یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاهچالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخوردهام.
پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفریام را جا گذاشتهام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایهاش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و میدانم چقدر بیمایه. چقدر بیثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بیثمر بیمایه. احساسِ گمکردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس میگوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند میگوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کردهام و کسی را نمیشناسم که نشانی بدهد. گم نشدهام. فقط گم کردهام. و غریبم.
غریبم یعنی نتوانستهام نمیتوانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درماندهام از دوستداشتن. یا شاید یعنی درماندهام از دوستداشتهشدن. کاش اصلاً نمیخواستم. آنوقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمیآید. باید چه کنم؟ سرخوردهام.
آنقدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمیگویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمیانگارند، میگذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالیکه از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم بهخاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درختهای قرمزی میبینم در راه.
هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه میافتد، نه سقوط میکند، نه حملهور میشود، نه به سویی میرود، نه میشناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم میدهد. چیست؟ هوا دارد تاریکتر میشود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.
جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان میداند و من میدانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگیام سفت است.
من دلم میخواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاریام که میکنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناختهاند. سرخوردهام.
دغدغهام حقیر نباید باشد. مثلِ آنها نباشم که میگویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاهپوشی بالای سرم ایستاده بود و نمیگذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. میگویم که. من نتوانستهام مرابطه را درست کنم .و آنها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور میتوانم مرابطهای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخوردهام.
عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خواندهشدن؟ میدانم. به خواندهشدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشتههایم زندگی میکنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آنها را دوست داشته باشد و با آنها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساختهام دارم به ایستگاه نزدیک میشوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم میترسم و سرخوردهام هنوز.
* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39
یکشنبه؛ 8 آذر 1394
اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40