لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریاضت» ثبت شده است


 

اعتمادی که به کتاب‌ها دارم، به آدم‌ها ندارم.

برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشن‌تر؟

 

کتاب‌ها می‌گویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.

باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.

 

کتاب‌ها می‌گویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.

باید از خود، با ترکِ بی‌نهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاه‌کاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.

 

کتاب‌ها می‌گویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.

 

کتاب‌ها می‌گویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.

 

کتاب‌ها می‌گویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پست‌اش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچ‌بودن‌اش تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

 

و من از قولِ کتاب‌ها می‌گویم هیچ چیز نمی‌تواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشه‌های اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.

 

حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، می‌تواند دنیای معهودِ همگنان‌اش را ترک کند.

اما چون منی که دنیایش از او می‌گریزد و در او نمی‌آمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بی‌پناه.

 

نومیدوار و بی‌پناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.

 

29 آذر 1395

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

به کوه‌ها و خلنگزارها سوگند،

به درّه‌ها و جاده‌ها!

پیروزی‌های آسان را

من از سر وا می‌کنم.

تنها آنچه به زور باید گرفت

به دل‌سپردن می‌ارزد.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 324


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.


راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.


کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.


آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.


مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.


آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.



16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت خواب

 


insomnia by

Francine Brady

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده