بچهچوپانی جستم که نزدِ او [عثمانآغا] میرفت؛ سرشیر را به او خوراندم تا نیمهبریان را به عثمانآغا برساند. بچهچوپان قسمِ نخوردن خورد و من فریبِ وی خوردم؛ ولی دریغ که چوپانزاده همین که بدانسوی درّه گذشت، دربرابرِ چشمِ من سرِ نیمهبرّه را بگشود و به خوردن آغاز نمود. شک نبود که تا از نظر غایب شود، همۀ استخوانش را هم خواهد خوایید و خبرش را هم به عثمانآغا نخواهد برد. چون از رود گذشته بود، در تعاقبِ او رفتن فایده ندیدم؛ سنگی چند انداختم، به قوزکش هم نخورد؛ دشنامی چند دادم، به گوشش نرسید. آتشِ دل را بدین فرونشاندم که «بچهام برو الهی جوانمرگ شوی و زهرمار بخوری.»
جیمز موریه، سرگذشت حاجیبابای اصفهانی، ترجمۀ میرزاحبیب اصفهانی، انتشارات نگاه، چ دوم 1390، ص66
پ.ن: عثمانآغا که کارفرمای حاجیبابا در سفرِ بخارا بود، در این جای قصه که هر دو گرفتارِ ترکمانان شدهاند، به بیگاریِ شترچرانی گرفته شده است.