تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...
هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*
پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...
لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...
نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...
برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...
______________________________
* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):
«در کوچه باد میآمد
این ابتدای ویرانی ست
آن روز هم که دستهای تو ویران شد
باد میآمد»