هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]
علمهاتان نگون گردد
ما در جایگاهِ انسانهایی از بیدردی بیمار، چهقدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر میتوانیم شادمان باشیم؟ بیدردیمان چقدر به ما اجازۀ شادمانی میدهد؟
همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران»، خودم را جلو انداختهام تا از خردهگیریِ خردهگیران در امان بمانم. تا نگویند یکطرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران میپندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد میزند.
حالا میگویم ما بیدردان. ما از بیدردی بیماران.
یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشتهام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزارهاش این خواهد بود که ببیناش اما فقط ببیناش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار میشود. ما میبینیم اما نمیبینیم. میبینیم و نمیتوانیم ببینیم. میبینیم اما با چشمهای جعلی، چیزهای جعلی را میبینیم. سر تا ته جعلی هستیم.
همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بیچاره بود اگر میبود. چه بیچاره بود...
منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل میدهند و مسیرِ حیاتمان را تعیین و تعویض میکنند. افکار و ایدهها و ایدهآلها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. میتوان (و حتماً کردهاند؛ چون من اولین کلهخرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بیجان بر سرِ این جانور خواهد آمد.
وقتی میگویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیلشده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست میگویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ میگویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زدهاند که اینگونه دلسیاه شدهاند.
کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر میشوند و دل میبرند.
و ما گرفتارانِ کلمه، من که مینویسم و توی بدتر از من که نوشتههای مرا میخوانی، دلسیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دلهای سیاه را نخواندهای؟
یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾
یعنی روزی که چهرههایی سفید و چهرههایی سیاه شود؛ به سیاهرویان گویند آیا بعد از ایمانتان کافر شدید؟ پس عذاب را بهخاطر کفرتان بچشید.
ما عذابِ کفرمان را داریم میچشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شدهایم. وگرنه میگذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.
ما گمان کردهایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمیکنیم و چیزی به ما برگشته نمیشود. ما راه ایم. و چه راههای بدی که سنگهاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آنها نروید.
ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زبالهگرفته ایم، حتی آبِ زلال بهسختی از ما میگذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.
بس کنم.
به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات
بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن
28 آذر 1395