میدانم. بیدلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبیام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بیخیالی بهاش میزنم. دیدهای وقتی دستت میرود نزدیکِ آتش یکهو چهطور میپرد عقب؟ من همانطور پریدهام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده میشوم عقب .و اسمش را میگذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.
همّت چو بلند شد، همه دردسر است
(سوانح، احمد غزالی)
من هم میتوانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نهونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟
وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه میکردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی میشدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس میکردم.
گاهی خود را نابغهای فرض میکردم و گاهی موجودی نیمهدیوانه.
من همیشه نسبت به شادیها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت میکردم و غمی سر تا پای مرا میگداخت
مثل این که من از آنها جدا شدهام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آنها نزدیک شوم،
گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.
(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتیگرفتن یعقوب)
هرچقدر فکر میکنم، میبینم چقدر آدمهای کمهمّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدمهایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت میکنم. چقدر سنگدلم در این لحظاتی که باید خواب میبودهباشم از یک ساعت پیشترش.
آها. داشتم میگفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کلهام کندم.] اینجا سر بزن، آنجا سر بزن، همهجا سر بزن، همهجا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخهای ست که برای من پیچیده شده.
ای قومِ بهحجرفته! کجایید؟ کجایید؟
معشوق همینجا ست! بیایید! بیایید!
۱۱ خرداد ۱۳۹۵