اعتمادی که به کتابها دارم، به آدمها ندارم.
برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشنتر؟
کتابها میگویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.
باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.
کتابها میگویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.
باید از خود، با ترکِ بینهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاهکاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.
کتابها میگویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.
کتابها میگویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.
کتابها میگویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پستاش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچبودناش تفاوتی ایجاد نمیشود.
و من از قولِ کتابها میگویم هیچ چیز نمیتواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشههای اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.
حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، میتواند دنیای معهودِ همگناناش را ترک کند.
اما چون منی که دنیایش از او میگریزد و در او نمیآمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بیپناه.
نومیدوار و بیپناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.
29 آذر 1395