 خرداد 1393
دو حفرۀ
دور
در شعله هایی سیاه می سوزند
به انکارِ شب
و انگشتانی فلزّین
طنابی خون آلود را
سخت گره بر گره می زنند
می دانم که دیگر نخواهمت دید
در دیسِ بدرقه
نه قرآن و آب و نه سبزه،
تنها دو حفرۀ سوزانِ سیاه است
و دو شمعِ تازه خاموش شده
با رشته های دودِ سفید
می دانم که دیگرت نخواهم دید
امّا
چشمانت
همواره
در شعله هایی خمار می سوزند
بی آن که دور باشند
بی آن که من باشم.
11 خرداد 1393
در اوّلین دوربرگردان
دور را
به من برگردان
تا در نزدیکیِ دستها
از میانِ تنگِ بلورِ چرک مُرد
ماهی کامل طلوع کند
صدای تنفّس سنگ
و جنبشِ مأیوسِ
ماهیچه های گم شدۀ لبم
در ظلماتِ بی هوا.
10 خرداد 1393